اولیویه بوردو
منصور انصاری
پرنده آبی روایت دختری است نوجوان که برای زندگی میجنگد. ژولیئت شاید قهرمان کوچکی باشد، دختر نسل سوم خانواده که میان کشمکشهای مادر و مادربزرگ در جستوجوی راهی برای فرار است؛ فرار از مادر و سختگیریهایش. مادربزرگ حامی و پناه اوست. ژولیئت پرندهای است پابسته که در تلاش برای پریدن است. بحثهای مادر و مادربزرگش و مشاجرههای خودش با مادرش باعث نمیشود نظرش دربارهٔ زندگی تغییر کند؛ زندگیای که قرار است هدیهاش کند، زندگی نوزادش.
ادامه خواندن ←
یرزی کازینسکی
ساناز صحتی
پرواز را به خاطر بسپار از آن دست کتاب هایی است که خواننده داستان، تألم تلخ موجود در سطر سطر داستان را با اشک خود همراهی می کند. روایتی فاجعه بار از جنگ جهانی دوم که کودک داستان، آن را با معصومیت و رنج خود در قالب زبانی ساده اما هولناک بیان می کند… خانواده ای که از ترس کشتار و نسل کشی فاشیستها در قلب اروپا، فرزند خود را در اوان کودکی، به خانواده ای در یک روستای دور افتاده می سپارند و این فصلی ست که کازینسکی، با مهارت و زیبایی قلم خود، تراژدی جدایی فرزند از خانواده را رقم می زند تا آوارگی و ترس از مرگ را در تمامی لحظات زندگی قهرمان کوچکش جاری کند. این رمان درباره خشونتی است که کودکی معصوم و خیال پرداز متحمل می شود. رمانی واقعی که آدمها و صحنه های زندگی آنها را توصیف می کند.
ادامه خواندن ←
پرنسیپ
ژروم فراری
ترجمه بهمن یغمایی و ستاره یغمایی
«پرنسیپ» روایتی است خواندنی از زندگی «ورنر کارل هایزنبرگ»، فیزیکدان آلمانی که نظریات او تحولاتی عظیم در فیزیک کوانتوم ایجاد کرد. این تحولات نه فقط در ساحت علم، بلکه درجهان فلسفه و اندیشه نیز دگرگونیهای اساسی را رقم زد. ژروم فراری، نویسنده بنام فرانسوی که در سال 2012 موفق به کسب جایزه گنکور شد، روایتگر داستان مواجهه هایزنبرگ با جهانی است که در آن کل هستیم که بسیار عظیمتر از چیزی است که تصور میکنیم، بزرگتر از کشورهای در حال جنگ، ابعاد بزرگش آنچنان نامتناسب است که ادراک انسان ها فقط با در هم شکستن آنها میتواند حفظ شود.
ادامه خواندن ←
گابریل گارسیا مارکز
مترجم: احمد گلشیری
در این مجموعه ۱۸ داستان کوتاه گنجانده شده است. این کتاب شامل داستانهای کوتاه و پراکنده مارکز است ، داستانها اغلب به سبک رئالیسم جادویی نوشته شدهاند و ریشه اغلب آنها را میتوان در رمان «صد سال تنهایی» این نویسنده بزرگ یافت. مکانها و شخصیتهای این داستانها تکراری و آشنا هستند و مارکز در داستانهایی کوتاه به بزرگنمایی بخشهای کوچکی از رمان «صد سال تنهایی» میپردازد.
داستانهایی چون «قدیس»، «شکل دیگر مرگ»، «پرندگان مرده»، «زیباترین غریق جهان»، «سومین تسلیم» و «زیبای خفته در هواپیما» از مطرحترین داستانهای این مجموعه هستند.
وقایع داستان «قدیس» در شهر رم روی میدهد. شخصیت اول این داستان، مارگاریتو، اهل روستایی کوچک است اما به شهر رم سفر کرده تا ثابت کند دختر مرحومش یک قدیس بوده. همسر مارگاریتو به فاصله کمی بعد از متولد شدن دخترشان از دنیا میرود و دخترش نیز حدود هفت سال میتواند زندگی را تجربه کند.
