بايد زنده بمانيم. هنوز هم باران هست. راه، رؤيا، روشنايى هست. شب فقط استعاره است، شب هرگز دشمنِ كسى نبوده است. ما در ستايشِ زنده ماندن به شادمانى رسيدهايم. امتحان كن، شعر… خوب است، اميد است، رضايت است، آزادى است.
من برايت از شعر مىنويسم، شعر مىنويسم، از شفا مىنويسم، شفا مىنويسم. تكليفِ ما رعايتِ رؤياهاست. زندگى در شفا ادامه دارد، عشق ادامه دارد، اميد ادامه دارد. من هم يكى از ميانِ شما، يكى از شما، از همين بسيارانِ بىدريغام. بسيارانى در من زيسته و من در بسيارانى زندگى كردهام. ما زنده مىمانيم، ما بايد زنده بمانيم. شعر… خوب است، باران خوب است، بوسه خوب است؛ بوسيدنِ بىپايانِ در تو شدن، با تو شدن، از تو شدن.
كشفِ حلول، كلمه، خوشى، خوبى، آرامش، آغوشِ آدمى. خورشيدهاى بىشمارى در چشمهاى ما مخفى ماندهاند، ما طلوع خواهيم كرد. صبح نزدِ من است. من نزدِ توام، تو نزدِ زندگى. ما نبايد بميريم، رؤياها بىمادر مىشوند.
عشق… خوب است. من آن روز آمدم شما را به ادامهى روشنِ راه دعوت كردم، گفتم عشق خوب است. و شعر اجازه نمىدهد اندوهِ ديگران را تحمل كنيم، شعر اجازه نمىدهد بىتفاوت از كنار تاريكىها بگذريم. من به فهمِ فانوس ايمان دارم. قرار بود من همراهِ بودا زاده شوم، اما مادرانِ مُقَرَب يادشان رفت اسم سادهى مرا در دفترِ رسولان بنويسند، قرار بود باران باشم، درخت انار، آب، بوتهى گُل سرخ…، اما شاعرانِ كُهن به سرزمينِ هيلانيا اشاره كردند. هنوز نوبتِ ميلادِ من نرسيده بود. من گفتم اميد خوب است، و اعتماد، و علاقهى بىسؤال، و دانايىِ بىدليل، سرشار شدن از شادمانى، رفتن به خوابِ رؤيا، و رسيدن به رضايتِ روشنايى، تا طلوعِ كاملِ پرنده.
انسان… مبارك است، انسان خيلى مبارك است. او مىداند بُريدن تمرينِ خاستن است. او كه به زانو در نمىآيد، خردمند خواهد زيست. انسان خوب است، من خوبىها را مىبوسم، لمسِ انسان را بو مىكنم. عزيز است عطرِ آدمى. ما نبايد بميريم، رؤياها بىمادر مىشوند.
ما بايد زنده بمانيم. ما هرگز از عيشِ آب و عادت فانوس فراموش نمىشويم. ما حتى به وقتِ وداع، با شادمانى از اين كالبدِ كُهن جدا خواهيم شد. ما ادامهى روشنِ راهيم. شعر خوب است، بوسه خوب است، باران خوب است، لذت خوب است. شعر…. خواهرِ من است. من نخستين كاشفِ بوسهام. من باران را ديدهام، من لذتِ تنفسِ گياه را شنيدهام.
انسانِ من، انسانِ شفا، فرستاده، نور، ارديبهشت، كلمه، كلمهى من. منِ كلمه مىگويد: از پيدا شدن در خوابِ جانور پرهيز كن تا شنيده شوى. شعر…. خوب است. شعر… آدمى را از درد به دوا دعوت مىكند، از درد به نجات، از درد به آرامش، به آهستگى، به انگيزه. ما راهى نداريم جز به ياد آوردنِ رنگها، عطرها، علاقهها، آوازها، رؤياها. زندگى… خوب است، و بلوغ، و بخشيدن. زنهار اى عزيز، نوشتنِ دنيا، دستِ آدمى را مىگيرد، وحشت را از واژهها مىگيرد.
