جوانه از چاله قدم به بیرون گذاشت و رو به پایین، به سمت زمین نیزار نگاه کرد. آرزو کرد که مجبور به ترک لانه نبودند. او حالا یک سرگردانِ بدون خانه بود. او نخواسته بود که در یک قفس زندانی شود، و نتوانست آنطور که آرزو کرده بود در حیاط بماند. او وادار به ترک لانهشان در نیزار شده بود. فردا صبح دوباره آنجا را ترک میکردند. چرا زندگیاش اینگونه بود؟ آیا دلیلش این بود که رؤیایی را پرورانده بود؟ به آواره فکر کرد. او همیشه در قلبش بود، اما اغلب آرزو میکرد که او درست در کنارش باشد. آخ که اگر میتوانست صدای او را بشنود و چهرهاش را ببیند…
چیز متحرکی نظر جوانه را جلب کرد.
او خودش را روی زمین صاف کرد. سایهای تیره بهسرعت به زمین نیزار نزدیک شد. راسو. میدانستم! در جایش خشکش زد و شروع به لرزیدن کرد. راسو وارد زمین نیزار شد. ساقهها برای لحظهای خشخش کردند، اما بعد او نتوانست چیزی ببیند. با علم به اینکه راسو با دهانی خالی از آنجا بیرون میآمد، نتوانست مانع لبخند زدن خود شود. او این جنگ را برده بود. ما آنجا نیستیم. تو نمیتوانی ما را بگیری! راسو از زمینهای نیزار بیرون آمد و به سوی جایی که از آن آمده بود دوید.
روز بعد جوانه و بچه به زمینهای نیزار بازگشتند. بچه داخل آب پرید و جوانه رفت تا نگاهی به لانهشان بیندازد. اما او چیز وحشتناکی دید. به سسکهای نیزار حمله شده بود. لانهشان از هم پاشیده، و پوستههای تخم در همه جا پخش بود. چیزی نمانده بود تا جوجهها از تخم درآیند! مادرشان رفته بود. سسکِ نر در حالیکه دور زمینهای نیزار میچرخید، گریه میکرد. جوانه مرتعش شد. در حالیکه آنجا را ترک میکرد سوگند خورد که در هیچجا خانهای دائمی نسازد. او سایهی شکارچی را قبل از اینکه او آنها را ببیند، میدید.