هدف از نگارش کتاب «ادبیات آلمانی در قرن بیستم» از آغاز گسترش معلومات خواننده ایرانی بوده درباره این ادبیات در زمان یاد شده. گسترش به مفهومی فراتر از مفهوم رایج، که معمولا به کمیت توجه دارد، یا بیشتر به کمیت تا کیفیت. در واقع می توان گفت خواننده فارسی زبان آغاز راه را رفته است. که همان خواندن و آشنایی با این ادبیات باشد. که مطابق معمول نیز از نویسندگان و شاعران بزرگ آغاز می شود؛ نویسندگانی که شهرت جهانی یافته اند. ضمن آنکه خواننده را نیز هرجا که لازم بیاید با نقل قولی هرچند کوتاه با اینگونه مطالب آشنا می کند، تا با فضای حاکم در بحث های مربوط به هر نویسنده و به طور کلی نظریاتی که در تفسيرها و نقدهای رایج در محیط بومی آثار مورد بحث مطرح می شود در حد امکان تماس یابد. ادبیاتی که در این کتاب مورد بحث قرار می گیرد، آثار نویسندگان کشورهای آلمان، اتریش و بخش آلمانی زبان کشور سوئیس را در بر می گیرد.
«کلیدر» از مهمترین آثار ادبی ایران است. رمانی هزار تو با لایههای مختلفی که با تاریخ درهم تنیده شده و از دل آن چهرههایی سر بر میکشد که نماد انسانیت تام، دلاوری، از خود گذشتگی و جان سپاری در راه آرمان هستند. از سوی دیگرچهرههایی که درآن پلشتی، تیرگی و حیوانیت را به تمامی معنا میبخشد. دولتآبادی استادی توانسته منش آدمهارا آشکار کند. سرکار خانم اولیائینیا با دقتی قابل تحسین و البته با نگاهی ستایشگر به بررسی و تحسین این رمان ماندگار پرداخته و لایههای تازه از آن را کاویده و نقد کردهاست.
دو خاندان، به شان و جاه یک سان،در ورنای دلکش و صحنهی این داستان،از کینههای دیرین تا تمردی نوین ره میپیمایندو شهر گانان، دستها به خون یکدگر میآلایند.
میوۀ جان نابختیار این دشمنان، دو عاشق ستاره سوخته اند که جان خویش می ستانند، و با نگون بختی غمبار و دریغ انگیز، و با مرگشان، خصومت والدان خود را به خاک می سپارند.
سوتلانا آلکسیویچ که در سال 1947 در بلاروس متولّد شده است، کار نویسندگی خود را با دو کتاب تحقیقی و مستندنگاری درمورد جنگ جهانی دوّم آغاز کرد: «جنگ چهرهای زنانه ندارد» (1985) و «آخرین شاهدان». سوّمین کتاب او، «پسرانی از جنس روی»، یک رسوایی واقعی در کشورش راه انداخت. برخی از آثار آلکسیویچ هنوز هم در سرزمین مادریاش ممنوع است و او مجبور شده نخست به فرانسه و سپس به سوئد مهاجرت کند. او اکنون در سوئد زندگی میکند.
