ربه‌کا

دفته دوموریه
ترجمۀ حسن شهباز

رمان ربه‌کا را خانم دفنه دوموریه نویسندۀ انگلیسی در سال 1938 منتشر کرد. رمانی در حال‌وهوای داستان‌های گوتیک دربارۀ زنِ جوان و زیبایی که با مرد ثروتمندی ازدواج می‌کند که همسرش، ربه‌کا، را به تازگی از دست داده است. زنِ جوان مقیم قصر باشکوه و مجلل مندرلی می‌شود و خیلی زود درمی‌یابد که شوهرش و مستخدمان خانه در تسخیر خاطرۀ ربه‌کا هستند. در این میان به‌خصوص خانم دانورس، مستخدمِ مرموز که از کودکی ربه‌کا، مستخدم شخصی او بوده است، نقشی مهم در رقم خوردن رخدادهای غریب و توضیح‌ناپذیر قصر دارد.

رمان ربه‌کا از پرفروش‌ترین و محبوب‌ترین رمان‌های قرن بیستم است که به خوبی میان حال‌وهوای گوتیک قصه و داستان رمانتیک آن پیوندی خلاق رقم می‌زند، و از زمان چاپش تاکنون به زبان‌های متعددی ترجمه شده است.

محبوبیت این رمان به حدی است که تاکنون بارها بر صحنه اجرا شده و فیلم‌ها و سریال‌های مختلفی بر اساس آن ساخته شده است. مشهورترین آنها فیلم ربه‌کا ساخته آلفرد هیچکاک در سال 1940 است که برندۀ جایزۀ اسکار بهترین فیلم شد.

 

445,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 750 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

حسن شهباز, دفنه دوموریه

تعداد صفحه

520

موضوع

رمان خارجی

سال چاپ

1402

جنس کاغذ

بالک (سبک)

نوع جلد

گالینگور

کتاب “ربه‌کا ”  نوشتۀ دفنه دوموریه  ترجمۀ حسن شهباز

گزیده ای از متن کتاب:

 

فصل اول

دیشب در عالم رؤیا دیدم که بار دیگر به «ماندرلی» پای نهاده‌ام. در نظرم چنین جلوه می‌کرد که مقابل دروازۀ آهنین کاخ ایستاده‌ام و به‌طرف گذرگاه پرپیچ‌و‌خم آن نگاه می‌کنم. در بسته بود و انبوه شاخه‌های درختان، راه را پنهان ساخته بود. چند دقیقه متحیر ایستادم و به فکر فرورفتم. متدرجاً چشمم به قفل بزرگ در و زنجیر قطور آن افتاد که با گذشت روزگار کاملاً زنگ زده بود. چند بار در عالم خواب دربان را صدا کردم و چون جوابی به گوشم نرسید اطمینان پیدا کردم که قصر متروک و خالی از سکنه است.

سرم را بی‌اختیار بلند کردم و به افق‌های دور‌دست آنجا که بنای ماندرلی به آسمان قد کشیده بود نظر دوختم. همه‌جا ساکت، همه سو آرام و هر طرف خالی از حرکت بود. از دودکش‌های آن به‌خلاف گذشته دودی برنمی‌خاست. پنجره‌های کوچک و مشبک آن تاریک و ماتم‌زده به ‌نظر می‌رسید. مانند اینکه نوعی گرد ماتم و اندوه بر سراسر کاخ افشانده بودند.