و انسان به خانهى خود بازخواهد گشت. او سفير صبحهاى بارانى است. او فرستادهى شفانويسِ ارديبهشت است. او شاعر است. او مىگويد شعر بخوانيد، شفا خواهيد يافت. شعر بخوانيد، درها گشوده خواهد شد، او مىگويد ما نبايد بميريم، رؤياها بىمادر مىشوند.
از تاريكى نترسيد، تاريكى… اشاره است، تاريكى ترس ندارد. تاريكى استعاره است. خوابهاى ما خُرّم از گندم است، دستهاى ما بوى نان مىدهند. به خود اعتماد كنيد، از نو زاده خواهيد شد. شعر…. فرصتِ تكثيرِ فهميدن است. نگاه كنيد، صداى روح مىآيد از واژه، واژه مىداند انسان امانتِ آرامش است. تماشا كنيد، ما به زندگى برمىگرديم. پايدارى در پردههاى شعر، ما را به شفا خواهد رساند. شعر بخوانيد، باران خواهد آمد، تشنگى تمام خواهد شد. شعر دعاىِ دانايىِ آدمىست. امتحان كنيد، در شعر زيستن، تخيلِ انسان را معطر مىكند. انسان پيروز است، انسانِ صلح، انسانِ اميد، انسانِ عشق.
به شادمانى رسيدن، به رضايت. به رؤياى مشترك رسيدن، ديدن، بوسيدن، بزرگ شدن. ديگر هيچ ديگرى در اين دايره نيست. ديگران… تكثير بىپايانِ تواند، تو… در آينههاى روشن بلوغ، در ترانههاى آرامِ تماشا. تو نه پيامبرِ ديگرانى، نه پيروِ ديگران. حضور… حضورِ شعر، حضورِ شفا…! شعر… شفاست، شعر فرصتِ شفاست. به يادآر: انسان پيروز است، انسان فرستاده است، فرستادهى شفانويسِ ارديبهشت است. پس ما نمىميريم. ما نبايد بميريم. راه، راه، راهِ روشنِ رؤياها…!
سوتلانا آلکسیویچ که در سال 1947 در بلاروس متولّد شده است، کار نویسندگی خود را با دو کتاب تحقیقی و مستندنگاری درمورد جنگ جهانی دوّم آغاز کرد: «جنگ چهرهای زنانه ندارد» (1985) و «آخرین شاهدان». سوّمین کتاب او، «پسرانی از جنس روی»، یک رسوایی واقعی در کشورش راه انداخت. برخی از آثار آلکسیویچ هنوز هم در سرزمین مادریاش ممنوع است و او مجبور شده نخست به فرانسه و سپس به سوئد مهاجرت کند. او اکنون در سوئد زندگی میکند.
بخشی از مقدمه کتاب:
«آیِز آداموویچ» نویسندهای اهل بلاروس که احترام بسیاری برای «سوتلانا آلکسیویچ» قائل است در مقدّمهای که برای نخستین کتاب او، «جنگ چهرهای زنانه ندارد» ـ که در سال 1985 در اتّحاد جماهیر شوروی منتشر شد ـ نوشته است، حرفی عجیب به زبان میآورد: «کتاب سوتلانا آلکسیویچ به ژانری تعلّق دارد که نه هنوز تعریف شده و نه حتی اسمی دارد.» در واقع امّا این ژانر اسمی کاملاً مشخص دارد: مستندنگاری. امّا آن زمان دورهای بوده است که قانون سکوت تقریباً در همهجا برقرار بوده و خودسانسوری کاملاً رواج داشته است و همین خود نشانهای بر نخستین تَرَکها در بلوکهای یکدست بوده است. بیشک سوتلانا آلکسیویچ نویسندهای است که در دورانی که نخستین زمزمههای بزدلانه در مورد شرایط زمانه فروکش کرد، شهامت زیرپا گذاشتن یکی از آخرین تابوها را داشت: او افسانۀ جنگ افغانستان و جنگجویان آزادیبخش را ویران و پیش از هر چیز افسانۀ سرباز شوروی را نابود کرد که در تلویزیون در حال کاشت درختان سیب در روستاها نشان داده میشد در حالی که در واقعیت، به درون خانههایی کاهگلی که زنها و کودکان به آن پناه برده بودند، نارنجک پرتاب میکرد. همانطور که خود سوتلانا بر این مسئله تأکید میکند اتّحاد جماهیر شوروی، حکومتی میلیتاریستی بود که خود را در قالب کشوری معمولی پنهان میکرد و در نتیجه کنار زدن برزنتهایی خاکیرنگ که پایههای سنگی این حکومت را میپوشاند، کاری خطرناک بود. هنوز چیزی از انتشار نخستین چکیدۀ پسرانی از جنس روی در 15 ژانویه 1990 در روزنامه کومسومولسکایا پراودا نگذشته بود که سوتلانا رگباری از تهدیدها را دریافت کرد. به او هشدار دادند که آدرس محل سکونتش را میدانند و میروند سر وقتش و با او تسویه حساب میکنند. او چه کرده بود؟ هالۀ قهرمانی جوانکهایی را که از جنگ بازمیگشتند از بین برده و آخرین پناهگاه آنها یعنی همدلی همشهریهایشان را از آنها ربوده بود. وضع بدتر از این هم شد: این جوانها که سلاخی جنگ را به شدّت تجربه کرده و دوستان، توهمها و حتی خواب و سلامتیشان را از دست داده بودند و قادر نبودند زندگی عادی خود را از سر بگیرندـ پسرانی پُرشور که اغلب از نظر جسمی ناقص شده بودند ـ از همان نخستین چکیدۀ این کتاب که در مطبوعات منتشر شد، در چشم اطرافیانشان به مُشتی متجاوز، قاتل و وحشی تبدیل شدند. این زن چهل و دو ساله با سر و وضعی روستایی، دوباره آنها را به خط مقدّم فرستاد و در معرض آتشِ فجایعِ گذشته و بیتفاوتیِ حال قرار داد… این قهرمانانی که افسانۀ امپراتوری، آنها را شکل داده بود و به نام دوستیای اسطورهای جنگیده بودند شاید میتوانستند به زندگی خوب و بد خود ادامه دهند اگر همچنان حکومت ـ حتی اگر شده ناشیانه ـ از آنها حمایت میکرد. امّا چنین چیزی دیگر غیرممکن بود.
توماس فرزند معلول فورنیه هر بار که سوار ماشین پدر می شود، بدون وقفه می پرسد : کجا می ریم بابا ؟ پرسشی که از زبان یک کودک مطرح می شود، فی الواقع می تواند ابهامی باشد که از آغاز خلقت ذهن انسان را به خود مشغول کرده است. موفقیت این کتاب صرفا به دلیل کسب جایزه فمینا 2008 نیست، زیبایی مسحور کننده کلام کودک در کنار واقعیت تلخ زندگی پدر، این کتاب را تبدیل به اثری خواندنی برای مخاطب ساخته است. در بخشی از این اثر می خوانیم … « برخی اوقات برخی از مادرها بالای گهواره بچه هایشان می ایستند می گویند : اصلا دلم نمی خواهد که بزرگ بشی، دوست دارم همین طور بمونی. مادرهای بچه های معلول خیلی خوش شانس ترند، آن ها مدت زمان بیشتری عروسک بازی می کنند. »
لارنس استرن، روحانى و مصنّف انگليسى در 24 نوامبر 1713 در كلونمل ايرلند تولد يافت. حدود چهلسال بعد كه تريسترام شندى را نوشت با شادمانى از زندگانى پادگانى و گفتوگوهاى روزهاى كودكى خود ياد مىكرد. پدرش، راجر استرن، كه افسريار بود، خانواده را از اين قرارگاه به آن قرارگاه مىبرد. وى بعدها استرن را در نزديك هاليفاكس به مدرسه گذاشت. استرن در 1733 با يارى پسرعمّش، ريچارد استرن، وارد كالج عيسى در كيمبريج شد. سالهاى تحصيل در كالج درخشندگى چندانى نداشتند. در 1737 به اخذ درجه ليسانس توفيق يافت، و در همان سال به سمت شمّاس به خدمت كليسا درآمد؛ در 1738 كشيش شد و در 1740 گواهينامه فوقليسانس گرفت. در 1738 با يارى عمويش، جيكس استرن، كه از روحانيان برجسته و متشخص اسقفنشين يورك بود، مسئوليت كليسايى در نزديك يورك را بر عهده گرفت. سه سال پس از آن با اليزابت لوملى ازدواج كرد. از اين ازدواج در 1747 دخترى نتيجه شد به نام ليديا، كه بعدها نامههاى پدر را تصحيح و منتشر كرد. زندگى داخلى استرن به علت زودخشمى زن و شوهر گاه دستخوش آشوب بود، و در سالهاى بعد به سبب آشفتگى دماغى خانم استرن، و لاسزنىهاى استرن با زنان ديگر اين ناسازگارى شدت بيشترى گرفت. مزيد بر اين، توقّع مادّى خواهر و مادرِ بيوه او بود كه مدام در فشارش مىگذاشت. سلامتش در اثر خونريزى ريه، كه سابقه آن به سالهاى تحصيل در دانشكده بازمىگشت مختل شد، و بنيهاش سخت تحليل رفت.