بخشی از مقدمه کتاب:
«آیِز آداموویچ» نویسندهای اهل بلاروس که احترام بسیاری برای «سوتلانا آلکسیویچ» قائل است در مقدّمهای که برای نخستین کتاب او، «جنگ چهرهای زنانه ندارد» ـ که در سال 1985 در اتّحاد جماهیر شوروی منتشر شد ـ نوشته است، حرفی عجیب به زبان میآورد: «کتاب سوتلانا آلکسیویچ به ژانری تعلّق دارد که نه هنوز تعریف شده و نه حتی اسمی دارد.» در واقع امّا این ژانر اسمی کاملاً مشخص دارد: مستندنگاری. امّا آن زمان دورهای بوده است که قانون سکوت تقریباً در همهجا برقرار بوده و خودسانسوری کاملاً رواج داشته است و همین خود نشانهای بر نخستین تَرَکها در بلوکهای یکدست بوده است. بیشک سوتلانا آلکسیویچ نویسندهای است که در دورانی که نخستین زمزمههای بزدلانه در مورد شرایط زمانه فروکش کرد، شهامت زیرپا گذاشتن یکی از آخرین تابوها را داشت: او افسانۀ جنگ افغانستان و جنگجویان آزادیبخش را ویران و پیش از هر چیز افسانۀ سرباز شوروی را نابود کرد که در تلویزیون در حال کاشت درختان سیب در روستاها نشان داده میشد در حالی که در واقعیت، به درون خانههایی کاهگلی که زنها و کودکان به آن پناه برده بودند، نارنجک پرتاب میکرد. همانطور که خود سوتلانا بر این مسئله تأکید میکند اتّحاد جماهیر شوروی، حکومتی میلیتاریستی بود که خود را در قالب کشوری معمولی پنهان میکرد و در نتیجه کنار زدن برزنتهایی خاکیرنگ که پایههای سنگی این حکومت را میپوشاند، کاری خطرناک بود. هنوز چیزی از انتشار نخستین چکیدۀ پسرانی از جنس روی در 15 ژانویه 1990 در روزنامه کومسومولسکایا پراودا نگذشته بود که سوتلانا رگباری از تهدیدها را دریافت کرد. به او هشدار دادند که آدرس محل سکونتش را میدانند و میروند سر وقتش و با او تسویه حساب میکنند. او چه کرده بود؟ هالۀ قهرمانی جوانکهایی را که از جنگ بازمیگشتند از بین برده و آخرین پناهگاه آنها یعنی همدلی همشهریهایشان را از آنها ربوده بود. وضع بدتر از این هم شد: این جوانها که سلاخی جنگ را به شدّت تجربه کرده و دوستان، توهمها و حتی خواب و سلامتیشان را از دست داده بودند و قادر نبودند زندگی عادی خود را از سر بگیرندـ پسرانی پُرشور که اغلب از نظر جسمی ناقص شده بودند ـ از همان نخستین چکیدۀ این کتاب که در مطبوعات منتشر شد، در چشم اطرافیانشان به مُشتی متجاوز، قاتل و وحشی تبدیل شدند. این زن چهل و دو ساله با سر و وضعی روستایی، دوباره آنها را به خط مقدّم فرستاد و در معرض آتشِ فجایعِ گذشته و بیتفاوتیِ حال قرار داد… این قهرمانانی که افسانۀ امپراتوری، آنها را شکل داده بود و به نام دوستیای اسطورهای جنگیده بودند شاید میتوانستند به زندگی خوب و بد خود ادامه دهند اگر همچنان حکومت ـ حتی اگر شده ناشیانه ـ از آنها حمایت میکرد. امّا چنین چیزی دیگر غیرممکن بود.
داستان این نمایشنامه از آنجا آغاز میشود که هملت شاهزاده دانمارک از سفر آلمان به قصر خود در هلسینبورگ دانمارک بازمی گردد تا در مراسم تدفین و خاکسپاری پدرش شرکت کند. پدرش به گونه مرموزی به قتل رسیدهاست. کسی از چگونگی و علل قتل شاه آگاه نیست. در همان حین هملت درمی یابد که مادر و عمویش با یکدیگر پیمان زناشوئی بسته و هم بستر شدهاند. وسوسهها و تردیدهای هملت هنگامی آغاز میشود که شاه مقتول به شکل روح به سراغ او میآید. روح بازگو میکند که چگونه به دست برادر به قتل رسیدهاست و از هملت میخواهد که انتقام این قتل مخوف و ناجوانمردانه را باز ستاند. در طی این ماجرا او باز مییابد که پدر معشوقهاش، اوفلیا در قتل پدرش دست داشتهاست. اوفلیا از نقشههای هملت آگاه میشود و پس از آگاهی از مرگ پدرش مجنون شده و خود را در رودخانهای غرق میکند. هملت بلاخره انتقام پدرش را از عمویش میگیرد و در پایان نمایشنامه هر دو کشته میشوند.
