به درخواستِ ناشرِ محترم، مجموعهيى با نامِ عاشقانهها از پنج شاعر معاصر گرد آوردهام كه با يكى از ايشان، به حقيقت، بهترين ساعتهاى روزگار عمر خويش را سپرى كردهام: سيمين بهبهانى. چهار شاعر ديگر نيز درى به سوى جهانى «عاشقانه» به رويم گشودهاند ـ فارغ از «سانتىمانتاليسم» رايج.
«عاشقانهها»ى هر يك از اين شاعران نمودار احوالِ روزگار و جهان پيرامونشان بوده است: منوچهر آتشى، محمود مشرف آزاد تهرانى (م. آزاد)، حسين منزوى، نادر نادرپور ـ كه نامشان جاودان باد!
اين پنج دفتر در بردارندهى شعرهاى «عاشقانه»يى هستند كه مىتوانند حالوهواى دوران نوجوانى و جوانىى ما را رنگى ديگر دهند ـ فارغ از شعرهاى ديگر ايشان كه گاه به ناليدن از غم و درشتىهاى زمانه وادارشان كرده است. اميدوارم اين «عاشقانهها» تمهيدى باشند براى تلطيف اين روزگارِ خشن و زمزمهيى بر لبِ فرزندان نسلِ آيندهى سرزمين ما و پيك و پيامآورى با گلبانگ شادى و عشق.
در کتاب حاضر، زندگی ناپلئون بناپارت، از زمان ازدواج با ماری لوییز، دختر امپراتور اتریش، بازگو میشود .ناپلئون پس از این ازدواج صاحب فرزند پسری میشود که ناپلئون دوم نام میگیرد .این هنگام مصادف است با حمله ناپلئون به روسیه و شکست و عقب نشینی ارتش فرانسه که در پی آن ناپلئون به دست انگلیسیها به جزیره سنت هلن تبعید میشود ;ناپلئون دوم نیز در عنفوان جوانی بر اثر بیماری سل در حالی که آرزوی سلطنت بر کشور فرانسه را در دل میپروراند از دنیا میرود .
بربادرفته به قلم مارگارت میچل (۱۹۰۰-۱۹۴۹) نخستین بار در سال ۱۹۳۶ به چاپ رسید. در همان سال برنده جایزه کتاب ملی و در سال ۱۹۳۷ برنده جایزه ادبی پولیتزرشد. وقایع این رمان در آمریکا و در نیمه دوم قرن نوزدهم رخ میدهد. اسکارلت اهارا دختری جوان، مغرور و مزرعه داری ثروتمند اهل جنوب است که خیالات عاشقانه در سر دارد. او پس از مرگ همسر اولش، چارلز، به آتلانتا میرود تا در کنار خواهر او، ملانی، زندگی کند. پس از جنگ و زیر و رو شدن زندگی مردم جنوب آمریکا، اسکارلت تجارت را آغاز میکند و میکوشد تا خود را از فقر و فلاکت نجات دهد. در نهایت پس از سالها خیالبافیهای عاشقانه،اسکارلت عشق حقیقی را درکنار خود مییابد.
قرن ما قرنی جوان و در عین حال بسیار پیر است و در آن انسانهایی که از اقیانوسها نجات یافتهاند، در رودها و دریاهای کاغذی غرق میشوند. پنجشنبهای اواخر آگوست، ده مرد جلوی شهرداری برلین اعتصاب میکنند. آنها به انگلیسی ، فرانسه، ایتالیایی و زبانهای دیگری که هیچکس اینجا نمیفهمد، حرف میزنند. خواسته این مردان چیست؟ آنها کار میخواهند. میخواهند هزینههای زندگی خود را با کار کردن تأمین کنند. می خواهند در آلمان بمانند. مأموران پلیس و مقامات مختلف شهرداری از آنها نامشان را میپرسند. این مردان نمیگویند که کیستند. نمیخورند، نمینوشند و از هویتشان چیزی نمیگویند. فقط هستند. خاموشی این مردان که به قیمت جانشان از افشای هویت خود سر باز میزنند، در کنار انتظار آن دیگران که از آنها سؤال کردهاند، سکوت سنگینی را بر این میدان شهر برلین که الکساندر پلاتز نام دارد، حاکم کرده است. چطور است که آن روز بعدازظهر، ریچارد از کنار این مردان سیاه و مردمان سفید که آنجا ایستاده یا نشستهاند، می گذرد و این سکوت را نمیشنود؟
داستایوسکی نویسنده بزرگ روس، خالق شاهکارهای بی بدیل ادبی است. بسیاری «جنایت و مکافات» را شاهکار این نویسنده میدانند. «جنایت و مکافات» بازی خیر و شر است در نهاد آدمی، ندای وجدان است و گریبانگیرشدن جنایت جوانی که او را دچار ویرانی و پریشانی می کند. راسکولنیکف دانشجوی پریشان احوال عاشق و فقیر است که ناخواسته اما با قصدی از پیش اندیشیده شده، دست به قتل زنی رباخوار میزند. حضور خواهرزن منجر به دومین قتل توسط وی می شود و پس از آن ردپای جنایت، روح و روان او را در هم می ریزد تا بالاخره در اداره پلیس به کار خود اعتراف کند. نویسنده بدون داوری، خواننده را در برابر پرسشی شگفت قرار می دهد؛ آیا جنایت امری روا یا نادرست است؟ و این مبنای همه تفاسیر و داوری ها و تحلیل ها بر این اثر شگفت نویسنده است.
