مکبث یکی از چهار تراژدی بزرگ شکسپیر است. روایتی است از جنایت و مکافات که بر چهار ستون جادوگری، جنایت، ظهور ارواج خبیث و شکوه ادبی قرار دارد. شکسپیر در اوج استادی خود آنها را به گونه ای تاثیرگذار، مهیج و به یادماندنی در هم آمیخته است.
پس از دو سال و اندى كار روى ترجمه قصههاىِ پريانِ آندرسون، با او انس و الفتى بههم رساندهام. گفتهاند كه انس و الفت مايه كوچكى مىشود؛ و من يقين دارم مايه كوچكى كسانى مىشود كه در طلب بُتهايند. با اين همه به گمانِ من مىتوان كسى را هم براى عيبهايش دوست داشت و هم براى حُسنهايش. انسان از گِل سرشته شده و گل شكننده است. اما شايد عيب و سستىِ گل سبب مىشود كه ما با حيرت تمام محو تماشاىِ گلدانى از يونان باستان بشويم: گلدان بسيار ظريف و زودشكن است و با اين وصف از گزند روزگار در امان مانده.
آندرسون هفتاد سال زندگى كرد؛ و به گمانِ من قصههاىِ پريانش تا ابد پابرجا مىماند. او ضعفهاى زيادى داشت كه من قصد ندارم به شرح آنها بپردازم، زيرا كه همه از اين ضعفها فراوان دارند؛ اما او از آن شهامتى كه شاعران بايد داشته باشند بهرهمند بود؛ و همين كار را بر او ممكن مىساخت تا از عيبها و حُسنهايش يكسره آگاه باشد. آزمايشگاه شاعر خود اوست، و آندرسون از خصيصههايى برخوردار بود كه احتمال داشت از برايش تمسخر يا نكوهش بشود، و بالاخره آن خصيصههايى كه احتمالا تحسينبرانگيز بود.
او زياد مغرور بود، به استعداد خود ايمان و به نبوغ فوقالعادهاش معتقد بود؛ و همين او را با روشنفكران زمانهاش ناسازگار مىكرد. نكتهاى كه منتقدان او درنمىيافتند اين بود كه غرور او حافظ استعدادش نيز بود. آندرسون نويسنده بسيار دقيقى بود. بسيارى از قصههايش چندين بار بازنويسى مىشد. نكتهاى كه بسيار برايش اهميت داشت اين بود كه قصههايش با صداىِ بلند خوانده شود چنانكه گويى كسى نقلش مىكند. قصه پريان با همه ما حرف مىزند؛ و افسونِ فوقالعادهاش هم در همين است. گدا و شاهزاده براى شنيدن حرفهاىِ قصهگو در كوچه و بازار مىايستند؛ و براى لحظهاى آدمهاى معمولىاند و دستخوش هيجانهايى كه بر همه ما مسلط است. آندرسون در يادداشتها و سرگذشت زندگى خود[1] بارها از قصههايى ياد مىكند كه در بچگى شنيده بود. طُرفه اينكه قالبهاى رسانهاىِ فراگير امروز ما، قصهگويان را از ميانه برداشته و چهبسا كار را به خاموشى و بىزبانى همه ما بكشاند قصههايى كه آندرسون در بچگى شنيد، ساده بود و شخصيتهاى آنها شايد بيشتر الگوهاىِ اوليه بودند تا افرادى خاص. غرضِ آنها اين نبود كه شنونده را حيرتزده كنند چه رسد به اينكه مايه هول و هراسش بشوند. در واقع، علتِ گيرايى آنها اين بود كه شناخته شده بودند. خسيس و تنگنظر و نابكار و نكوكار و مهربان به شيوهاى رفتار مىكردند كه با آنها آشنايى داشتيم؛ طرحِ داستان بود كه به خودى خود توجه برمىانگيخت. ما مردم سده بيستم كه سخت به داستانهاى بدون طرح با قهرمانانى چنان پيچيده خو گرفتهايم كه پس از خواندنِ كتاب، شرحِ سلسله اعصاب شخصيتها برايمان آسانتر از آن است كه بگوييم داستان چه مطلبى را مطرح مىكند، با اين قالبِ اوليه ادبى ارتباط چندانى برقرار نمىكنيم. با اين وصف اين داستانهاى عارى از سبك و پسند روز ــ دستكم براى لحظهاى ــ آرامشى به ما مىبخشند كه لازمه زندگى است. آدمى بايد در زمانه خود زندگى كند ــ چارهاى هم جز اين ندارد ــ اما براى سلامت عقلش، گاه بايد