سوزان سانتاگ که نویسنده ی 17 کتاب است و این کتاب ها به 32 زبان زنده ی دنیا ترجمه شده، یکی از تاثیرگذارترین روشنفکران آمریکایی است که به سبب دل مشغولی سوداوار و دامنه ی هوش انتقادی و نیز فعالیت پرشور خود در زمینه ی حقوق بشر به شهرتی جهانی دست یافته است… کتاب دیویدریف که عنوان اصلی آن Swinning in a sea of Death یا در حقیقت “شنا در دریای مرگ” است، گزارشی است از شیوه ای که مادرش، سوزان سانتاگ، با بیماری و مرگ دست و پنجه نرم کرد. این کتاب توصیفی است از زیر و بمهای روحی، روانی و عاطفی نویسندهای که در عرصه هنر و اجتماع بسیار جسور بود و همواره به نظام سیاسی حاکم بر آمریکا اعتراض داشت. زنی که نمیخواست تسلیم مرگ شود و از پذیرفتن سر باز میزد. اما سرانجام مرگ او را به زانو درآورد.دیویدریف در این کتاب میکوشد تا قضاوتی درباره مادرش نداشته باشد بلکه از آنچه بر او رفته و باورهایش، سرسختی و مبارزه ناامیدانه اش با دشمنی که به هیچ روی همسنگ او نیست تصویری روشن دهد.در نگاه به زندگی سانتاگ و نبردی که برای ادامه آن به جان خریده و تحمل کرده با زنی روبرو میشویم که از نیستی میترسد و ترسش را پنهان نمیکند. نمیخواهد او را انسانی برتر ببینیم که از هراسهای زمینی بهدور است. نمیخواهد برای مخاطب آثارش تصویری فرا انسانی بسازد. برعکس، سانتاگ در قله صداقت جای میگیرد. او در تمام تاروپودش /انسان است و ورای آن هیچ. انسان با همه گوشت و خونش، بیم و امید و دلهرههایش و ناباوری به جهان پس از مرگ. این ناباوری برای هیچ کس غریب نیست: «بازآمدهای کو که به ما گوید راز». شاید برخی نگرش سانتاگ را به زندگی نگرشی اپیکوری ببینند اما سانتاگ به هیچ روی نمیخواهد فقط به شرط لذت بردن از زندگی زنده بماند. او میخواهد «باشد»، ستیزهایش با زمانه و زندگی به هیچ روی کم و آسان نبوده، او از «نبودن» میهراسد. هراسی که بیگمان به سراغ بیشتر ما، در هنگام تنهاییمان، آمده است اما جسارت ابراز آن را نداشتهایم و خواستهایم شاید حتی از خودمان پنهانش کنیم.
در اينجا نيز، چنانكه در نمايشنامههاى تاريخى و تراژدىهايش، تصويرى باشكوه از نظم در طبيعت و جامعه را ارائه مىكند، چيزى كه هست در اينجا تكيه بيشتر بر طبيعت است. همين امر كه كاليبان استفانوى بادهگسار را با خدا اشتباه مىكند گوياى علوم مرتبط آدمى در مراتب حيات است و اگر به تصور و برداشت كاليبان مىخنديم سبب اين است كه از تفاوت درجات در سلسلهى مراتب آدميان آگاهيم، ليكن ايمان و اعتقاد شاعرانهى خويش را پشتيبان ديد و برداشت فرديناند و ميراندا مىكنيم آنگاه كه يكديگر را خداى زاد مىپندارند. گناه كاليبان در توطئهچينى عليه پروسپرو گناهى است بر ضد درجات و مراتب اجتماعى همانند توطئهى آنتونيو و سباستيان عليه الونزو و غصب تاج و تخت پروسپرو از جانب آنتونيو. پروسپرو در كوشش براى تربيت كاليبان مرتكب خطا شد، چنانكه در تفويض ادارهى دوكنشين خويش به آنتونيو مرتكب اشتباه گرديد و در هر دو مورد با آشفتن تفاوتهاى بين درجات و امتيازات به بىنظمىاى كه از پى ماجرا آمد مساعدت كرد. كاليبان تنها وقتى بد و تبهكار است كه بر حسب ملاكهاى انسانى داورى شود و يا هنگامى كه خود فرازجويى كند و بخواهد كه خود را از جايگاه مقدر برتر كشد.
كوششى كه در جهت «آزادى» مىكند جز بهمنظور تغيير «ارباب» نيست، زيرا غلام است و غلام نيز خواهد بود چنانكه خود در پايان، اين امر را مىپذيرد. از سوى ديگر آريل طبيعتآ و فطرتآ روحى آزاد است (وى حتى در اسارتى هم كه از آن مىنالد بهقدر كافى آزاد مىنمايد)، و لذا در پايان نيز به شيوهاى در خور آزاد مىگردد. در جهانبينى شكسپير بين مراتب زيستى و اجتماعى و تكاليف و وظايف اخلاقى پيوندى است. از اين قرار خيانت آنتونيو نسبت به برادر و خداوندگارش، «غيرطبيعى» توصيف مىشود. اما آنتونيو بهمراتب از كاليبان بدتر است، چون مرتبهى زيستى و اجتماعىاش والاتر است. به همين علت استفانو و ترينكولو فرومايهتر از كاليباناند و در آرزوى خويش به فرارفتن از جايگاه خود مسخرهتر از او.
