پرواز را به خاطر بسپار

یرزی کازینسکی

ساناز صحتی

پرواز را به خاطر بسپار از آن دست کتاب هایی است که خواننده داستان، تألم تلخ موجود در سطر سطر داستان را با اشک خود همراهی می کند. روایتی فاجعه بار از جنگ جهانی دوم که کودک داستان، آن را با معصومیت و رنج خود در قالب زبانی ساده اما هولناک بیان می کند… خانواده ای که از ترس کشتار و نسل کشی فاشیستها در قلب اروپا، فرزند خود را در اوان کودکی، به خانواده ای در یک روستای دور افتاده می سپارند و این فصلی ست که کازینسکی، با مهارت و زیبایی قلم خود، تراژدی جدایی فرزند از خانواده را رقم می زند تا آوارگی و ترس از مرگ را در تمامی لحظات زندگی قهرمان کوچکش جاری کند. این رمان درباره خشونتی است که کودکی معصوم و خیال پرداز متحمل می شود. رمانی واقعی که آدمها و صحنه های زندگی آنها را توصیف می کند.

165,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

ساناز صحتی, یرزی کازینسکی

نوبت چاپ

اول

شابک

978-600-376-768-3

تعداد صفحه

286

سال چاپ

1398

وزن

350

قطع

رقعی

جنس کاغذ

بالک (سبک)

نوع جلد

شومیز

موضوع

رمان خارجی

گزیده ای از متن کتاب

کتاب پرواز را به خاطر بسپار نوشتۀ یرزی کازینسکی ترجمۀ ساناز صحتی

1

در نخستین هفته‌های جنگ جهانی دوم، پاییز 1939، پدر و مادر پسربچه‌ای شش ساله، او را، به مانند هزاران کودک دیگر از شهرهای بزرگ اروپای شرقی، به دهکدۀ دورافتاده‌ای فرستادند تا در امان باشد.

مردی که به شرق سفر می‌کرد پذیرفت که در مقابل مبلغ قابل توجهی، برای پسربچه، پدرخوانده و مادرخوانده‌ای موقتی پیدا کند. پدر و مادر کودک که چارۀ دیگری نداشتند پسربچه را به او سپردند.

پدر و مادر بچه باور داشتند که دور کردن فرزندشان بهترین راه اطمینان از ادامۀ حیات او در طول جنگ است. به‌خاطر فعالیت‌های ضد نازی قبل از جنگ پدر، والدین کودک، خود نیز، برای اجتناب از کار اجباری در آلمان، و یا زندانی شدن در اردوگاه کار اجباری، ناگزیر از اختفا بودند. می‌خواستند که کودکِ خود را از این مخاطرات برهانند و امیدوار بودند که سرانجام روزی به یکدیگر برسند.

اما حوادث، نقشه‌های آنان را نقش بر آب کرد. در بحبوحۀ جنگ و اشغال، در نتیجۀ مهاجرت انبوه جمعیت، پدر و مادر تماس خود را با مردی که فرزندشان را در دهکده جا داده بود، از دست دادند. آنان باید می‌پذیرفتند که شاید دیگر هرگز پسر خود را بازنیابند.

مادرخواندۀ پسر، دو ماه پس از ورود او در گذشت و کودکِ تنها از دهی به دهی دیگر آواره و سرگردان شد. گاه پناهش می‌دادند و گاه وادار به فرارش می‌کردند.

دهکده‌ای که پسربچه قرار بود چهار سال آینده را در آن به‌سر برد از لحاظ قومی، با زادگاه او تفاوت داشت. روستاییانی که در انزوا زندگی می‌کردند، هم‌تیره بودند، پوست روشن، موی بلوند و چشم‌های آبی یا خاکستری داشتند. اما پسربچه پوست زیتونی رنگ، موی تیره و چشم‌های سیاه داشت. به زبان طبقۀ تحصیلکرده صحبت می‌کرد، که به‌سختی برای دهاتی‌ها قابل فهم بود.

دیگران او را یک کولی ولگرد به‌شمار می‌آوردند، و پناه دادن به کولیان و یهودیان که جایشان در گتوها و کشتارگاه‌ها بود، افراد و اجتماعات را در معرض بدترین مجازات‌ به دست آلمان‌ها قرار می‌داد.