بوکوفسکی شاعر و داستان نویس بزرگی است،در ایران نیز بسیار مورد اقبال خوانندگان جدی کتاب،ساندویچ ژامبون داستان بلند و جذابی است سرشار از طنز و مطایبه اما در پس طنز آثار بوکوفسکی به دغدغه ها و دردهای جوامع صنعتی و مدرنی می پردازد که به مرور ایام از روابط انسانی،عشق وعاطفه،مهروزی و انسانیت تهی میشوند و روابط مکانیکی،سودجویی و بالا رفتن از مراتب اجتماعی به هر قیمتی جایگزین روابط انسانی میشود،در واقع طنز نویسنده طنزی سیاه و تلخ است که در پس ظاهر خنده دار هود میتواند اشک به چشم خواننده بیاورد
من خانه مادربزرگ را دوست داشتم. خانهي کوچکي زير انبوه شاخههاي آويزان درختان فلفل. اميلي همه قناريهايش را در قفسهاي جداگانهاي نگه ميداشت. يکبار را به خوبي يادم است. حوالي عصر ميخواست روسري سفيدي را روي قفسها بيندازد تا پرندهها بتوانند بخوابند. بقيه هم نشستند روي صندلي و شروع کردند به صحبت. آنجا يک پيانو بود. من نشستم پشتش و کليدها را فشار دادم و به صداهاشان گوش کردم. آن کليدهاي انتهايي پيانو را بيشتر دوست داشتم، جايي که انگار ديگر به سختي صدايشان درميآيد – صدايي مانند افتادن تکههاي يخ روي يکديگر..
سوزان سانتاگ که نویسنده ی 17 کتاب است و این کتاب ها به 32 زبان زنده ی دنیا ترجمه شده، یکی از تاثیرگذارترین روشنفکران آمریکایی است که به سبب دل مشغولی سوداوار و دامنه ی هوش انتقادی و نیز فعالیت پرشور خود در زمینه ی حقوق بشر به شهرتی جهانی دست یافته است… کتاب دیویدریف که عنوان اصلی آن Swinning in a sea of Death یا در حقیقت “شنا در دریای مرگ” است، گزارشی است از شیوه ای که مادرش، سوزان سانتاگ، با بیماری و مرگ دست و پنجه نرم کرد. این کتاب توصیفی است از زیر و بمهای روحی، روانی و عاطفی نویسندهای که در عرصه هنر و اجتماع بسیار جسور بود و همواره به نظام سیاسی حاکم بر آمریکا اعتراض داشت. زنی که نمیخواست تسلیم مرگ شود و از پذیرفتن سر باز میزد. اما سرانجام مرگ او را به زانو درآورد.دیویدریف در این کتاب میکوشد تا قضاوتی درباره مادرش نداشته باشد بلکه از آنچه بر او رفته و باورهایش، سرسختی و مبارزه ناامیدانه اش با دشمنی که به هیچ روی همسنگ او نیست تصویری روشن دهد.در نگاه به زندگی سانتاگ و نبردی که برای ادامه آن به جان خریده و تحمل کرده با زنی روبرو میشویم که از نیستی میترسد و ترسش را پنهان نمیکند. نمیخواهد او را انسانی برتر ببینیم که از هراسهای زمینی بهدور است. نمیخواهد برای مخاطب آثارش تصویری فرا انسانی بسازد. برعکس، سانتاگ در قله صداقت جای میگیرد. او در تمام تاروپودش /انسان است و ورای آن هیچ. انسان با همه گوشت و خونش، بیم و امید و دلهرههایش و