پسرانی از جنس روی – چشم و چراغ 51

سوتلانا الکسیویچ

ترجمه‌ی ابوالفضل الله‌دادی

چشم و چراغ 51

سوتلانا آلکسیویچ که در سال 1947 در بلاروس متولّد شده است، کار نویسندگی خود را با دو کتاب تحقیقی و مستندنگاری درمورد جنگ جهانی دوّم آغاز کرد: «جنگ چهرهای زنانه ندارد» (1985) و «آخرین شاهدان». سوّمین کتاب او، «پسرانی از جنس روی»، یک رسوایی واقعی در کشورش راه انداخت. برخی از آثار آلکسیویچ هنوز هم در سرزمین مادریاش ممنوع است و او مجبور شده نخست به فرانسه و سپس به سوئد مهاجرت کند. او اکنون در سوئد زندگی میکند.

بخشی از مقدمه‌ کتاب:

«آیِز آداموویچ» نویسندهای اهل بلاروس که احترام بسیاری برای «سوتلانا آلکسیویچ» قائل است در مقدّمهای که برای نخستین کتاب او، «جنگ چهرهای زنانه ندارد» ـ که در سال 1985 در اتّحاد جماهیر شوروی منتشر شد ـ نوشته است، حرفی عجیب به زبان میآورد: «کتاب سوتلانا آلکسیویچ به ژانری تعلّق دارد که نه هنوز تعریف شده و نه حتی اسمی دارد.» در واقع امّا این ژانر اسمی کاملاً مشخص دارد: مستندنگاری. امّا آن زمان دورهای بوده است که قانون سکوت تقریباً در همهجا برقرار بوده و خودسانسوری کاملاً رواج داشته است و همین خود نشانهای بر نخستین تَرَکها در بلوکهای یکدست بوده است. بیشک سوتلانا آلکسیویچ نویسندهای است که در دورانی که نخستین زمزمههای بزدلانه در مورد شرایط زمانه فروکش کرد، شهامت زیرپا گذاشتن یکی از آخرین تابوها را داشت: او افسانۀ جنگ افغانستان و جنگجویان آزادیبخش را ویران و پیش از هر چیز افسانۀ سرباز شوروی را نابود کرد که در تلویزیون در حال کاشت درختان سیب در روستاها نشان داده میشد در حالی که در واقعیت، به درون خانههایی کاهگلی که زنها و کودکان به آن پناه برده بودند، نارنجک پرتاب میکرد. همانطور که خود سوتلانا بر این مسئله تأکید میکند اتّحاد جماهیر شوروی، حکومتی میلیتاریستی بود که خود را در قالب کشوری معمولی پنهان میکرد و در نتیجه کنار زدن برزنتهایی خاکیرنگ که پایههای سنگی این حکومت را میپوشاند، کاری خطرناک بود. هنوز چیزی از انتشار نخستین چکیدۀ پسرانی از جنس روی در 15 ژانویه 1990 در روزنامه کومسومولسکایا پراودا نگذشته بود که سوتلانا رگباری از تهدیدها را دریافت کرد. به او هشدار دادند که آدرس محل سکونتش را میدانند و میروند سر وقتش و با او تسویه حساب میکنند. او چه کرده بود؟ هالۀ قهرمانی جوانکهایی را که از جنگ بازمیگشتند از بین برده و آخرین پناهگاه آنها یعنی همدلی همشهریهایشان را از آنها ربوده بود. وضع بدتر از این هم شد: این جوانها که سلاخی جنگ را به شدّت تجربه کرده و دوستان، توهمها و حتی خواب و سلامتیشان را از دست داده بودند و قادر نبودند زندگی عادی خود را از سر بگیرندـ پسرانی پُرشور که اغلب از نظر جسمی ناقص شده بودند ـ از همان نخستین چکیدۀ این کتاب که در مطبوعات منتشر شد، در چشم اطرافیانشان به مُشتی متجاوز، قاتل و وحشی تبدیل شدند. این زن چهل و دو ساله با سر و وضعی روستایی، دوباره آنها را به خط مقدّم فرستاد و در معرض آتشِ فجایعِ گذشته و بیتفاوتیِ حال قرار داد… این قهرمانانی که افسانۀ امپراتوری، آنها را شکل داده بود و به نام دوستیای اسطورهای جنگیده بودند شاید میتوانستند به زندگی خوب و بد خود ادامه دهند اگر همچنان حکومت ـ حتی اگر شده ناشیانه ـ از آنها حمایت میکرد. امّا چنین چیزی دیگر غیرممکن بود.

195,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 480 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
وزن

480

پدیدآورندگان

ابوالفضل اللهدادی, سوتلانا الکسیویچ

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

هفتم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

422

سال چاپ

1400

موضوع

داستان روسی

تعداد مجلد

یک

جنس کاغذ

بالک (سبک)

گزیده‌ای از کتاب، پسرانی از جنس روی

حالا که بالاخره از جنگ خلاص شدم و سایۀ جنگ کمی دور شده است، نمی‌توانم به شما بگویم جنگ دقیقاً چطور بود. آن لرزش‌های همۀ اعضای بدن، آن خشم… قبل از جنگ، من در مدرسۀ فنی حمل و نقل خودرو تحصیلاتم را تمام کردم و مرا به عنوان رانندۀ فرمانده گردان به‌کار گرفتند.

