طبیعت انسانی (نزدیکِ انتشار)

سرژ ژونکور
ترجمۀ اسماعیل کرم‌نژاد

در واپسین روز سال 1999، فرانسه در چنگال طوفانی سهمگین گرفتار آمده که گویی خبر پایان کار جهان را با خود آورده. الكساندر در مزرعۀ خود در ناحیۀ «لوت»، جایی که به همراه سه خواهرش بزرگ شده، انزوا گزیده است، به نظر می‏رسد بیش از هر چیز از آمدن ژاندارم‏ها در هراس است. تک‌وتنها در دل شبی سیاه، پایان دنیایی دیگر را خواهد زیست، واپسین روزهای یک زندگی دهقانی منسوخ، که از دوران کودکی برای او تغییرناپذیر می‏نمود. رابطۀ طبیعت و انسان کماکان رو به زوال می‏گذارد. در این میان، کدام طرف است که کوتاهی کرده؟

در رمان ارزشمند طبیعت انسانی، سرژ ژونکور، تقریباً سی سال از تاریخ کشور فرانسه را به تصویر می­کشد. تصاویری که پیشرفت­ها، حیات سیاسی، فجایع پیاپی و کشمکش­های زندگی مدرن را منعکس می‌کند؛ فجایع و کشمکش­هایی که به گونه­ای سرسام­آور سال­های پایانی قرن بیستم را برجسته می‌کند و ضربات آن بر پیکر خانوادۀ فرانسوی وارد می­آید. او با بازتاب تصویر کودکی خود در جهان معاصر، درست همچون تصویر رادیوگرافی دقیقی، ما را از خطری که انسانیتمان را تهدید می‏کند، به زیبایی آگاه می‏کند، تا شاید این‌گونه طبیعت بتواند برخی حقوق خود را باز پس گیرد…

                          *از سخن ناشر فرانسوی

 

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

اسماعیل کرم‌نژاد, سرژ ژونکور

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

اول

تعداد صفحه

384

سال چاپ

1403

موضوع

ادبیات فرانسه

وزن

200

کتاب «طبیعت انسانی » نوشتۀ سرژ ژونکور ترجمۀ اسماعیل کرم‌نژاد

گزیده ای از کتاب

 

پنجشنبه 23 دسامبر 1999

نخستین‌بار بود که خود را تک‌وتنها در مزرعه می‏یافت، خالی از کوچک‌ترین هیاهوی حیوانات، یا هر صدای دیگری، عاری از هر نشانۀ زندگی. بااین‌حال، دیوارهای مزرعه همواره در تسخیر حیات بود، خانوادۀ فابریه[1] چهار نسل در آنجا سکونت داشتند، و در همین مزرعه بود که او به همراه سه خواهرش قد کشید؛ آن سه شرارۀ فروزان بی‏همتا و بی‏غل‌وغش که شادی را به همه هدیه می‏کردند.

دیرزمانی بود که چراغ کودکی رو به خاموشی گذاشته بود؛ دوران خنده و بازی در میان جمع‌های تابستانی، زمان برداشت تنباکو و زعفران. چندی نگذشت که خواهرها به سوی افق‏های دیگری گام برداشتند، همگی به شهر رفتند، جایی که دیگر خبری از اندوه و سرشت شوم نبود. پس از عزیمت آنها، فقط چهار نفر در سرتاسر تپه باقی ماندند: الکساندر[2]، پدر و مادرش و آن پیر خرفت کرساک[3]، در کنار جنگلش، کسی که همه از او دوری می‏کردند. ولی امروز الکساندر تنها کسی است که در زمین‏های بالادست زندگی می‏کند، کرساک مرده و والدینش نیز مزرعه را ترک کرده‏اند.

عصر آن روز بخصوص، الکساندر کیسه‏های کود را از انبار قدیمی به ساختمان جدید قرنطینه منتقل کرد. سپس درست طبق برنامۀ آنتون[4]، موشک فشفشه‏ها و مازوت را بازبینی کرد. حالا دیگر همه‌چیز مهیا بود. پیش از بازگشت به مزرعه، رفت تا نگاهی به دره بیندازد، گوش‌به‌زنگ کوچک‏ترین نشانه یا کمترین صدایی بود. باد شدیدی می‏وزید، باز هم جلوتر رفت.

با این تندبادها که از سمت غرب می‏آمد، غرش انفجارها و سروصدای مته‏های حفاری دوباره برایش تداعی ‏شد، حتی لحظاتی فکر ‏کرد که واقعاً آنها را می‏شنود، صداهایی برآمده از جهنم، از پنج کیلومتر دورتر. هر گاه این صداهای بسیار آزاردهنده بلند می‏شد، درست مانند این بود که زوزۀ متۀ عظیمی در گسترۀ فضا می‏پیچد، یا شهاب‌سنگی که با نفیر کرکننده در مسیر خود گداخته می‌شد تا در سطح زمین متلاشی شود.