ادامه خواندن ←
هانس کریستین آندرسن
جمشيد نوايى
پس از دو سال و اندى كار روى ترجمه قصههاىِ پريانِ آندرسون، با او انس و الفتى بههم رساندهام. گفتهاند كه انس و الفت مايه كوچكى مىشود؛ و من يقين دارم مايه كوچكى كسانى مىشود كه در طلب بُتهايند. با اين همه به گمانِ من مىتوان كسى را هم براى عيبهايش دوست داشت و هم براى حُسنهايش. انسان از گِل سرشته شده و گل شكننده است. اما شايد عيب و سستىِ گل سبب مىشود كه ما با حيرت تمام محو تماشاىِ گلدانى از يونان باستان بشويم: گلدان بسيار ظريف و زودشكن است و با اين وصف از گزند روزگار در امان مانده.
آندرسون هفتاد سال زندگى كرد؛ و به گمانِ من قصههاىِ پريانش تا ابد پابرجا مىماند. او ضعفهاى زيادى داشت كه من قصد ندارم به شرح آنها بپردازم، زيرا كه همه از اين ضعفها فراوان دارند؛ اما او از آن شهامتى كه شاعران بايد داشته باشند بهرهمند بود؛ و همين كار را بر او ممكن مىساخت تا از عيبها و حُسنهايش يكسره آگاه باشد. آزمايشگاه شاعر خود اوست، و آندرسون از خصيصههايى برخوردار بود كه احتمال داشت از برايش تمسخر يا نكوهش بشود، و بالاخره آن خصيصههايى كه احتمالا تحسينبرانگيز بود.
او زياد مغرور بود، به استعداد خود ايمان و به نبوغ فوقالعادهاش معتقد بود؛ و همين او را با روشنفكران زمانهاش ناسازگار مىكرد. نكتهاى كه منتقدان او درنمىيافتند اين بود كه غرور او حافظ استعدادش نيز بود. آندرسون نويسنده بسيار دقيقى بود. بسيارى از قصههايش چندين بار بازنويسى مىشد. نكتهاى كه بسيار برايش اهميت داشت اين بود كه قصههايش با صداىِ بلند خوانده شود چنانكه گويى كسى نقلش مىكند. قصه پريان با همه ما حرف مىزند؛ و افسونِ فوقالعادهاش هم در همين است. گدا و شاهزاده براى شنيدن حرفهاىِ قصهگو در كوچه و بازار مىايستند؛ و براى لحظهاى آدمهاى معمولىاند و دستخوش هيجانهايى كه بر همه ما مسلط است. آندرسون در يادداشتها و سرگذشت زندگى خود[1] بارها از قصههايى ياد مىكند كه در بچگى شنيده بود. طُرفه اينكه قالبهاى رسانهاىِ فراگير امروز ما، قصهگويان را از ميانه برداشته و چهبسا كار را به خاموشى و بىزبانى همه ما بكشاند قصههايى كه آندرسون در بچگى شنيد، ساده بود و شخصيتهاى آنها شايد بيشتر الگوهاىِ اوليه بودند تا افرادى خاص. غرضِ آنها اين نبود كه شنونده را حيرتزده كنند چه رسد به اينكه مايه هول و هراسش بشوند. در واقع، علتِ گيرايى آنها اين بود كه شناخته شده بودند. خسيس و تنگنظر و نابكار و نكوكار و مهربان به شيوهاى رفتار مىكردند كه با آنها آشنايى داشتيم؛ طرحِ داستان بود كه به خودى خود توجه برمىانگيخت. ما مردم سده بيستم كه سخت به داستانهاى بدون طرح با قهرمانانى چنان پيچيده خو گرفتهايم كه پس از خواندنِ كتاب، شرحِ سلسله اعصاب شخصيتها برايمان آسانتر از آن است كه بگوييم داستان چه مطلبى را مطرح مىكند، با اين قالبِ اوليه ادبى ارتباط چندانى برقرار نمىكنيم. با اين وصف اين داستانهاى عارى از سبك و پسند روز ــ دستكم براى لحظهاى ــ آرامشى به ما مىبخشند كه لازمه زندگى است. آدمى بايد در زمانه خود زندگى كند ــ چارهاى هم جز اين ندارد ــ اما براى سلامت عقلش، گاه بايد از بيدادگرىِ زمانه گريبان رها كند ــ كاش بتواند تميزش بدهد. عبارت روزى، روزگارى نافىِ زمان است و بدين ترتيب از تأثيرش بر ما