ناباوری به جهان پس از مرگ. این ناباوری برای هیچ کس غریب نیست: «بازآمدهای کو که به ما گوید راز». شاید برخی نگرش سانتاگ را به زندگی نگرشی اپیکوری ببینند اما سانتاگ به هیچ روی نمیخواهد فقط به شرط لذت بردن از زندگی زنده بماند. او میخواهد «باشد»، ستیزهایش با زمانه و زندگی به هیچ روی کم و آسان نبوده، او از «نبودن» میهراسد. هراسی که بیگمان به سراغ بیشتر ما، در هنگام تنهاییمان، آمده است اما جسارت ابراز آن را نداشتهایم و خواستهایم شاید حتی از خودمان پنهانش کنیم.
امروزه وقتی ما صاحب فرزندی می شویم بدون اینکه کوچکترین اطلاعی از کلیدهای تربیتی او داشته باشیم، به روش آزمون و خطا، تربیت کودک را شروع می کنیم و در اصل کلیدهای رفتاری آن را آنقدر دستکاری می کنیم تا به آن تسلط یابیم. غافل از اینکه تسلط، آن هم به هر شیوه ای، تمام ساختار روانی کودک را درهم شکسته و از او هر چیز خواهد ساخت جز انسانی با روان سالم
…
بخشی از مطالب این کارگاه ها، چکیدههایی است که از مطالعه حدود 2500 کتاب روانشناسی بدست آوردهام که در بخش منابع به مهمترین آنها اشاره شده است. در این متد سعی کردهام مهمترین اطلاعاتی که لازمه پدر و مادر است را به شیوهای ساده و با استفاده از تمثیل و استعاره با چیدمانی خاص بیان کنم و شاید یکی از علتهایی که این متد کارایی بیشتری نسبت به متدهای دیگر دارد و توسط والدین مورد توجه خاص قرار گرفته، بكارگيري تمثیلهایی است که باعث شده مطالب به سادگی قابل فهم شده و در حافظه والدین ماندگار شود. گر چه تک تک این تکنیکها و راهکارها از پایه تئوریک برخوردارند ولی تا حد ممکن تلاش کردم از پرداختن به تئوریها بکاهم و بیشتر نکات کاربردی و قابل اجرا را جایگزین نمایم. و دیگر مزیت این روش این است که قبل از اینکه تکنیکی آموزش داده شود فلسفه آن تکنیک آموزش داده ميشود و اینکه بكارگيري این تکنیک چه مزیتهایی دارد و در آینده کودک چه تاثیری خواهد داشت و بکار نگرفتن آن چه آسیبهایی به کودک میرساند.
ویرجینیا وولف در کنار جویس، یک دگرگونی را در رابطه با فن داستانسرایی، تحت عنوان جریان سیال ذهن آغاز کرد و به این ترتیب تا امروز هم مادرخواندۀ یک نسل از داستاننویسان مدرن به شمار میآید.
هنر تئاتر مرکب است از چند هنر مختلف: ادبیات، نقاشی، موسیقی، هنر پلاستیک، معماری, و نیز دو فن دیگر که این مجموعه را کامل می سازد و آن دو عبارت است از فن روشنایی و فن ماشین سازی سن.سرو کار اصلی اکتور با ادبیات و هنر پلاستیک است و کار او از سه عامل ترکیب می گردد: سخن، حالت، جنبش.ما سخن و حالت را در بخشی و جنبش را رد بخش دیگر تشریح می کنیم و در پایان بخش دیگری به میزانسن اختصاص می دهیم.