قرن‌ها بود که دهات این ناحیه به بوتۀ نسیان سپرده شده بود. این دهات دورافتاده که دور از دسترس کلیۀ مراکز شهرنشین بود، در عقب‌مانده‌ترین قسمت اروپای شرقی قرار داشت. نه مدرسه‌ای وجود داشت و نه بیمارستانی، نه جاده و پل سالمی و نه برقی. مردم به شیوۀ اجدادشان در آلونک زندگی می‌‌کردند. دهاتی‌ها بر سر حق استفاده از رودخانه و جنگل و دریاچه با یکدیگر نزاع داشتند. تنها قانون حاکم، حق سنتی قوی‌تر و ثروتمندتر بر ضعیف‌تر و فقیرتر بود. وجه اشتراک این مردم که به‌وسیلۀ مذهب کاتولیک و مذهب ارتدوکس دو فرقه شده بودند، فقط خرافات شدید و بیماری‌های بی‌شماری بود که انسان و حیوان را به یکسان می‌آزرد.

جاهل و وحشی بودند، اما نه به خواست خودشان. زمین بی‌حاصل بود و آب و هوا سخت. رودها که اکثراً فاقد ماهی بودند، مکرراً، طغیان می‌کردند و مراتع و مزارع را به مرداب بدل می‌ساختند. باتلاق‌ها و لجن‌زارهای وسیع، منطقه را قطعه‌قطعه کرده بود، در حالی‌که جنگل‌های انبوه، بنا به سنت، آشوبگران و یاغیان را در خود پناه می‌داد.

اشغال آن منطقه به‌وسیلۀ آلمان‌ها فقط بدبختی و عقب‌ماندگی آنجا را عمیق‌تر کرد. دهقانان مجبور بودند که محصولات ناچیز خود را از یک طرف به سربازان ارتش و از طرف دیگر به پارتیزان‌ها بدهند. امتناع از انجام چنین کاری سبب یورش‌های تنبیهی به این دهکده‌ها می‌شد و ویرانه‌هایی دودخیز به‌جا می‌گذاشت.

*     *     *

در کلبۀ مارتا زندگی می‌کردم و هر روز و هر ساعت انتظار داشتم پدر و مادرم به‌ سراغم بیایند. گریه فایده‌ای نداشت و مارتا کوچک‌ترین توجهی به لابه‌های من نمی‌کرد.

مارتا پیر و خمیده بود. گویی می‌خواست خودش را از وسط نصف کند، ولی نمی‌توانست. موهای بلندش که هرگز شانه نشده بود، به‌صورت بافته‌های بی‌شمار و ضخیمی درآمده بود که باز کردنشان غیرممکن بود. خودش این بافته‌ها را گیس جنی می‌خواند. نیروهای اهریمنی در این گیس‌های جنی خانه کرده بودند و آنها را می‌پیچاندند و آهسته آهسته تهی‌مغزی ناشی از پیری را سبب می‌شدند.

مارتا بر چوبدستی گره‌خورده‌ای تکیه می‌زد و این‌سو و آن‌سو تلوتلو می‌خورد و حرف‌هایی را زیر لب من‌من‌ می‌کرد که من از آن چندان سر‌ درنمی‌آوردم. انبوهی از چروک‌های مختلف صورت کوچک و پلاسیده‌اش را پوشانده بود. رنگ صورتش قهوه‌ای متمایل به سرخ بود و صورتش شبیه به سیبی بود که بیش از حد پخته باشد. اندام پلاسیده‌اش دائماً می‌لرزید، گویی از درون، بادی اندامش را به لرزه می‌انداخت، و انگشتان دست‌های استخوانی‌اش که مفاصلشان به‌سبب بیماری درهم پیچیده بود، هرگز از لرزیدن باز نمی‌ایستاد و سرش روی گردن بلند و لاغرش تکان‌تکان می‌خورد.

چشمانش ضعیف بود. از میان درزهای کوچک زیر ابروهای پرپشتش به روشنایی خیره می‌شد. پلک‌هایش مثل شیارهای زمینی بود عمیقاً شخم‌ خورده. اشک مدام از گوشه‌های چشمش جاری بود و از باریکه‌های عمیق صورتش سرازیر می‌شد و به رشته‌های سریشمی که از دماغش آویزان بود و بزاق حبابداری که از لبانش به پایین می‌ریخت می‌پیوست. گاهی اوقات به توپ کهنه‌ای به رنگ سبز کبود شبیه می‌شد که از درون پوسیده بود و می‌رفت تا با آخرین دمیدن متلاشی شود و گرد سیاه و خشک را بیرون بریزد.