مىكاهد. روزى، روزگارى، نقطهاى است كرانمند در بيكرانه. در جايى هست، اما تاريخ مشخص ندارد، كار بزرگى است كه زياد توضيحبردار نيست ــ و با اين حال، چهبسا توضيحپذير باشد. ما زمان را به دورههاىِ دقيق بخش كردهايم. از آنجاكه روشنبين هستيم، مىپرسيم: «روزى، روزگارى، آيا در عصر آهن بود يا در دوران بُرنز يا در سده سيزدهم؟» اما دهقانى كه قصه پريان را در بازار مىشنيد و در بازگشت آن را براى خانوادهاش نقل مىكرد، چنين برداشتهايى نداشت. به ديده او، زمان، از آفرينش تا لحظهاى ادامه مىيافت كه در بهترين صورت اكنون توصيف مىشود. و با اينكه مىدانست كه راه و رسم و لباسها تغيير كرده، باور نمىكرد كه اينها اثر چندان زيادى در مردم داشته باشند. كتاب مقدس را خوب مىشناخت، با اين حال وقتى مىديد مريم به گونهاى تصوير شده كه انگار بانوِ ثروتمندِ فلورانسى است پريشاناحوال نمىشد. آيا سائول و داود مانند پادشاهانى نبودند كه او مىشناخت؟ و حوا، آيا با زنِ خودش زياد فرق داشت؟ روزى، روزگارى، سحرآميز يا شاعرانه نبود، همچنانكه براى ماست. از طرفى، سده بيستم هيچ نوع قصه پريانى پديد نياورده است.
آندرسون واپسين راوى بزرگ قصههاى پريان بود. احتمال دارد ما به قوه تخيل و پندار قصههايى بيافرينيم، اما قصه پريان نيست. قصه پريان و قصه عاميانه، هرقدر هم كه زمينههايش عجيب و غريب باشد، در عالم واقع رُخ مىدهد. ممكن است ساحرهها و كوتولههاى افسانهاى يا پريان دريايى پديدار بشوند؛ اما، ساخته و پرداخته قوه تخيل نيستند؛ مانند شاهدختها يا دهقانها واقعىاند. ما كه دست و پايمان با اعتقاد به پيشرفت و نگرشهاىِ رفتار طبيعى بسته شده، فهم اين نكته را دشوار مىيابيم. بهتر مىدانيم به پهنه پندار و عوالمى پناه ببريم كه امن و بىخطر است زيرا كه چنين عوالمى هرگز وجود نداشته و نخواهد داشت.
«روزى، روزگارى، پسركى بود چنان تنگدست و ندار كه از مال دنيا يكدست لباس داشت كه تنش بود؛ و خيلى هم برايش تنگ بود…» اين عبارت ممكن بود سرآغاز يك قصه پريان يا توصيفى درباره هانس كريستيان آندرسون باشد كه از زادگاهش اودنسه راه افتاد تا بختش را در كوپنهاگ بيازمايد. آيا در راه، زنان جادوگر و پريان مهربان و كوتولههاى افسانهاى را ديد؟ بله ديد، همچنان كه بىگمان اوديسه آوازِ سيرن را شنيد. آندرسون، مانند قهرمانهاىِ قصههاى پريان، با سادهدلى تمام و كنجكاوى و شور زندگى در حكم ثبات روحى، راه عالم درندشت را در پيش گرفت. در جستجوى شاهزادهخانم و نيمى از قلمرو پادشاهى بود. ازين كمتر ثمرى نداشت، زيرا كه او شاعر به تمام معنايى بود. و بىچند و چون برنده شد، اگرنه شاهزادهخانم و نيمى از قلمرو پادشاهى، بلكه چيزى به مراتب بهتر از آنها را بهدست آورد: آوازه بلند ورنه در تمام بلكه در نيمى از عالم. نامدارى آيا مايه خوشبختىاش شد؟ من گمان مىكنم كه شد، چون مفهومش اين بود كه رنج و زحمتش بىحاصل نبود. از غم و ناشادى شخصى او، زيبايى زاده شد. با اينهمه، ازين مبارزه ما بيشتر نصيب بُرديم تا آندرسون. هنرمندان و موسيقيدانان و شاعران، توانگرترين افراد بشرند، زيرا كه مىتوانند مُردهريگى بر جا بگذارند كه تا وقتى انسان نفس مىكشد پايدار مىماند. آندرسون كهنترين قالبهاى ادبى را برگزيد ــ قصه پريان و قصه عاميانه ــ و آنها را به قالبى درآورد كه از آنِ خود او بود. او مانند