زندهياد عبدالحسين نوشين در اواخر سال 1285 شمسى متولد شد. شش ماهه بود كه پدرش ملقب به سلطان الذاكرين به علت بيمارى درگذشت و يك ماه بعد از مرگ پدر، بيمارى وبا اين كودك را از داشتن مادر نيز محروم ساخت. عبدالحسين دوران كودكى خود را در منزل دايى خود گذراند و پس از طى تحصيلات ابتدايى در 1298 به همراه دايى خود به مشهد رفت و با وجود نوجوانى، داوطلبانه به گروه مبارزان طرفدار كلنل محمد تقى خان پسيان پيوست. در سال 1301 به تهران مراجعت كرد و وارد دبيرستان نظام شد ولى به دليل برخى مشكلات از آنجا استعفا داد و بقيه دوران دبيرستان را در «دارالمعلمين» كه تمام دبيرانش فرانسوى بودند گذرانيد و در سال 1307 ديپلم متوسطه را گرفت. عبدالحسين با وجود تنگناهاى فراوان در كودكىاش هميشه سرزنده، شيرين و دوستداشتنى بود و تمام اقوام همسال خود را با شوخىها، بازىها و نمايشهاى خود سرگرم مىكرد.
ویرجینیا ولف مقتدرانه داستان مینویسد و سبک خودش را دارد. در میان داستانهایش سالها هم کتابی خواندنی است ، هرچند شاهکار او نیست. اما واقعاً کدام کتاب شاهکار اوست ؟ پاسخ دادن به این پرسش سخت خواهد بود. ویرجینیا ولف از کودکی گرفتار زندگی سخت ، افسردگی و البته جنون نوشتن بود. تمام زندگیاش در خواندن ، نوشتن ، دوستان ، تلاش برای خودکشی و مبارزه با بیماری گذشت. سر آخر هم در ۵۹ سالگی واپسین تقلایش برای خودکشی کامیاب شد و خودش را در رودخانه غرق کرد.
سالها داستان یک خانواده است : پسرها، دخترها، پدر، مادر، عمو، زنعمو، پسرعموها، دخترعموها، مستخدم و … . ولف کتاب را به فصلهای مختلف تقسیم کرده و در این فصلها شرح زندگی چند نفر را باز میگوید. در واقع، داستان واکاوی و درونکاوی دوران سالخوردگی آدمی است و میکوشد به روایت و از دید ولف، بیهودگی زندگی انسان، خانواده و فامیل را روشن کند. واقعا” داستان «سالها» است. کودکی همواره دریغای ولف بوده است. همین است که در کتابهایش کودکان و کودکی معنای ویژه دارد : «یکی از بدترین جنبههای بزرگ شدن این بود که نمیتوانستند با هم درد دل کنند. مرگ از نگاه ولف وقوع حادثهای است بیهمتا. درست مثل خود ناب زندگی : «دیلیا از خود پرسید: مرگ این است ؟ لحظههایی چنین می نمود که چیزی در شرف وقوع بود. آدمهای ولف مصنوعی نیستند. معنا دارند و از گوشت و پوست و خون درست شدهاند. خندیدن به همه چیز، به زندگی، کار درست و صادقانهٔ آنهاست .
ویرجینیا وولف نویسنده ای است پر رمز و راز و قلم پردازی که در داستان نویسی شیوه ای خاص دارد. او که در نقد ادبی نیز همچون داستان سرایی تبحری ویژه دارد بر این باور است که “رمان نویس” را باید از حیطۀ الگوهای کلیشه ای داستان نویسی رهایی بخشید، همانگونه که انسان می بایست گریبان خویش را از چنگال قراردادهای کهنه و پوسیدۀ اجتماعی نجات دهد و از آنجا که خود در پایان دوران ملکه ویکتوریا به جهان پای نهاده بود، به این باور رسیده بود. سال ها(1937)، هشتمین رمان ویرجینیا وولف، بانوی رماننویس، مقالهنویس، ناشر و منتقد انگلیسی است.