مثل همۀ بینندگان خواب، قدرتی ناگهانی و فوق ‌طبیعی در خود دیدم که داخل قصر شوم. شبیه به روحی سبک‌بال از لای دروازه به محیط باغ خرامیدم. راه مقابل من مثل روزگار گذشته پرپیچ‌و‌خم و پوشیده از درخت بود، اما بعداز چند دقیقه احساس کردم که تغییر زیادی در آن سرزمین حادث شده. گذرگاه مقابلم باریک و صعب‌العبور شده بود و ابداً شباهتی به آن جادۀ باز و روشنی که می‌شناختم نداشت. ناراحت شدم و متعجب ماندم، اما وقتی سرم را خم کردم تا از زیر شاخسار پربرگی بگذرم، یک‌مرتبه همه‌چیز به یادم افتاد. ماندرلی فراموش شده و طبیعت سرکش در آن محیط پهناور فرصت خود‌نمایی و یکهتازی پیدا کرده بود. درختان و علف‌هایی که از همان روزگار تهدیدی برای در و دیوار و جاده و بنا به حساب می‌امدند حالا پیروزی یافته و اجتماعی درهم و تیره و جدایی‌ناپذیر ایجاد کرده بودند. درختان «چلر» با ساق برهنه و سپید و مارپیچ خود به هم نزدیک شده و شاخ‌و‌برگشان به آغوش هم جای گرفته بود. بلوط‌های قطور و کوتاه و نارون‌های سرکش کهن همه دست‌به‌دست هم داده و پوششی بر فراز گذرگاه ماندرلی پدید آورده بودند. درختان گوناگون و عجیبی که در آن ظلمت شب قادر به شناختن آنها نبودم، همه از محیط خود تجاوز کرده و با گیاهان خودرو و گلبن‌های وحشی به هم آمیخته و فضای اطراف را اشغال کرده بودند.

آن جادۀ عریض و زیبایی که در خاطر من نقش بسته بود و بارها در امتداد آن قدم زده و در جهان احلام و آرزوها سیر کرده بودم دیگر وجود نداشت. برابرم راه باریک و مبهمی شبیه به معابر صعب‌العبور جنگل‌های عمیق وجود داشت که سطح آن را خزه و علف پوشانده و اطرافش را شاخ‌و‌برگ درختان احاطه کرده بود. دیگر برای من تشخیص آن گلبن‌هایی که مکرر با آنها راز و نیاز داشتم امکان نداشت. آن بوته‌های «ادریسی» با گل‌های آبی‌رنگ خود که به من الهام میبخشیدند دیده نمی‌شدند. بهجای آن ریشهها و شاخههای مارپیچ درختان نمایان بودند که چون ماهیان هشت‌پا بوتههای گل را در بر گرفته و متدرجاً به کام خویش فرومی‌بردند.

با گام‌های لرزان در پیچوخم این جادۀ باریک و ناپیدا پیش رفتم. گاهی به‌ نقطه‌ای می‌رسیدم که دیگر عبور امکان نداشت. انبوهی از شاخ‌و‌برگ درختان سد عظیمی برابرم پدید آورده و عبور را غیرممکن ساخته بود. با‌وجود‌این به راه خود ادامه می‌دادم. زمانی از جوی باریکی که آب باران در آن گذرگاه تیره ایجاد کرده بود می‌گذشتم و باز داخل جاده می‌شدم. گویی این راه را پایان و انتهایی نبود. هرچه جلو می‌رفتم به آخر نمی‌رسید. مثل این بود که طول زمان بر مسافت آن افزوده بود. یک بار به خیالم خطور کرد که مبادا من به محیط ناآشنایی پای نهاده‌ام. شاید این راه طولانی مرا به صحرایی بی‌کران یا جنگلی بی‌انتها می‌برد، اما این تردید و دودلی چندان دیری نپایید. پس‌از چند قدم دفعتاً کاخ ماندرلى برابرم نمایان شد. با یک نگاه قلبم بنای تپیدن گذارد و دو قطره اشک در گوشۀ چشمم جمع شد. عاقبت به مقصد خود رسیدم. این است آن ماندرلی عجیب! مثل همیشه ساکت و مرموز و پراسرار.

نمای سنگی خاکستری آن در زیر پرتوِ بی‌رنگ ماه می‌درخشید و شیشههای در و پنجره، مناظر سبز و تیرۀ درختان و چمن را منعکس می‌ساخت. هیچ تغییری در آن حاصل نشده بود، گویی گذشت زمان نتوانسته بود بر قامت افراشته و تزلزل‌ناپذیر آن خدشه‌ای وارد کنند.