در آغاز کتاب، پسرانی از جنس روی، می‌خوانیم

گزارش کار

14 ژوئن 1986

کاملاً مصمم بودم که دیگر در مورد جنگ ننویسم. بعد از انتشار کتابم «جنگ چهرهای زنانه ندارد»، دیگر طاقت نداشتم ببینم از دماغ بچّه‌ای خون می‌آید؛ در روستا با دیدن ماهیگیران فرار می‌کردم زیرا چشم‌های یخ‌زدۀ ماهی‌هایی که آنها سرخوشانه به سمت ساحل پرت می‌کردند حالت تهوع به من می‌داد. مطمئناً همۀ ما پشتیبان‌هایی ـ جسمی یا روحی ـ داریم که در برابر رنج از ما حمایت می‌کنند. پشتیبان‌های من امّا از بین رفته بودند.

اگر ناله‌های گربه‌ای را می‌شنیدم که اتومبیلی آن را زیر گرفته بود، دیوانه می‌شدم. حتی دیگر نمی‌توانستم کِرم خاکی له‌شده‌ای را ببینم. از طرفی حیوانات، ماهی‌ها و پرندگان مثل همۀ جانداران، داستان خاص خود را دارند و بالاخره کسی پیدا می‌شود که آن را بنویسد.

امّا ناگهان… شیوۀ حرف‌زدن را باید عوض کرد چون آن روز، بیش از شش سال از آغاز جنگ می‌گذشت…

… ما دخترک دانش‌آموزی را سوار اتومبیلمان کردیم تا او را به روستایش که سر راهمان بود برسانیم. رفته بود مینسک خرید کند. سرِ چند جوجه از زنبیل بزرگش بیرون زده بود. سبدش را که پُر از نان بود در صندوق عقب چپاندیم.

در روستا، مادرش که جلویِ درِ باغ منتظرش ایستاده بود تا او را دید جیغ‌هایی بلند کشید. دخترک به سمتش دوید:

ـ مامان!

ـ وای ملوسکم، یه نامه برام رسیده! آندری[1] ما افغانستانه! وای خدای من! اون رو مثل ایوان فِدورا[2] برمی‌گردونن… قبر ایوان کوچیک بود، خودش هم خیلی بزرگ نبود… ولی پسرک ما مثل بلوط بلنده… دو متر قد داره… ایوان نوشته: «تو می‌تونی به خودت افتخار کنی مامان، من چترباز هستم…» عجب بدبختی‌ای!… وای بچه‌های بیچارۀ من!

درد و رنج صدها بازتاب دارد.

شکسپیر[3].

و این ملاقات دیگری است مربوط به یک سال بعد.

در سالن انتظار نیمه‌خالیِ یک ایستگاه، روی نیمکتی، افسری را با چمدانی دیدم که کنارش جوانکی نسبتاً لاغر نشسته بود. جوان سرش‌را مثل سربازها تراشیده و مسلح به چنگالی بود که با آن جعبه‌ای را گود می‌کرد که در آن گیاهی خشکیده کاشته شده بود. زن‌های روستایی کنارشان نشستند و بی‌مقدّمه‌چینی از آنها پرسیدند از کجا می‌آیند، چه می‌کنند و که هستند. افسر توضیح داد آن سرباز را که عقلش را از دست داده به خانه‌اش باز‌می‌گرداند:

ـ از کابل تا اینجا با هر چیزی که دستش رسیده، از بیلچه، چنگال و چوب یا قلم سوراخ می‌کَنه.

پسرک سرش را بلند کرد:

ـ باید مخفی بشیم… من می‌خوام سنگر بِکَنم… خیلی هم زود می‌سازمش، حالا می‌بینی… به اینجا میگن گورهای دسته‌جمعی… یه سنگر بزرگ برای همه…

این اوّلین بار بود که مردمک‌هایی به آن گشادی می‌دیدم.