درحالی‌که به مزرعه بازمی‏گشت، با خود فکر می‏کرد نکند ژاندارم‏ها کنار دره مخفی شده‏اند؟ در مرز زمین‏هایی که قبلاً محصولاتش را درو کرده بودند. شاید از دیروز او را زیر نظر گرفته‏اند تا به‌موقع دست‌به‌کار شوند. به‌دقت نگاه کرد، کوچک‏ترین شعاع نوری دیده نمی‏شد، کمترین جنبشی نبود، هیچ‌چیز. بااین‌حال، اطمینان داشت که شب قبل، نه از دوربین روی دیرک سفید، که از دوربین نصب‌شدۀ بالای نردۀ دور ساختمان کارگاه، شناسایی شده بود، حتی با قرار دادن تکه‌پارچۀ کنفی زیر تخت کفش‏هایش موقع برداشتن چاشنی‏ها، آن‌طور که ژابی[5] به او گفته بود. کارگاه تولید بتن، کیلومترها دور از هر خانه‏ای، در وسط محوطۀ معدن سنگ آهک، پرت افتاده بود، بااین‌حال، مجبور بود به آنجا بازگردد، به خصوص به دلیل باد شدیدی که شروع شده بود و طبق پیش‌بینی سازمان هواشناسی فرانسه، قرار بود همچنان به وزیدن ادامه دهد. کارگاه قرار بود کل هفته تعطیل باشد و این موضوع فرصت کافی را به او می‏داد تا نوار داخل دوربین را خارج کند، برای اینکه دلش آرام بگیرد، زاویۀ دوربین را بررسی کند و با آرامش موفق به انجام این کار شود. الکساندر پشت میز بزرگ نشست و آرنج‏هایش را طوری روی میز گذاشت که گویی روبه‌رویش لیوانی روی میز گذاشته‏اند، با این تفاوت که مقابل او چیزی جز سبد میوه‌ای نبود که همچنان پلاسیدگی زمستان در آن دیده می‌شد. دو گردو بر‏داشت، آنها را در کف دستانش به هم چسباند، حتی لازم نبود خیلی فشار دهد تا پوستشان را جدا کند.

هر زندگی‏ای از آنچه می‏توانسته باشد چه‌بسا بسیار فاصله گرفته. همه‌چیز ممکن بود به گونه‏ای دیگر رقم بخورد. الکساندر اغلب به کنستانز فکر می‏کرد، به اینکه اگر هیچ‌وقت به او برنمی‏خورد، یا اگر او را در عشق به سفر، جهانگردی و جنب‌وجوش دائمی همراهی می‏کرد، الان چگونه زندگی‏ای می‏توانست داشته باشد. قطعاً اکنون اینجا نبود. اما پشیمان نبود. به هر روی آن‌قدرها هم به سفر علاقه نداشت.

 

1976- 1981

 

شنبه 3 ژوئیۀ 1976

نخستین‌بار بود که طبیعت مشت خود را روی میز می‏کوبید. از عید نوئل به این سو دیگر بارانی نمی‏بارید، براثر خشکسالی، سطح زمین سفت‏تر می‏شد و در حال به زانو درآوردن کشور بود و گرمای طاقت‌فرسای ژوئن اوضاع را وخیم‏تر می‏کرد؛ شیشۀ دماسنج قدیمی روی دیوار هم ترک برداشته بود. در امتداد تپه‏ها، چمنزارها نفس‏های آخر را می‏کشیدند، گاوها در سایه‏ها می‏چریدند و در نگاهشان ترس موج می‏زد.

از زمانی که موج شدید گرما بدن‏ها را در هم می‏فشرد، اخبار ساعت هشت شب برای اهالی برترانژ[6]، بیش از پیش اهمیت پیدا کرده بود. برای الکساندر، همۀ این گزارش‏های ویژۀ موج گرما فرصتی برای دید زدن تعداد زیادی از زنان جوان با دامن یا بیکینی بود؛ تصاویری که غالباً در پاریس فیلمبرداری شده بود، دختران با لباس کوتاه در حال قدم زدن در شهر، بعضی دیگر لمیده در میدان‏ها یا بالکن‏ها و حتی بعضی از آنها با سینه‏های برهنه در کنار آب‌نماها دیده می‏شدند. از پانزده‌سالگی‌اش تاکنون، دیدن چنین تصاویری برای او کاملاً خیالی بود. اما خواهرانش محو تماشای آن‌همه خیابان پررفت‌وآمد با پیاده‌رو‏های پر از کافه‏تریا و بالکن‏هایی به سبک محلات سن‏تروپه[7] می‌شدند. تصور آنها از این دنیای خواستنی درست مانند قطب مخالف خستگی و ملال بود. دست‌کم این گرمای شدید موجب نوعی وحدت در شکل لباس پوشیدن همگانی شده بود، چراکه در مناطقی مانند برترانژ، مردم از اینکه دکمۀ جلوی لباسشان را باز کنند و سینۀ برهنه‌شان نمایان شود ترسی نداشتند.