از همین نقطه که بنای ماندرلی خودنمایی می‌کرد راه عریض و پوشیده‌ازچمنی مستقیماً به دریا می‌رسید و من با یک نظر می‌توانستم امواج سیماب‌گون دریا را که در زیر فروغ ماه، آهسته و مداوم روی هم می‌غلتیدند تماشا کنم. همه‌جا ساکت و همۀ جوانب آرام و بی‌حرکت بود. آسمان عمیق و نیلگون و دریای پهناور، سکوت اسرار‌امیزی داشت. باز هم شیفته و دلباخته به‌سوی بنای ماندرلی نگریستم. گویی همین دیروز بود که این سرزمین خاطرات را ترک کرده بودم. این بنای شامخ و استوار طی گذشت این سال‌ها کمترین تفاوتی نکرده بود. تنها تغییری که در نظر من در این محیط از‌یاد‌رفته ایجاد شده بود همان تجاوز طبیعت به گوشه ‌و ‌کنار این فضای بی‌کران بود. گل‌های خودروی «معین‌التجاری» که وجود آنها در هر بوستانی صفای دل و دیده است با قامت افراشته تا ارتفاع بیست متر قد کشیده و عده‌ای از گلبن‌های کوچک و بزرگ دیگر را در خود ناپدید ساخته بود. در آن گوشه‌ای که چند درخت یاس زیبا قرار داشت و در آغاز بهار با خرمن گل‌های دل‌انگیزش فضای پهناور باغ را عطرآگین می‌ساخت اکنون در زیر انبوه شاخه‌های گل‌پیچک پنهان شده و رنگ و جلا و فریبندگی خود را از دست داده بود. پنجههای ظریف و جدایی‌ناپذیر پیچک نه‌تنها به بوته‌های یاس دست تجاوز دراز کرده بود، بلکه به‌سوی دیوارهای شامخ بنا نیز خزیده و مساحت پهناوری را در برگرفته بود.

بر این مناظر درهم و آشفته می‌نگریستم و فکر می‌کردم که چرا ماندرلی این‌گونه شد و چرا دست تطاول‌گر روزگار این‌گونه بر این سرزمین، حجاب مرگ کشیده بود؟ چرا این کاخ باشکوه این‌طور متروک و از‌یاد‌رفته به ‌نظر می‌رسید؟ تا آنجا که خیال و اندیشه هم جرئت نزدیک شدن به آن را نمی‌کرد.

فضای باغ را رها کردم و به‌سوی مهتابی قصر پیش رفتم. در عالم خواب آسوده و بدون مانع به‌جانب بنا خرامیدم. ظاهراً ماهتاب هم می‌تواند در جهان خیال، نقش‌های عجیب و مؤثری بازی کند. همان‌گونه که بر سطح مهتابی، آرام و افسون‌شده، ایستاده بودم و مفتون و دلباخته به اطراف می‌نگریستم، حس کردم برخلاف تصور من در آن خانه عده‌ای زندگی می‌کنند. گویی بعضی اشباح تیره و مبهم از این‌سو و آن‌سو می‌گذشتند و به کار خود اشتغال داشتند. مانند این بود که در آن آرامش وهم‌انگیز، عده‌ای با سکوت محض به آمد‌ و ‌شد مشغول هستند. از پنجرۀ ظلمت‌زدۀ اتاق‌ها نور خفیفی بیرون می‌تابید. بعضی از درها باز بود و پرده‌های نازک تور در مسیر نسیم به این‌سو و آن‌سو حرکت می‌کرد. بهنظرم چنین آمد که درِ نیم‌باز کتابخانه به همان حالتی که بوده باقی ‌مانده و دستمال من همان‌طور در کنار آن رزهای پاییزی که در گلدان قرار داشت قرار دارد.