چیزهایی که دور و برم می‌شنوم و در روزنامه‌ها می‌خوانم مرا می‌ترساند. آنها وظیفۀ انترناسیونالیستی، ژئوپلتیک، منافع دولت و امنیت مرزهای جنوبی‌مان را یادآوری می‌کنند. با این حال زمزمه‌های پنهانی همه‌جا شنیده می‌شود: بسیاری را در خانه‌های ارزان‌قیمت و کلبه‌هایی که پنجره‌های آنها مزین به شمعدانی‌های ساکت است دفن کرده‌اند؛ از تابوت‌هایی از جنس روی حرف می‌زنند که برای آپارتمان‌هایی کوچک که زیر نظر خروشچف[4] ساخته‌شده‌اند بسیار بزرگ هستند. مادرانی که دیروز ناامیدانه خود را روی این جعبه‌های فلزی سرد می‌انداختند، امروز در سازمان‌ها و مدارس سخنرانی می‌کنند و دیگر جوانان را فرامی‌خوانند که «وظیفۀ خود را نسبت به وطنشان انجام دهند.» سازمان سانسور به‌دقّت مراقب است که در داستان‌های جنگی درمورد مُرده‌هایمان حرفی زده نشود. می‌خواهند به ما بقبولانند که «سهمیۀ محدودی از نیروهای شوروی» به افغانستان فرستاده شده‌اند تا به خَلقی برادر کمک کنند که راه‌ها را بسازند، کودها را در روستاها جابه‌جا کنند و علاوه بر این پزشکان شوروی آنجا هستند تا به وضع حمل زنان افغان کمک کنند. بسیاری، به همۀ این چیزها باور دارند. سربازانی که از آنجا برگشته‌اند در مدرسه‌ها با همراهی گیتار آواز می‌خوانند در حالی که باید نعره بزنند.

من مدّت زیادی با یکی از آنها صحبت کردم. می‌خواستم او همۀ جنبۀ مصیبت‌بار انتخاب اینکه باید شلیک کند یا نکند را بپذیرد. امّا از دستم در رفت. به نظر می‌رسید چنین فاجعه‌ای برای او وجود ندارد. خیر و شر کجاست؟ آیا کُشتن «به نام سوسیالیسم» درست است؟ برای این پسران، ارزش‌های اخلاقی با دستورات نظامی درهم می‌آمیزد.

همانطور که «یوری کاریاکین»[5] می‌نویسد: «نمی‌توان درمورد داستانِ هیچ‌یک از مردم براساس شناخت از خود قضاوت کرد. این شناختِ از خود به شکلی غم‌انگیز نامناسب است.»

از قول کافکا خواندم که انسان می‌تواند برای همیشه در خودش گم شود.

امّا من دیگر نمی‌خواهم درمورد جنگ بنویسم…

5 تا 25 سپتامبر 1988

تاشکند. بوی خفه‌کنندۀ طالبی فرودگاه را پُر کرده است. انگار اینجا مزرعۀ طالبی است. ساعت دو صبح است. دماسنج دمای هوا را سی درجۀ سانتیگراد نشان می‌دهد. گربه‌های چاق و نیمه‌وحشی بی‌هیچ ترسی زیر تاکسی‌ها وول می‌خورند. بین جمعیت گردشگران برنزه و صندوق‌ها و سبدهای میوه، سربازهای جوانی دیده می‌شوند که با چوب‌های زیربغلشان جست و خیز می‌کنند. تقریباً همه پرشر و شور هستند. هیچ‌کس به آنها توجّه نمی‌کند. همه به حضورشان عادت کرده‌اند. آنها همین‌جا روی زمین و روزنامه‌های کهنه می‌خوابند و غذا می‌خورند و هفته‌ها برای رسیدن موعد بلیت‌هایشان به مقصد ساراتوف[6]، قازان[7]، نووسیبیرسک[8]، ووروشیلوف‌گراد[9]، کی‌یف[10]، مینسک و… انتظار می‌کشند.آنها کجا ناقص شده‌اند؟ برای دفاع از چه‌چیزی به آنجا فرستاده شده‌اند؟ هیچ‌کس به دانستن این چیزها علاقه‌ای ندارد. فقط پسرکی، چشم‌های درشت و گشادش را از آنها برنمی‌دارد و زنِ گدای مستی به یکی از آنها نزدیک می‌شود:

ـ بیا… برام تعریف کن…

سرباز او را با چوب زیربغلش می‌راند. امّا زن ـ که به‌هیچ‌وجه عصبانی نشده است ـ چند کلمۀ مهربانانه و پر از شفقت بر زبان می‌آورد.

چند افسر کنار من نشسته‌اند.آنها درمورد کیفیت بد اندام‌های مصنوعی‌شان، حصبه، وبا، مالاریا و هپاتیت بحث می‌کنند. تعریف می‌کنند که سال‌های نخست نه چاهی بوده، نه آشپزخانه‌ای، نه حمامی و حتی نمی‌دانسته‌اند با چه چیزی ظرف‌هایشان را بشویند. آنها از اموالشان حرف می‌زنند: یک تلویزیون، یک شارپ[11] و یک سونی[12]. برای برخی از آنها جنگ همچون یک نامادری است و برای بعضی دیگر مادر.

به خاطر دارم که چطور زن‌های زیبا را که با دامن‌های دکلته از تعطیلات بازمی‌گشتند، دید می‌زدند.

داستایفسکی درمورد نظامیان می‌گوید آنها «از جمله کسانی در دنیا هستند که کمترین سؤال‌ها را مطرح می‌کنند.»

در سالن پرواز، بوی توالت‌های خراب احساس می‌شود. ما مدّت زیادی است که منتظر پرواز کابل هستیم. به‌طرزی عجیب زن‌های زیادی نیز حضور دارند.

  1. …..

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “پسرانی از جنس روی – چشم و چراغ 51”