باغ موزه قصر
زندان قصر
قصر
فرانتس کافکا
ترجمۀ عبدالرحمان صدریه
«کا» به «قصر» دعوت شده ولی نه اجازه ورود به آن را مییابد و نه حتی مردم دهکدهای که در مسیر قصر قرار دارد، به او روی خوش نشان میدهند. «کا» به دنبال دستیابی به بدوی ترین امکانات زندگی است تا در شغل خود ریشه کند و تشکیل خانواده بدهد و به عضویت جامعه در آید، اما تشکیلات پنهان و مرموز «آقایان» و «قصر» با تصمیمها و اتفاقها و شخصیتهای رازآمیز خود نمیگذارند او از انزوای ناشناسی در آید و عضو جامعه محسوب شود. ترجمه حاضر اولین ترجمه قصر به زبان فارسی است که در سال ۱۳۴۰ به قلم دکتر عبدالرحمان صدریه از متن آلمانی برگردان شده است.
حکایت قصر
حکایت قصر
محمدجواد مرادینیا
انتشارات نگاه
“حکایت قصر” یک روایت دراز دامن است از یک بنا؛ قصری که در عصر قاجار تفرجگاهِ شکارِ شاهان بود و در زمان رضاخان زندان مخوف شهر شد.عجیب که تا پایان، نامش قصر ماند.
پشت دیوارهای این قصر، هزاران آزاده و صاحب اندیشه به بند کشیده شدند؛ هتک حرمت شدند؛ شکنجه و آزار دیدند؛آزاد شدند. اما قصر، زندان ماند؛ حتی تا سالیان سال پس از انقلاب. امروزه روز اما این بنا تغییر کاربری یافته، باغ موزهای شده که مردم برای تفریح یا مرور تاریخ به تماشایش میروند.
“حکایت قصر” حکایت این بنا و زندانیان سیاسی آن در پنج دهه حکومت پهلوی است.
حکایت قصر: شرح احوالات قصری که زندان شد
خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در مطلبی با عنوان "شرح احوالات قصری که زندان شد" به معرفی کتاب « حکایت قصر ؛ از قاجار تا پهلوی» پرداخت . این سایت در مطلب خود آورده است: «حکایت قصر؛ از قاجار تا پهلوی»، کتابی که محمدجواد مرادینیا آن را تالیف کرده و نشر نگاه به تازگی آن را منتشرکرده است. این کتاب، سرگذشت یک زندان را برای مخاطبانش روایت میکند. زندان قصر نخستین و بزرگترین زندان مدرن ایران بود که بهوسیله معماری با نام مارکوف ساخته شد و در 1308 شمسی به دست رضاشاه افتتاح گردید. زندانی که حدود هشت دهه عمر کرد...
“حکایت قصر” در نمایشگاه کتاب
"حکایت قصر" عنوان کتابی به قلم محمدجواد مرادی نیا است، که انتشارات نگاه در سی و دومین نمایشگاه کتاب عرضه خواهد کرد. "حکایت قصر" یک روایت دراز دامن است از یک بنا؛ قصری که در عصر قاجار تفرجگاهِ شکارِ شاهان بود و در زمان رضاخان زندان مخوف شهر شد.عجیب که تا پایان، نامش قصر ماند.
ربهکا
دفته دوموریه
ترجمۀ حسن شهباز
رمان ربهکا را خانم دفنه دوموریه نویسندۀ انگلیسی در سال 1938 منتشر کرد. رمانی در حالوهوای داستانهای گوتیک دربارۀ زنِ جوان و زیبایی که با مرد ثروتمندی ازدواج میکند که همسرش، ربهکا، را به تازگی از دست داده است. زنِ جوان مقیم قصر باشکوه و مجلل مندرلی میشود و خیلی زود درمییابد که شوهرش و مستخدمان خانه در تسخیر خاطرۀ ربهکا هستند. در این میان بهخصوص خانم دانورس، مستخدمِ مرموز که از کودکی ربهکا، مستخدم شخصی او بوده است، نقشی مهم در رقم خوردن رخدادهای غریب و توضیحناپذیر قصر دارد.
رمان ربهکا از پرفروشترین و محبوبترین رمانهای قرن بیستم است که به خوبی میان حالوهوای گوتیک قصه و داستان رمانتیک آن پیوندی خلاق رقم میزند، و از زمان چاپش تاکنون به زبانهای متعددی ترجمه شده است.
محبوبیت این رمان به حدی است که تاکنون بارها بر صحنه اجرا شده و فیلمها و سریالهای مختلفی بر اساس آن ساخته شده است. مشهورترین آنها فیلم ربهکا ساخته آلفرد هیچکاک در سال 1940 است که برندۀ جایزۀ اسکار بهترین فیلم شد.
طبیعت انسانی (نزدیکِ انتشار)
سرژ ژونکور
ترجمۀ اسماعیل کرمنژاد
در واپسین روز سال 1999، فرانسه در چنگال طوفانی سهمگین گرفتار آمده که گویی خبر پایان کار جهان را با خود آورده. الكساندر در مزرعۀ خود در ناحیۀ «لوت»، جایی که به همراه سه خواهرش بزرگ شده، انزوا گزیده است، به نظر میرسد بیش از هر چیز از آمدن ژاندارمها در هراس است. تکوتنها در دل شبی سیاه، پایان دنیایی دیگر را خواهد زیست، واپسین روزهای یک زندگی دهقانی منسوخ، که از دوران کودکی برای او تغییرناپذیر مینمود. رابطۀ طبیعت و انسان کماکان رو به زوال میگذارد. در این میان، کدام طرف است که کوتاهی کرده؟
در رمان ارزشمند طبیعت انسانی، سرژ ژونکور، تقریباً سی سال از تاریخ کشور فرانسه را به تصویر میکشد. تصاویری که پیشرفتها، حیات سیاسی، فجایع پیاپی و کشمکشهای زندگی مدرن را منعکس میکند؛ فجایع و کشمکشهایی که به گونهای سرسامآور سالهای پایانی قرن بیستم را برجسته میکند و ضربات آن بر پیکر خانوادۀ فرانسوی وارد میآید. او با بازتاب تصویر کودکی خود در جهان معاصر، درست همچون تصویر رادیوگرافی دقیقی، ما را از خطری که انسانیتمان را تهدید میکند، به زیبایی آگاه میکند، تا شاید اینگونه طبیعت بتواند برخی حقوق خود را باز پس گیرد…
*از سخن ناشر فرانسوی
کاپیتان و دشمن
گراهام گرین
عباس پژمان
تصویر “مرز” و مفهوم “شک” همیشه ذهن گراهام گرین را به خود مشغول میداشت. در بسیاری از رمانهایش مرزی را ترسیم کرده و در کاپیتان و من نیز گویی که میدانسته این آخرین رمان او خواهد بود، برای وداع با تصویری که از کودکی همدم او بوده، به ترسیم یک مرز پرداخته است. این بار مرز استعاره است از شک، و به جای ایجاد یقین، به جای تصدیق درست و نادرست، خوب و بد، حق و ناحق، درباره آنها القای تردید میکند. شاید به همین دلیل است که شهر پاناماسیتی را صحنه رویداد این رمان قرار داده است. شهری که در دل آن مرزی بود (تا 1979) بین کشور پاناما و ایالات متحده و دو سوی خیابانی در این شهر به دو کشور متفاوت تعلق داشتند. این سو پانامای روستایی و آن سو آمریکا…