از نگاه بسیاری، منشأ این گرمای طاقت‌فرسا آزمایش‌های اتمی و نیروگاه‏های هسته‏ای بود که هر از چندی در انگلستان، فرانسه و روسیه قد علم می‌کرد، ژنراتورهای بخار عظیم که آسمان را پر از بخار سوزان و رودخانه‏ها را تا سر حد جوشیدن داغ می‏کرد. به نظر پدر، این موج گرما کار ایستگاه‏های فضایی روسیه و آمریکا بود که در فضا برای خودشان می‏چرخیدند و استحکاماتی که در آسمان ساخته‌اند شاید در کار خورشید اختلال ایجاد کرده باشد. دنیا به سر حد جنون رسیده است. مادر قسم‌خوردۀ کاپیتان کوستو[8] بود و حرف‏های او را تکرا می‏کرد، چراکه این بابا نوئل پیر اخمو پیشرفت‏های صنعتی را مقصر همۀ این بلایا می‏دانست، در صورتی که هیچ ارتباطی واضحی بین دود کارخانه‏ها و شب‏های آتشین برترانژ نبود. در برنامه‏های تلویزیونی هم مثل هر جای دیگر، همه به دنبال خرافه‏های خود بودند و تنها پاسخ ملموس به این موج گرما قامت ایستادۀ کولرهای مارک کالور[9] در ورودی فروشگاه‏های زنجیره‏ای‏ ماموت[10] بود، و نیز، نوشیدنی‏های یخی تانگ[11] و بستنی‏های کیم پوس[12] نشانه‏ای از امید به این دنیا بود.

پدربزرگ‏ها و مادربزرگ‏ها، بدون اینکه بخواهند واقعاً گذشتگان را به تمسخر بگیرند، یادآوری ‏کردند که طی خشکسالی سال 1921، دهقانان این دره دست‌به‌دعا شده بودند. در آن زمان، در طول انجام دعا، درحالی‌که چیزی نمانده بود کباب شوند، زیر آفتاب سوزان مراسم را برگزار کردند. به هر روی، سه روز بعد از آن باران دوباره باریدن گرفت. خداوند به زمین‌های ترک‌خورده از خشکی جانی دوباره بخشید.

تنها در سال 1976 بود که دیگر امکان دستیابی میسر نشد، چون دیگر کشیشی برای کلیسای سنت‌کلر[13] باقی نمانده بود و باز ازآن‌رو که بدون شفیع شمع‌های نیمه‌سوختۀ کلیسای سنت‌مدار[14] کوچک‌ترین تأثیری نداشت و حتی یک قطره هم نبارید. شب، در بخش هواشناسی، خورشید بزرگی روی نقشۀ فرانسه خودنمایی می‏کرد و پس از آن رعدوبرق زرد؛ مانند تصاویر کتاب‏های مصور، از آن رعدوبرق‏هایی که هرگز در زندگی واقعی دیده نمی‏شود، و همین ثابت می‏کرد شکاف عجیبی هست بین تلویزیون پاریس و دنیای اینجا.

 

[1]. Fabrier

[2]. Alexandre

[3]. Crayssac

[4]. Anton

[5]. Xabi

[6]. Bertranges: منطقۀ جنگلی و کشاورزی با سه رودخانه در ناحیۀ لوت اِ گارُن.

[7]. Saint-Tropez: از شهرهای ساحلی ناحیۀ کوت دازور.

[8]. ژاک‌ایو کوستو (Jacques-Yves Cousteau): متولد 11 ژوئن 1910 در سن‌آندره دو کوبزاک (ژیروند) و درگذشته در 25 ژوئن 1997 در پاریس، افسر نیروی دریایی، کاوشگر، اقیانوس‌شناس و مستندساز مشهور فرانسوی بود.

[9]. Calor

[10]. Mammouth

[11]. Tang

[12]. Kim Pouss

[13]. Saint-Clair

[14]. Saint-Médard

موسسه انتشارات نگاه

کتاب «طبیعت انسانی » نوشتۀ سرژ ژونکور ترجمۀ اسماعیل کرم‌نژاد

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “طبیعت انسانی (نزدیکِ انتشار)”