برادران گريم[2] ، كه هر دو را سخت مىستود، گردآورنده فرهنگ قومى و نقال قصههايى نبود كه پيش از آن نقل شده بود. آنچه بيشتر وقتها براى نويسندگان بزرگ رُخ مىدهد براى آندرسون هم رُخ داد. موفقيتِ عظيم پارهاى از قصههاى پريان او بر بقيه قصههايش سايه افكند و سبب شد كه به چشم درنيايند. چه تعداد از مردم از قصه كمنظير سبك كافكايىِ سايه، يا از قصه طبيعتگرايانه غيراحساساتىِ آنه ليزبث، دخترى كه فرزند نامشروعش را رها مىكند، باخبر بودهاند؟ آندرسون احساس مىكرد كه هريك از آثارش بايد سبك خاص خود را القا كند؛ پيوسته مىآزمود. آخرين قصه او، عمه دندان دردو به نحو عجيبى امروزى است، فانتزى روانشناختى است كه با ادبيات دوره او فرق نمايان دارد. دل بستن به اينكه شايد برخى از قصههاىِ كمتر شناخته شده آندرسون توجه بايستهاى برانگيزد، يكى از بزرگترين انگيزههاىِ آغازيدن اين كار سترگ بود و در سرتاسر كار مايه دلگرمى شد. مترجم خدمتگزار متنى است كه ترجمه مىكند؛ نبايد از ياد بُرد كه متن به جملهها و حتى تكواژههايى تبديل مىشود كه اوبايد نظيرش را پيدا كند. مترجم بايد بكوشد نهتنها معنا بلكه روحِ مطلب را هم ترجمه كند. هنر او در همين است و كارش بر اين پايه محك زده مىشود. مترجم بايد به متن اصلى وفادار باشد و در عين حال در قالبِ زبان
ديگر ترجمهاى روان و خوانا ارايه كند. اما ضرورتِ خوانايى و روانى نبايد دستاويزى باشد براى تغيير سبكِ ادبى نويسنده. نثرِ آندرسون در زبانِ دانماركى روان نيست، ناپيوسته و بريده بريده است؛ و اين بخشى از افسونِ كار اوست. و من اميدوارم اين خصيصه را نيز «ترجمه» كرده باشم.
مترجم نبايد بگذاردكه نگرشهاى شخصى او يا زمانهاش بر او اثر بگذارد. متأسفانه، بسيارى از مترجمان اوليه كارهاىِ هانس كريستيان آندرسون از قلمزنان دوره ويكتوريا بودند. و در ترجمه، گرايش داشتند به اينكه بوسهاى بر لب را بر گونه بنشانند. شور و احساس بايد اثيرى مىبود نه جسمانى؛ و با توجه به خوانندگان آن روزگار، تغيير دادن احساس به ابراز احساسات كار بسيار سهل و دلخواهى بود[3] . قصد ندارم با زبانى تند و تيز درباره اين گروه از مترجمان اوليه داورى كنم، زيرا من هم وسوسه شدهام كه براى خوشايند خوانندهگانم كمى از اينجا و آنجا ببُرم و بدوزدتا آنجا كه توانستهام به متن اصلى وفادار بودهام، حتى وقتى كه مىدانستم ممكن است پارهاى از نگرشها، مردم روزگارم را بيازارد، يا محتملا ــ كه خيلى هم بدتر است ــ به نظرشان مضحك بيايد. كوشيدهام تنها به يك تن وفادار باشم، هانس كريستيان آندرسون؛ و عميقآ اميدوارم كه از عهده برآمده باشم.
ا.ك. ه [4]
[1] . اين اثر با عنوان قصه زندگى من، به ترجمه مترجم اين كتاب، نشر نى، سال 1382، منتشر شده.
[2] . ياكوب (1863ـ1785) زبانشناس، و ويلهلم (1859ـ1786) اديب و پژوهشگر آلمانى.
[3] . از بد حادثه ما هم در ترجمه پارهاى از قصههاى اين كتاب با وجود دو قرن فاصله، در رديف قلمزنانعصر ويكتوريا قرار گرفتيم. ــ م.
[4] . اريك كريستيان هوگارد، شاعر و نويسنده معاصر دانماركى است كه كتاب حاضر را از زبان دانماركىبه انگليسى ترجمه كرده. و ناگفته نبايد گذاشت كه ترجمهاش را با سخنى نغز به دوستش تقديم كرده: «اينترجمه پيشكش است به روت هيل ويگوئرس (Ruth Hill Viguers) كه مىدانست چرم بيش از زراندوددوام مىآورد.»
