جورج الیوت
ابراهیم یونسی
آسياب كنار فلوس زمانى آغاز مىشود كه ماگى نه ساله است. طفل خردسال از هماكنون دستخوش ناراحتى است: ناراحتى از بابت موى صافش، رنگ پوستش، خلقتش، پريشانى خيالش، و از سوى برادر گلگونهاش كه مورد پرسش او است. ماگى نيز مانند پدر جوشى خود ـ صاحب آسياب ـ كه زندگى و خويشانش را سخت «گيجكننده» مىيابد به علت سرشارى نيرو و رگههاى مخالفى كه در سرشت او است و نيز دشوارى سازش با محيط برون، به ندرت احساس آسايش خاطر مىكند. اما برخلاف پدر نمىتواند گناه اين امر را به گردن «دغلان» و نابكاران بيندازد و با دعواهاى حقوقى و وام گرفتن و وام دادن و شات و شوت كردن يا به شلاق بستن اسب با اين وضع مقابله كند. در عوض عروسكش را به ديوار مىكوبد، دخترخالهاش را در گل مىاندازد… ماگى از همان آغاز به سيماى كودكى با احساسات و خواهشهاى تند و پرشور و افراطى برصحنه پديدار مىشود: سرشار از شوق و تمنا نسبت به آنچه خوش و خواستنى و زيبا است، تشنه دانش، و شيفته موسيقى، كه در خواهش و آرزوى دستيابى بدان مىسوزد. اما با همه كولىوارى و هوشمندى و ذكاوتش و به رغم همه آن نيرو و تحركى كه از خانواده تاليور به ارث برده است دختر مادرى است «امل»، تپلمپل، و درمانده، ضعيفترين خواهر خانواده دادسن . خواهران دادسن و شوهرانشان ستونهاى جامعه سنت اوگزاند و تصويرى كه جورج اليوت از آنها مىپردازد خندهدار و نيشدار و برروى هم مقنع است. خاله گلگ و خاله پولت و خاله دين تيپهايى هستند آشنا، اينها «گماشتگان نهانى» جهان برون در درون خانوادهاند، و اين جهان برون جهانى است كه به لحاظ نظم و ترتيب و ريشههاى عميق و پيوستگى خود بسيار جالب است. ملافهها و فنجانهاى چايخورى و قهوهخورى و مرباخورى و املاك و مستغلات، لنگرهاى اين جامعهاند، و از دسترفتنشان فاجعهاى است بزرگ. خيلى زود درمىيابيم كه چشمانداز مرگ هم مىتواند كاملا تحملناپذير و حتى آرامبخش باشد، اگر آدم بداند كه ملافهاى كه روى او مىاندازند تا در تابوت او را به معرض تماشاى اقوام بگذارند اتو كشيده و تميز و پاكيزه است و اموال آدم بين خواهرزادهها و برادرزادههاى خوشرفتار بخش خواهد شد. اما بدبختانه ماگى نمىتواند به نحوى رفتار كند كه مورد پسند خالهها و شوهرخالهها باشد يا به قيافهاى باشد كه آنها مىپسندند. به علاوه، به لحاظ خلق و خو و مزاج نمىتواند تنها خواستار وسايل مادى باشد وبه داشتن اين وسايل خرسند باشد، و بنابراين علايق و آرزوهايش همچنان با اين جهان تنگنظر، كه رود فلوس از آنجا كالا را به جاهاى دوردست مىبرد، ناهماهنگ مىماند
ادامه خواندن ←
هادی بهجت تبریزی
ابوالفضل علی محمدی
مير محمدحسين بهجت تبريزى، متخلّص به «شهريار» فرزند حاجى ميرآقا، از سادات خشكناب آذربايجان و از وكلاى آگاه تبريز، به سال 1258 ه .ش در تبريز بهدنيا آمد. از همان نوجوانى با ادبيات انس و الفت يافت و در محضر پدر با گلستان سعدى و ديوان حافظ آشنايى يافت. پس از پايان تحصيلات ابتدايى و دوره اول متوسطه، در سال 1300 شمسى به تهران آمد و در «دارالفنون» به تحصيل ادامه داد. آرزوى او ادامه دانشاندوزى در رشته طب بود اما پس از مدتى به دليل تنگدستى و نيز تأثير يك عشق نافرجام، طب را رها كرد. در سال 1310 شمسى به استخدام دولت درآمد و قريب به دو سال را در اداره ثبت مشهد و نيشابور سپرى كرد و ديگربار به سال 1314 شمسى به تهران بازآمد. چندى وارد شهردارى شد و سپس بهعنوان بازرس بهدارى خدمت كرد و در سال 1315 به بانك كشاورزى منتقل شد. شهريار، در كنار كارى كه براى امرار معاش انجام مىداد هرگز از شعر و ادبيات غافل نماند. مرگ پدر در سال 1316 شمسى، روح حساس او را آزرد و مرگ را براى او باورپذير كرد. پس از مرگ مادر به سال 1331 شمسى او ديگر تنهايىاش را يقين مسلمى دانست. چنين شد كه در سال 1332ش آهنگ بازگشت به تبريز كرد تا با مختصر حقوق بازنشستگى بانك كشاورزى، تنها به شعر و آفرينش ادبى بينديشد. او پيش از اين