از بيدادگرىِ زمانه گريبان رها كند ــ كاش بتواند تميزش بدهد. عبارت روزى، روزگارى نافىِ زمان است و بدين ترتيب از تأثيرش بر ما مىكاهد. روزى، روزگارى، نقطهاى است كرانمند در بيكرانه. در جايى هست، اما تاريخ مشخص ندارد، كار بزرگى است كه زياد توضيحبردار نيست ــ و با اين حال، چهبسا توضيحپذير باشد. ما زمان را به دورههاىِ دقيق بخش كردهايم. از آنجاكه روشنبين هستيم، مىپرسيم: «روزى، روزگارى، آيا در عصر آهن بود يا در دوران بُرنز يا در سده سيزدهم؟» اما دهقانى كه قصه پريان را در بازار مىشنيد و در بازگشت آن را براى خانوادهاش نقل مىكرد، چنين برداشتهايى نداشت. به ديده او، زمان، از آفرينش تا لحظهاى ادامه مىيافت كه در بهترين صورت اكنون توصيف مىشود. و با اينكه مىدانست كه راه و رسم و لباسها تغيير كرده، باور نمىكرد كه اينها اثر چندان زيادى در مردم داشته باشند. كتاب مقدس را خوب مىشناخت، با اين حال وقتى مىديد مريم به گونهاى تصوير شده كه انگار بانوِ ثروتمندِ فلورانسى است پريشاناحوال نمىشد. آيا سائول و داود مانند پادشاهانى نبودند كه او مىشناخت؟ و حوا، آيا با زنِ خودش زياد فرق داشت؟ روزى، روزگارى، سحرآميز يا شاعرانه نبود، همچنانكه براى ماست. از طرفى، سده بيستم هيچ نوع قصه پريانى پديد نياورده است.
آندرسون واپسين راوى بزرگ قصههاى پريان بود. احتمال دارد ما به قوه تخيل و پندار قصههايى بيافرينيم، اما قصه پريان نيست. قصه پريان و قصه عاميانه، هرقدر هم كه زمينههايش عجيب و غريب باشد، در عالم واقع رُخ مىدهد. ممكن است ساحرهها و كوتولههاى افسانهاى يا پريان دريايى پديدار بشوند؛ اما، ساخته و پرداخته قوه تخيل نيستند؛ مانند شاهدختها يا دهقانها واقعىاند. ما كه دست و پايمان با اعتقاد به پيشرفت و نگرشهاىِ رفتار طبيعى بسته شده، فهم اين نكته را دشوار مىيابيم. بهتر مىدانيم به پهنه پندار و عوالمى پناه ببريم كه امن و بىخطر است زيرا كه چنين عوالمى هرگز وجود نداشته و نخواهد داشت.
«روزى، روزگارى، پسركى بود چنان تنگدست و ندار كه از مال دنيا يكدست لباس داشت كه تنش بود؛ و خيلى هم برايش تنگ بود…» اين عبارت ممكن بود سرآغاز يك قصه پريان يا توصيفى درباره هانس كريستيان آندرسون باشد كه از زادگاهش اودنسه راه افتاد تا بختش را در كوپنهاگ بيازمايد. آيا در راه، زنان جادوگر و پريان مهربان و كوتولههاى افسانهاى را ديد؟ بله ديد، همچنان كه بىگمان اوديسه آوازِ سيرن را شنيد. آندرسون، مانند قهرمانهاىِ قصههاى پريان، با سادهدلى تمام و كنجكاوى و شور زندگى در حكم ثبات روحى، راه عالم درندشت را در پيش گرفت. در جستجوى شاهزادهخانم و نيمى از قلمرو پادشاهى بود. ازين كمتر ثمرى نداشت، زيرا كه او شاعر به تمام معنايى بود. و بىچند و چون برنده شد، اگرنه شاهزادهخانم و نيمى از قلمرو پادشاهى، بلكه چيزى به مراتب بهتر از آنها را بهدست آورد: آوازه بلند ورنه در تمام بلكه در نيمى از عالم. نامدارى آيا مايه خوشبختىاش شد؟ من گمان مىكنم كه شد، چون مفهومش اين بود كه رنج و زحمتش بىحاصل نبود. از غم و ناشادى شخصى او، زيبايى زاده شد. با اينهمه، ازين مبارزه ما بيشتر نصيب بُرديم تا آندرسون. هنرمندان و موسيقيدانان و شاعران، توانگرترين افراد بشرند، زيرا كه مىتوانند مُردهريگى بر جا بگذارند كه تا وقتى انسان نفس مىكشد پايدار مىماند. آندرسون كهنترين قالبهاى ادبى را برگزيد ــ قصه پريان و قصه عاميانه ــ و آنها را به قالبى درآورد كه از آنِ خود او بود. او مانند برادران گريم[2] ، كه هر دو را سخت مىستود، گردآورنده فرهنگ قومى و نقال قصههايى نبود كه پيش از آن نقل شده بود. آنچه بيشتر وقتها براى نويسندگان بزرگ رُخ مىدهد براى آندرسون هم رُخ داد. موفقيتِ عظيم پارهاى از قصههاى پريان او بر بقيه قصههايش سايه افكند و سبب شد كه به چشم درنيايند. چه تعداد از مردم از قصه كمنظير سبك كافكايىِ سايه، يا از قصه طبيعتگرايانه غيراحساساتىِ آنه ليزبث، دخترى كه فرزند نامشروعش را رها مىكند، باخبر بودهاند؟ آندرسون احساس مىكرد كه هريك از آثارش بايد سبك خاص خود را القا كند؛ پيوسته مىآزمود. آخرين قصه او، عمه دندان دردو به نحو عجيبى امروزى است، فانتزى روانشناختى است كه با ادبيات دوره او فرق نمايان دارد. دل بستن به اينكه شايد برخى از قصههاىِ كمتر شناخته شده آندرسون توجه بايستهاى برانگيزد، يكى از بزرگترين انگيزههاىِ آغازيدن اين كار سترگ بود و در سرتاسر كار مايه دلگرمى شد. مترجم خدمتگزار متنى است كه ترجمه مىكند؛ نبايد از ياد بُرد كه متن به جملهها و حتى تكواژههايى تبديل مىشود كه اوبايد نظيرش را پيدا كند. مترجم بايد بكوشد نهتنها معنا بلكه روحِ مطلب را هم ترجمه كند. هنر او در همين است و كارش بر اين پايه محك زده مىشود. مترجم بايد به متن اصلى وفادار باشد و در عين حال در قالبِ زبان
ديگر ترجمهاى روان و خوانا ارايه كند. اما ضرورتِ خوانايى و روانى نبايد دستاويزى باشد براى تغيير سبكِ ادبى نويسنده. نثرِ آندرسون در زبانِ دانماركى روان نيست، ناپيوسته و بريده بريده است؛ و اين بخشى از افسونِ كار اوست. و من اميدوارم اين خصيصه را نيز «ترجمه» كرده باشم.
مترجم نبايد بگذاردكه نگرشهاى شخصى او يا زمانهاش بر او اثر بگذارد. متأسفانه، بسيارى از مترجمان اوليه كارهاىِ هانس كريستيان آندرسون از قلمزنان دوره ويكتوريا بودند. و در ترجمه، گرايش داشتند به اينكه بوسهاى بر لب را بر گونه بنشانند. شور و احساس بايد اثيرى مىبود نه جسمانى؛ و با توجه به خوانندگان آن روزگار، تغيير دادن احساس به ابراز احساسات كار بسيار سهل و دلخواهى بود[3] . قصد ندارم با زبانى تند و تيز درباره اين گروه از مترجمان اوليه داورى كنم، زيرا من هم وسوسه شدهام كه براى خوشايند خوانندهگانم كمى از اينجا و آنجا ببُرم و بدوزدتا آنجا كه توانستهام به متن اصلى وفادار بودهام، حتى وقتى كه مىدانستم ممكن است پارهاى از نگرشها، مردم روزگارم را بيازارد، يا محتملا ــ كه خيلى هم بدتر است ــ به نظرشان مضحك بيايد. كوشيدهام تنها به يك تن وفادار باشم، هانس كريستيان آندرسون؛ و عميقآ اميدوارم كه از عهده برآمده باشم.
[1] . اين اثر با عنوان قصه زندگى من، به ترجمه مترجم اين كتاب، نشر نى، سال 1382، منتشر شده.
[2] . ياكوب (1863ـ1785) زبانشناس، و ويلهلم (1859ـ1786) اديب و پژوهشگر آلمانى.
[3] . از بد حادثه ما هم در ترجمه پارهاى از قصههاى اين كتاب با وجود دو قرن فاصله، در رديف قلمزنانعصر ويكتوريا قرار گرفتيم. ــ م.
[4] . اريك كريستيان هوگارد، شاعر و نويسنده معاصر دانماركى است كه كتاب حاضر را از زبان دانماركىبه انگليسى ترجمه كرده. و ناگفته نبايد گذاشت كه ترجمهاش را با سخنى نغز به دوستش تقديم كرده: «اينترجمه پيشكش است به روت هيل ويگوئرس (Ruth Hill Viguers) كه مىدانست چرم بيش از زراندوددوام مىآورد.»