همه‌چیز در این اتاق به حال اولیۀ خود باقی مانده بود و حضور ساکنان خانه را تأیید می‌کرد. تعدادی از کتاب‌های مطالعه‌شده با چند شمارۀ روزنامۀ تایمز در گوشه‌ای ریخته، زیر‌سیگارها هنوز از بقایای نیم‌سوختۀ سیگارها و کبریت‌ها انباشته شده، مخده‌ها همان‌طور که اثرِ سَر به رویشان باقی مانده بود به روی مبل‌ها افتاده، هیزم‌های نیم‌سوختۀ بخاری هنوز درحال سوختن بود و هواى خنک پاییز را در داخل اتاق مطبوع و دل‌نشین می‌ساخت و از همۀ اینها گذشته «جاسپر» آن جاسپر زیبا و باهوش، با آن چشمان درشت و پرمحبت و گونه‌های فرورفته، کنار صندلی راحتی من دراز کشیده و دائماً با هر حرکت من دم پرموی خود را ازروی شوق تکان می‌داد.

لکۀ ابری متراکم به‌ارامی برابر ما خزیده و جهان نورانی را برای مدت کوتاهی تاریک کرد. با ناپدید شدن ماهتاب، صحنه‌های خیالی من نیز در مقابل دیدگانم پنهان شد. اتاق‌ها بار دیگر خاموش شدند و همهمۀ حیات از میان آنها رخت بربست.

افسرده و اندوهناک به آن بنای ظلمت‌زده و متروک نظر دوختم و به اشتباه بینایی خود پی بردم. آنجا هیچ‌کس نبود. خانه چون گورستانی سرد و تاریک و خالی از سکنه بود. آرامگاهی بود که وحشت و رنج و سیاه‌روزی ما را زیر ویرانه‌های خود مدفون ساخته بود.

اگر بیدار بودم و درحال هوشیاری از ماندرلی یاد می‌کردم شاید اندوهی به‌ خاطرم راه نمی‌یافت، برای‌اینکه این محیط را سرزمینی می‌پنداشتم که برای من جز افسردگی و پریشانی چیزی در بر نداشت. همان زمزمۀ نسیم و نغمه‌سرایی پرندگان به ‌هنگام بهار یا تماشای خرمن‌های گل‌سرخ به ‌موسم تابستان یا غرش یکنواخت آب‌های کف‌الود دریا که مدام به ساحل سنگلاخی می‌خورد یا چای عصر در زیر درخت کهنسال بلوط. گرچه همه خیال‌انگیز بودند، اما برای من با ترس و وحشت و پریشانی آمیخته بود.

نگاهی کردم و دیدم که لکۀ ابر همان‌طور حجاب خویش را بر چهرۀ ماه افکنده و من در عالم رؤیا به گذشته‌های خود فکر می‌کنم. در همان بی‌خبری، مثل اغلب کسانی که در خواب به حقیقت رؤیای خود پی می‌برند می‌فهمیدم که آنچه میبینم در عالم بیداری نیست. می‌دانستم که من حالا صدها فرسنگ دورتر در سرزمینی دورافتاده و غریب قرار گرفته‌ام و اگر چشمان خود را باز کنم، قبل‌از هرچیز محیط محدود خوابگاه هتل را خواهم دید که با خانۀ اولیۀ من تفاوت فراوان دارد. می‌فهمیدم که اگر چند ساعتی بگذرد باید خواهی‌نخواهی از بستر برخیزم و با تماشای خورشید فروزنده آهی از دل برکشم و اعتراف کنم آنچه در ماندرلی دیده بودم جز رؤیای زودگذری بیش نبود. می‌دانستم که فردا صبح می‌باید مثل همیشه با او از گذشته‌های خود یاد نکنم و خوابی را که دیده‌ام بر زبان نیاورم، زیرا ماندرلی دیگر نه برای او وجود داشت و نه برای من. مدت‌ها بود که ماندرلی با آن عظمت و شکوه بی‌مانند خود به‌کلی از میان رفته بود و کمترین اثری از آن باقی نمانده بود.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب “ربه‌کا ”  نوشتۀ دفنه دوموریه  ترجمۀ حسن شهباز

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “ربه‌کا”