منظومه «روح پروانه» را به سال 1310ش منتشر كرده بود كه بزرگانى همچون ملكالشعراى بهار و استاد سعيد نفيسى بر آن مقدمه نوشته بودند. با اينكه استاد شهريار در قالبهاى گونهگون شعر كلاسيك اعم از قصيده، قطعه، غزل، مثنوى، مسمط و رباعى سرودههايى دارد، اما اين هرگز بدان معنى نيست كه او از نوگرايى در ادبيات دورى مىكرد و با آن بيگانه بود. شهريار هم در اشعار فارسى و هم سرودههايى كه به زبان مادرى خود آذربايجانى دارد، ضرورت نوگرايى را دريافته بود. پس از انتشار «افسانه» از نيما كه به قولى مانيفست نوگرايى در شعر معاصر فارسى بود، شهريار با خواندن آن دلباخته شعر نيما شد و اين ارادت بهحدى بود كه در جستجوى او برآمد و وقتى كه دانست نيما تهران را رها كرده و به مازندران رفته است براى ديدار او راه آن ديار را پيش گرفت. و ماجراى اين تلاش نافرجام براى ديدار نيما را به سال 1344 براى نخستين بار بازگفت كه در شماره 1125 مجله تهرانمصور چاپ شد. سالها بعد از آنكه شهريار موفق بهديدار نيما نشد. اين بار بخت يار دنياى شعر و ادبيات گرديد و اين بار «نيما» به همراه ابوالحسن صبا بزرگمرد موسيقى ايران به ديدار شهريار شتافتند. در آن روزگار ابوالحسن صبا، نيما را «امين» خطاب مىكرد. با اينكه گفته و نوشتهاند كه نام «نيما» برگرفته از نام يكى از سرداران طبرستان و نيز نام محلى در مازندران بوده، اما «سيد جواد بديعزاده» خواننده و موسيقيدان معروف در مصاحبهاى گفته است كه: «آقاى “امين” دوست مشترك من و صبا و ابراهيمخان آژنگ، امروز بهنام “نيما” پدر شعر امروز معروف شده است. روزهايى كه به منزل ابوالحسن صبا مىرفتم غالبآ استاد محمدحسين شهريار و نيمايوشيج را هم در منزل صبا مىديدم. صبا هميشه نيما را آقا”امين” صدا مىكرد، زيرا نيما مقلوب كلمه “امين” است.»دو مرغ بهشتى» بيان شاعرانه و بديعى است از ديدار دو شاعر بزرگ و پيوند روحى عميقى كه ميان آن دو پديدار گرديده است. بىهيچ شكى منظومه «حيدر بابايه سلام» كه سروده شگفتانگيزى در ادبيات آذربايجانى
است، همان تأثير را در زبان مادرى شاعر و ادبيات آن بهجاى نهاده است كه افسانه نيما در شعر فارسى معاصر. و سعى و تلاش بسيارى از شعرا و فضلايى كه قصد كردند با ترجمه اين منظومه به زبان پارسى گوشهاى از عظمت كلام و تخيل شاعر را بنمايانند، به سرمنزل مقصود نرسيده است. شهريار همانقدر كه در غزل فارسى چيرهدست است در سرودن به زبان مادرى نيز ظرايف و دقايق را رعايت مىكند و از اينروى در ميان خوانندگان هر دو زبان محبوب است و امروز كه ساليانى است از فقدان جسمانى او مىگذرد شعر و كلام شهريار، با رشتههايى مستحكم زبان و ادبيات فارسى را به ادبيات زبان مادرى او پيوند زده است.ارادتمندان كلام شهريار در ايران امروز آنقدر بسيارند كه بىهيچ اغراقى اشاعه نام و شعر شهريار را از وظايف فرهنگى خويش مىانگارند و من سعادت آشنايى با يكى از آنان بنام ميرجلال لطيفى اسكويى را دارم كه شيفته ادبيات و فرهنگ سرزمين ايران و بهويژه فرهنگ آذربايجان است و «شهريار» اختر تابناك اين آسمان بيكران شعر است. اين دوست فرزانه از آنجا كه سخت به «شهريار» ارادت مىورزد و اشاعه شعر و كلام او را بر خويش فرض مىداند پشتيبانى مادى و معنوى چاپ اين گزيده را عهدهدار شدند. «عالم از ناله عشاق مبادا خالى.»