رمان «دختران نحیف» در روزهای پایانی جنگ درسال 1945 اتفاق می افتد در ساختمان میآوتیک، باشگاهی برای سکونت نوجوانان که مک مری آن را بنیان گذاشته بود.
محوراصلی داستان را چند دختر نوجوان و مردی به نام نیکلاس فارینگدن می سازند.دخترها که در طبقات بالای ساختمان ساکن اند،دریچه ای مخفی به پشت بام یافته اند تا حمام آفتاب بگیرند. فقط دخترهای لاغر می توانند از آن دریچه عبورکنند و درروزی که آتش ساختمان را فرا می گیرد می بینیم که عبوراز آن دریچه که تاپیش ازآن شوخی و تفریح به نظرمی رسید چقدراهمیت پیدا می کند.
دخترانی که تا لحظهی آتش سوزی بیشتر دربارهی شان خوانده ایم وبیشترمی شناسیم پایین دریچه ایستاده اند،نیکلاس بالای بام است و زمان چندانی برای عبورباقی نمانده .
میوریئل اسپارک نویسنده کتاب یکی از محبوبترین نویسندگان جهان آنگلو ساکسون در دوران پس از جنگ جهانی دوم محسوب میشد.
موریل سارا کامبرگ در فوریه سال 1918 میلادی در شهر ادینبورگ اسکاتلند متولد شده بود. او از اواخر سالهای دهه 1960 میلادی به ایتالیا مهاجرت کرد و از 27 سال پیش در شهر کوچک چیوتلا دلا کیانا سکونت داشت. او در سن 88 سالگی درگذشت و درمنظقه توسکانیا به خاک سپرده شد.
از آثار مشهور میوریئل اسپارک میتوان به کتابهای «The Prime of Miss Brodie»، «Finishing School»، «دروازه مانلدیوم» اشاره کرد.
موریل اسپارک در سال 1968 برای تالیف کتاب «Public Image» و در سال 1981 میلادی برای تالیف کتاب «Loitering With Intent» جایزه معتبر ادبی بریتانیا «بوکر پرایز» را به دست آورده بود.
او در سال 1987 برای بیوگرافی «مری شلی» جایزه ادبی برام استوک پرایز را دریافت کرده بود..
«بهار خانم جین بردی» موریئل اسپارک درفهرست برترین های رمانهای انگلیسی قرن بیستم قرار گرفته است .
«دختران نحیف »میوریئل اسپارک ازپرفروش ترین ومهمترین آثارادبی دههی اخیرادبیات انگلیسی است که جوایز ادبی زیادی را نیزبه خود اختصاص داده است .
کتاب با ترجمه روان شهریاروقفی پور به فارسی برگشته ودر اختیارعلاقمندان آثارجدی ادبی قرارگرفته است .
کتاب دلواپسی که پسوا بیش از بیست سال زمان برای نوشتن آن سپری کرد، سندی از اندوه هستی گرایانهٔ اوست. این کتاب به اموری چون پیدایش انسان، مفهوم زندگی و اسرار من ِ خویش میپردازد.
پس از پیدا کردن دوبارهٔ دست نوشتههای پسوا در سال ۱۹۸۲، جهانیان بیدرنگ به شایستگیهای ستودنی وی پی بردند و دریافتند که او همزمان بزرگترین نویسندهٔ قرن پرتغال، نخستین پایهگذار نوگرایی در کشورش و نخستین بانی پسانوگرایی در جهان بودهاست. فرناندو پسوا به شدت تحت تأثیر ژرفاندیشی و جهاننگری «خیام» بوده و هرجا که فرصتی یافته، لب به ستایش وی گشودهاست. کتاب دلواپسی نیز به گونهای با اندیشهٔ خیام گره خوردهاست. پسوا را در زمینه سرایندگی با ریکله و در زمینه نثر با شکسپیر قابل مقایسه دانستهاند.
پسوا در کتاب دلواپسی سند وجودی انسان را در رنج از پیرامون خودش ارائه داده است . این اثر بیست سال از عمر نویسنده را به خود اختصاص داده .مطالب آغاز این اثر گره خورده با نماد گرایی است و بخشهای بعد برمبنای مندرجات تاریخی نوشته شده است .