اوایل از او می‌ترسیدم و هر وقت که به طرفم می‌آمد، چشم‌هایم را می‌بستم. در آن لحظه فقط بوی متعفن بدنش را می‌شنیدم. همیشه با لباس می‌خوابید. عقیده داشت که لباس‌هایش برای جلوگیری از بیماری‌های متعددی که هوای تازه به اتاق می‌آورد، از هر وسیلۀ دیگری بهتر است.

مدعی بود که آدم باید برای تضمین سلامتش، فقط سالی دوبار، در کریسمس و عیدپاک، خودش را بشوید و تازه آن موقع هم باید با آرامی و ملایمت این کار را بکند و لباس‌هایش را هم درنیاورد. از آب گرم فقط برای تسکین دادن میخچه‌ها و پینه‌های بی‌شمار و ناخن پاهایش که توی گوشت گره‌دارش فرو رفته بودند استفاده می‌کرد. به این دلیل بود که هفته‌ای یکی دوبار پاها را با آب خیس می‌کرد.

اغلب اوقات موهای مرا با دست‌های پیر و لرزانش که شبیه شن‌کش بود نوازش می‌داد. تشویقم می‌کرد که در حیاط بازی کنم و با حیوانات خانگی دوست بشوم.

به‌تدریج متوجه شدم که این حیوانات خانگی از آنچه به‌نظر می‌آمدند کم‌آزارتر هستند. به یاد داستان‌هایی دربارۀ حیوانات می‌افتادم که پرستارم، از کتاب‌های مصور می‌خواند. این حیوانات زندگی و عشق و اختلافات خاص خود را داشتند و به زبان خاص خود با یکدیگر بحث می‌کردند.

مرغ‌ها مرغدانی را شلوغ می‌کردند، به یکدیگر فشار می‌آوردند و تقلا می‌کردند به دانه‌هایی که برایشان پرت می‌کردم برسند. بعضی‌هایشان دوتا دوتا گام برمی‌داشتند و مرغ‌های ضعیف‌تر را نوک می‌زدند و بعد به‌تنهایی در حوضچه‌های آبی که بعد از باران درست شده بود حمام می‌گرفتند و یا با خودنمایی بال‌هایشان را روی تخم‌هایشان حرکت می‌دادند و فوراً خوابشان می‌برد.

در مزرعه چیزهای عجیب و غریبی اتفاق می‌افتاد. جوجه‌های زرد و سیاهی که از تخم بیرون می‌آمدند شبیه تخم‌مرغ‌های زندۀ کوچکی بودند که پاهای دراز و باریکی درآورده باشند. یک‌بار کبوتری تنها به مرغ‌ها پیوست. پرواضح بود که مهمانی ناخوانده است. هنگامی که در میان طوفانی از بال‌زدن‌ها و گردوغبار، وسط مرغ‌ها بر زمین نشست، مرغ‌ها وحشت‌زده و سراسیمه فرار کردند. موقعی که خواست مهری عاشقانه نشان دهد و بغبغوکنان با گام‌های عشوه‌گرانه به آنها نزدیک شد، آنها از او کناره گرفتند و با بیزاری نگاهش کردند. مرغ‌ها، بدون استثنا از او می‌گریختند و همین‌که او نزدیک‌تر می‌شد قدقد می‌کردند.

یک روز، هنگامی که کبوتر مثل همیشه می‌خواست به جوجه‌‌ها و مرغ‌ها نزدیک بشود، یک چیز کوچک و سیاه از میان ابرها ظاهر شد؛ مرغ‌ها فریادزنان به طرف آغل و مرغدانی فرار کردند. آن توپ سیاه مانند یک سنگ به میان مرغ‌ها افتاد. فقط کبوتر بود که جایی برای پنهان شدن نداشت. قبل از اینکه حتی فرصت باز کردن بال‌هایش را پیدا کند، یک پرندۀ قوی با منقار تیز و قلاب‌مانندش، او را بر زمین میخکوب کرد و ضربه‌ای به او زد. پرهای کبوتر خونین شد. مارتا که چوبی را در هوا تکان می‌داد دوان دوان از کلبه بیرون آمد، ولی عقاب به‌آرامی پرواز کرد و رفت؛ بدن بی‌جان کبوتر را به چنگال گرفته بود.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب پرواز را به خاطر بسپار نوشتۀ یرزی کازینسکی ترجمۀ ساناز صحتی

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “پرواز را به خاطر بسپار”