ادامه خواندن ←
سید علی صالحی
شعر سید علی صالحی نه سخت است و نه ساده و همین اتفاقِ از سر آگاهی است که منجر به کشف زیباییشناسی شعر او میشود. عاملی که خود معلول ارتباط سالم ناخودآگاه او با جهان بیپیرایه خودآگاه اوست. برای نمونه به شعر سفر همیشه سرآغاز اضطراب ماست نگاه کنید: «من گاهی گران به گفت میآیم/ من/ الکن اعصار وحشتام که واژههایم/ وثیقهی آزادی میشوند/ اما خودم وقت پرندهگی/ کلمه کم میآورم». معیار عناصر زبانی شعر صالحی ریشه در نادیده گرفتن زبان آرکائیک و فاخر دارد. همان موهبتی که خودش آن را نفی خودکامگی زبان میداند. در این زبان، کلمات آنچنان رامِ دست و تخیل او هستند که حتی وقتی از مرگ میگوید واژهها برایش صادقانه میمیرند. شعر «پیراهنت را رو به باد بگیر» از پرده دوم: «من بی سوی و/تو/ ماسوا/ من/ آب و/ تو تشنه به نینوا/ هی حضور تمام/ ببین در غیاب تو/ بر من چه رفته است/ که شب از روز خسته و/ روز/ از این همه شب/ تاریک». در جهان شعر صالحی آزادی همیشه یک پای ثابت تحقیر تاریکی است و دانایی نقطه پرگار تخیل اوست. با این همه اما در یک چشمانداز کلان، میتوان بسامد را تنها تهدید زبان او دانست. عنصری که فرصت سپیدخوانی را از مخاطب میگیرد تا جایی که مخاطب احساس میکند نقشی جز سکوت در برابر شاعر ندارد. شعری از پرده دوم: «دلهره،دیوارها،آدمی/ فرق چندانی ندارد/ کدام سوی خیابان باشی/ عدهای با عجله میآیند که بروند/ عدهای با عجله میروند که بیایند/ سر تا ته زندگی را بزنی/ سر تا ته زندگی همین است». در فضای فرهنگی و اجتماعی سیاسی ایران، آقای صالحی همواره در کسوت یک شاعر پرسشگر مطرح بوده است و باید مهمترین پرسش او را در اندوه بیپایانی خلاصه کرد که بیرحمانه گریبان آزادی انسان را گرفته است. کما اینکه همیشه برایش گرسنگی به سان گرگ بوده است و تشنگی یک فرصت بینظیر برای عادت نکردن به این زندگی، که به تعبیر خودِ شاعر تکلم بیهودگی است. شعری از پرده چهارم: «به خشکسال دریا بمیریم/ بهتر است…تا تحمل این طایفه/ که ترانهخوان تاریکیاند/ نه تحقیر سگ/ نه تیغ درنده/ تمام». کتاب دوم درست از جایی شروع میشود که کتاب اول به پایان میرسد. این کتاب بیشتر در بر گیرنده عاشقانههای شاعر است: «ماندن در خانه/ مردم را خسته میکند/ رفتن به خیابان هم پول میخواهد/ منتظر تماس توام/ بیشنیدنِ تو/ همه کهکشان کر است». متافیزیک شعر صالحی آرامشی دارد که کمتر در شاعران دیگر دیده میشود. کار او در شعر، نوعی قداست دادن به زبان است. زبانی که تنها بخش کوچکی از آن بر گفتار دلالت دارد، که کارکرد اصلی آن ریشه در رفتار حرفهای شاعر دارد: «ماه، رخسار، سپیدهدم/ و دختری/ که ابریشم و انار/ مترجم لهجهی بوسیدناش بودند». آقای صالحی به عنوان