جوانه از چاله قدم به بیرون گذاشت و رو به پایین، به سمت زمین نیزار نگاه کرد. آرزو کرد که مجبور به ترک لانه نبودند. او حالا یک سرگردانِ بدون خانه بود. او نخواسته بود که در یک قفس زندانی شود، و نتوانست آنطور که آرزو کرده بود در حیاط بماند. او وادار به ترک لانهشان در نیزار شده بود. فردا صبح دوباره آنجا را ترک میکردند. چرا زندگیاش اینگونه بود؟ آیا دلیلش این بود که رؤیایی را پرورانده بود؟ به آواره فکر کرد. او همیشه در قلبش بود، اما اغلب آرزو میکرد که او درست در کنارش باشد. آخ...