سال ۱۹۰۱ در بیست و نهمین ولایت امپراتوری رو به زوال عثمانی، جزیره مینگر، طاعون شایع میشود. پادشاه عبدالحمید برای جلوگیری از شیوع طاعون از مینگر به اروپا، سربازرس بهداشت و سلامت، بونکوفسکی پاشا، و پس از او دکتر نوری جوان ولی با تجربه را که به تازگی با برادرزاده پادشاه، پاکیزه سلطان، ازدواج کرده، به جزیره می فرستد. پاکیزه سلطان دختر پادشاه قبلی، مراد پنجم، است و کل زندگی اش را در کاخ زندانی بوده؛ به همراه پدر و خواهران و برادر و زنان حرمسرا و حالا برای اولین بار از کاخ بیرون می آید و به همراه همسرش به مینگر می رود. در جزیره، سرگرد جوان و میهن پرستی به نام کامیل که عاشق دختری به نام زینب می شود، با والی جزیره، سامی پاشا، و دکتر نوری هم پیمان می شود برای مبارزه با طاعون، سنت های غلط، خانقاههای عصیانگر، تندروهای مذهبی و آنانی که قدرت علم و ضرورت قرنطینه را باور ندارند. شبهای طاعون حکایت عشق و دلدادگی، کوشش و مبارزه، امیدواری و ناامیدی، میهن پرستی و تلاش برای زنده ماندن در تاریک ترین روزهای مینگر است.
روبرتو بولانيو، نویسنده و شاعر شیلیایی (۱۹۵۳-۲۰۰۳) در پانزده سالگی همراه خانواده شیلی را ترک کرد و در بیست سالگی و همزمان با کودتای پینوشه، به وطن بازگشت. در این سفر دستگیر شد و چند روزی را در زندان ماند و پس از آن، باقی عمر را در کشورهای مختلف زندگی کرد. او بر اثر نارسایی کبد در اسپانیا از دنیا رفت. ستاره ی دوردست (۱۹۹۶) یکی از رمان های کوتاه بولانيو و درباره زندگی چند دانشجوی شاعر جوان در خلال جریانات سیاسی شیلی است. وایدر شخصیت عجیب این داستان، در کارگاههای شعرخوانی حضور دارد و از عوامل امنیتی کودتاچیان است. گالری عکسی که وایدر برگزار می کند و شرح آن در کتاب می آید،
سرچشمۂ تصوف در ایران از تأثیرات تعليمات بودایی در تصوف و فرهنگ ایران سخن می گوید. این کتاب دربردارنده نتایج تحقیقات استاد نفیسی درباره تصوف و ارتباط آن با ادیان و مکاتب مختلفی از جمله تعلیمات بودایی، یهودی، اسلامی، مسیحی و … است. جوانمردی، طریقت، شریعت، سماع، فرقه ها و بزرگان تصوف (از روزگاران کهن تا امروز) از دیگر مباحثی که نویسنده در این کتاب به آنها پرداخته است.
میم. با. سین (محمد بن سلمان) چند سال پیش از رسیدن به سن سی و چهار سالگی کار خود را کرده بود: پس از ظهور از دل تاریکی، تمام رقیبان خود را کنار زد، اختیار خود را بر سازمان های اساسی دولت عربستان گسترش داد و موقعیت خود را در جایگاه مرکز قدرت بلامنازع پادشاهی تثبیت کرد. در این مسیر البته بخت هم با او یار شد: اگر پدرش – سلمان – عمری طولانی تر از برادران خود نداشت هرگز به سلطنت نمی رسید. به علاوه، سلمان پس از اینکه به سلطنت رسید، می توانست قدرت را به هر کسی که می خواهد تفویض کند؛ اما او ششمین پسرش میم. با. سین. را انتخاب کرد؛ با وجود جوانی و آوازه شرارت ها و فرومایگی هایش. سلطنت مطلق در اصل دمکراسی یک نفر است؛ و میم. با. سین. رأى پدر خود را گرفت؛ تنها کسی که مهم بود.
هولدن کالفليد، شخصیت جذاب ناطور دشت که در بحرانی ترین دوره زندگی به سر می برد، قدم در راه سفری سه روزه گذاشته است
؛ دور از خانه و در بطن جامعه ای که هم از آن او است و هم نیست و در فضایی که تنگ و سرد و بیگانه است. ولی آیا این تنگنا، سرما و بیگانگی صرفا برخاسته از جهان بیرون است؟ قهرمان نوجوان اسلینجر گرما را دوست دارد اما در سرما پرسه میزند؛ پسر کی غریبه که البته برای همه ما چون خود ماست؛ او پرسه می زند تا در پایان این سه روز، از نوجوانی پا به جهان جوانی بگذارد؛ او در آستانه ایستاده است و همه میدانیم در لحظه ورود به چنین عالمی فقط جانب یک چیز رعایت می شود: بی اعتنایی