یکی از بنیانگذاران موج ناب، که هرچند در سال ۵۷ از آن فاصله میگیرد اما به جرات میتوان گفت، شعر او هنوز شعر ناب است: «هر وقت مثل مادرم/ دعایت میکنم/ میشنوم دریا آهسته با خودش میگوید/ آمین». حضور نامحسوس اندیشه در شعرهایش، باعث شده تا او در بیان مشاهدات خود خردورزی نکند. شاعر میتواند گزارشگر وقایع پیرامون خود باشد اما به شرطی که شور و شهود را قربانی شعور مجرد نکند. کاری که آقای صالحی در انتهای کتاب انجام میدهد نمونه خوبی است از شاعری که خودش را در مقام روایتگر تاریخ قرار میدهد: «ببین چقدر دروغ گفتهاید/ که سنگ هم میترسد/ مُهر نمازتان شود/ بوی بد دهان سگ میآید». شعر صالحی آهنگین نیست. به عبارتی انگار کلمات شعر صالحی اصلا نیازی به ضرباهنگ ندارند. چراکه آرایههای کلامیاو مدام در حال گرم نگاه داشتن یکدیگر هستند. به تعبیری او استاد شکستن واژههاست برای به دست آوردن هسته آنها. گاهی مخاطب به قدری در واژههایش غرق میشود که انگار دارد به یک تصویر سهبعدی نگاه میکند. طوری که او وادار میشود تا احساس کند خداوند هم مخاطب صالحی است: «کوبانی/ کربلای هزارهی کرکس/ با سرهای بریدهی بسیارش بر نیزهها/ خدایا…خدایا/ کلمه کافیست/ برایم گلوله بفرست». دریافتی که او از جهان پیرامون خود دارد مبتنی بر عناصر دیداری است تا کشفیات ذهنی و این حاصل کاشت دوربین شاعر در موقعیتی مناسب است برای ثبت هر آن چیزی که او به خاطرش دست بر دعای نوشتن میبرد: «نگران نباش/ سرانجام دجالان خواهند رفت/ درندگان خواهند رفت/ دردآوران خواهند رفت/ اما تو…تنها تو/ سربلند، زیبا و بینظیر میمانی/ تو دختر کوبانی».
ادامه خواندن ←
سید علی صالحی
سید علی صالحی، یکی از شاعران معاصر ایران است افق معرفتی و دلالتی خاص خود را دارد. اشعار وی سرشار از عاطفه ی شاعر در ارتباط با انسان، عشق، زن، امید، ناامیدی، اندوه، شادی، پیری، وارستگی، شعر و شاعری، سوگند و مرگ است. در اغلب موارد حالت، نگاه و احساس صالحی به این مقوله ها، از نوع خاصی است که با نگاه و برخورد عاطفی دیگر شاعران فرق دارد او که به نوعی از جریان سازان اصلی شعر گفتار است این گونه می گوید:
تو هم بگو اين شفا برسد به دستِ مجروحترين رؤياها! چقدر خوب است عشق اگر آدمى به ساماناش بياورد بسيار. مردم به دستْخطِ خواناىِ اين عشق، شعر مىگويند، يعنى شفيعِ رهايى. من در بارشِ اين خوابها، بىخبر نيستم؛ وحىِ واژه همان وثيقه آزادىِ آدمى است.
زبانِ گفتار، وطن ماست، مادر ماست، ما در اقيانوس زبان گفتار زاده مىشويم، در واقع اين زبانِ شريف مولود طبيعىترين بستر زيستىِ انسانِ اينجايى است، اما زبان نوشتار همان صنعت كردن با ذهن خلايق است، نوعى كوشش ملانقطى در نوع چينشِ كلماتِ مهندسى شده است.
ادامه خواندن ←