ادامه خواندن ←
پاتریک مودیانو
ترجمۀ نازنین عرب
نیم قرن بعد، وقتی ردپای عمر روی غبار خاطرهها پیداست، دفترچه یادداشتی پیدا میکنید از روزهای گم شدۀ جوانیتان و کلمه به کلمه و خط به خط همۀ آنچه را گرد فراموشی گرفته بود مرور میکنید. زنی را که دوستش میداشتید، کتابی که میخولندید، محلهای که پاتقتان بود، دوستانی که گذر زمان تنها تصویری مبهم ازآنها برایتان ترسیم میکند… فکر میکنید چه احساسی داشته باشیدّ این قصۀ ژان است. ژان در روزهای جوانیاش با دختر مرموزی آشنا میشود و امروز بعد گذشت نیم قرن در تلاش است تا ردپایی از او بیابد ولی پاریس حالا با پاریس پنجاه سال پیش فرق کرده و اندک نشانههای جسته گریختهای در یک دفترچۀ یادداشت قدیمی، قطعات پازلی که باید کنار هم قرار بگیرد. شاید ژان بتواند بعد از پنجاه سال بالاخره بفهمد دنی که بود.
ادامه خواندن ←
اهورا ایمان
«ترانه و ترانهسرایی و آهنگسازی امروز با گذشته قابل مقایسه نیست. در گذشته گروههایی بودند که سالها با هم زندگی کرده بودند، شاعر خواستههای آهنگساز، تنظیمکننده و مخاطب را میدانست و برعکس همه چیز با هم در حرکت بود. هیچ چیز یک نت فالش نبود چه شعر، چه ملودی ساختهشده روی شعر و چه تنظیم. البته هماکنون شعرایی هستند که استعدادهای خاص دارند. میتوان گفت عشق به ترانهسرایی باعث بالا رفتن لحظۀ تفکرشان میباشد. دوست دارم اسم ببرم اما این استثناء قائل شدن است. ترانههایی که قابل مقایسه با ]ترانۀ[ امروز نیست: وقتی تو با من نیستی از من چه میماند…»
از گفتگوی آزاد، شهمیرنوری با بابک بیات
چلچراغ / سال اول / شمارۀ 39 صفحۀ 19
وقتی تو با من نیستی رجوع کنید به صفحه 39
ادامه خواندن ←
سیمین بهبهانی
اين نكته هم شايان توجه است كه زندهياد سيمين بهبهانى پيرامون سيصد و پنجاه ترانه سروده، اما در نگاهداشت آنها كوششى به كار نبسته، از آن رو كه، به گفتهى خودش، در ترانهسرايى تفننى كار كرده و آن را به عنوان شعر قبول نداشته است.
در مجموعهى پيش رو، تنها ترانههايى را آوردهايم كه شاعر خود به گوش خويش شنيده و اصالت آنها را تأييد كرده است. اميدواريم تلاش ما براى گروه كردن اين سرودهها در حافظهى تاريخى و فرهنگ ملىمان به يادگار بماند.
من، هيچگاه، بهصورت يك هنر جدّى بر ترانهسرايى نگاه نكردهام. تأثير اين كار را، اما، در حدّ يك ورزش ذهنى، براى واژهيابى انكار نمىكنم …
شعر را به تمهيد الهام و بىبهانه مىسرايم، اما ترانه را به سفارش آهنگساز و همخوان با آهنگ و خواست او مىسازم.
س. ب.
ادامه خواندن ←
پروندهی رمان روز کاغذی فردوسی (علیرضا رحیمی موحد) روز كاغذی فردوسی رمانی است در چهار فصل و با راویهای متفاوت. فصل اول راوی دومشخص جمع است و خطاب به كارمندان سازمانی نوشته شده؛ اطلاعات و موقعیت داستانی مثل بخشنامه برای «شما» صادر میشود. فصل دوم رمان اولشخص و سومشخص محدود به ذهن مصطفاست: یكی از شخصیتهای اصلی رمان و از مدیران سازمان، افسون پول و قدرت و مقهور پدیدهای به نام دلالی. فصل سوم اولشخص است و از زبان سمانه، درگیر گذشته و در تبوتاب تغییر. در انتهای رمان، بعد از گشتوگذار روی داستان آدمها دوباره «شما»یی مخاطب قرار...
ادامه خواندن ←