خوان رولفو، ستارهای تنها در ادبیات امریکای لاتین، با قلمی تیز هر واژه از رمانش را گویی بر صخرهای سخت نَقْر میکند. او در پدرو پارامو[1] بهگونهای طنزآمیز اسطوره را به کار میگیرد. این مکانِ اسطورهای جهانی است آکنده از لحظههای گذرا که در آن گفتهها، خاطرهها و اندیشههای آدمها همه همزمان ارائه میشوند. از این نظر خواننده ممکن است در ابتدا دچار آشفتگی شود. آنچه به ظاهر روایتی است که سخنگویی بر آن است تا به یاری آن داستان خویش را باز گوید، در حقیقت، تکهای از داستانی است که یکی از صداهایِ بسیارِ رمان، یکی از پسران پدرو پارامو، به نام خوان پِرْسیادو[2] نقل میکند. ترتیب زمانی در این رمان اهمیتی چندان ندارد، کتاب همچون مجموعهای از اسطوره بهسادگی سعی میکند تا آنچه را دارد ارائه دهد. به یقین، ترتیب زمانی در داستانهای فرعی رعایت شده است، بااینهمه درحالیکه کنار هم قرار گرفتنِ تکتک این داستانهای فرعی کتاب را بهظاهر نامفهوم کرده است، اما تنها در کلّ است که میتوان دید رمان از ارتباطی منطقی برخوردار است. و این همان شگردی است که فضایی کردنِ داستان نامیده شده است. از این نظر رمان پدرو پارامو کنایی است اما آنچه به دست آمده، تصویری است از سرزمین آشوبزدهای که لاهوتی منحرف به قدیسی مرتد سپرده است.
انسان جادوگرِ انسان است. این جمله را میتوان محور دیدگاه سارتر دربارۀ احساسات آدمی، ماهیت و کارکرد غایی آن دانست. ما با احساساتمان یکدیگر را مسحور میکنیم؛ اما سحری که نه خود از چگونگی آن باخبریم و نه اصولاً میدانیم که آنچه با دیگری کردهایم نوعی ساحری بوده؛ ما نیز به نوبۀ خود مسحور دیگری میشویم؛ و آن دیگری هم نمیداند که با احساساتش اغوایمان کرده… همۀ ما در بازی سلسلهوار احساساتمان، هدفی را دنبال میکنیم، هدفی که دستکم نمود تحققیافتۀ آن جوهری عقلانی و حسابگرانه دارد.
ساختار مفهومی نگاهِ سارتر در این کتاب غریب مینماید. او در بحبوحۀ گفتمان اگزیستانسیالیستی ناگاه صحبت از وجود کیفیتی ماکیاولیستی در اعماق وجود ما میکند، هرچند شاید سویۀ دیگری از نگاه فلسفی سارتر که حضور دیگری را «جهنمی» میداند با این نگرش او سازگارتر باشد.
این کتاب روایت حیرتانگیز سرقتِ یک الماس ششصد و نه قیراطی است که بر سر مجسمه بزرگ بودا در معبد لهاسا در تبت بوده است و توسط یک سرهنگ انگلیسی سرقت شده و به انگلستان منتقل شده است .
کتاب آزادی راستین (۲۰۰۷) را ادکینز برای دانشجویان مقطع کارشناسی فلسفه نوشته است؛ دانشجویانی که آشنایی قبلیشان با اسپینوزا بسیار اندک است. پس نویسنده از طرح موضوعات دشوار پرهیز کرده، و کوشیده تا در متنی خوشخوان، با مثالهایی جالب توجه و ملموس، بینشهای فلسفی مهم اسپینوزا را فهمپذیرتر کند. برای همین کتاب برای عموم خوانندگان نیز میتواند مفید باشد. اما چنین کتابی، بیش از همه بهکار خوانندهای خواهد آمد که میخواهد بهکمک اسپینوزا در مسألهای عملی یا بهعبارت دیگر اخلاقی-سیاسی بیندیشد؛ و رویکرد درست به فلسفه هم همین است. بهقول ویتگنشتاین، فلسفه راه خروج را به مگسِ گرفتار در بطری نشان میدهد.
از دیندار متعصب تا روشنفکر مترقی به ابوحامد محمد غزالی حمله می کنند و بی آنکه منصفانه به او فرصتی برای دفاع از خود با نظراتش بدهند، او را یک طرفه به محاکمه می کشند و اغلب محکوم می کنند. اگر زندگانی پرتلاطمش را بدانیم، به او فرصتی داده ایم تا شاید از خطاهایش دفاع کند و جفایی که بر او رفته کم شود. غزالی در کتاب بازگشت از گمراهی خود صادقانه به بسیاری از خطاهایش اعتراف می کند. او در اوج کشورگشایی های جلال الدین ملکشاه، سیاست ورزی های مسموم خواجه نظام، هوس رانیهای ترکان خاتون همسر پادشاه، مجادلات فکری معلمش عمر خیام، ترس و ارعاب حسن صباح و زندگی آرام و بی آلایش صوفیانه برادرش شیخ احمد در اوج اشتهار و اعتبار و اقتدار تصمیمی در زندگی می گیرد که دانستن آن نظر رایج ما را درباره غزالی عوض می کند. این کتاب داستان تطور روحی و فکری غزالی در بستر تلاطم های فاجعه آمیز و دهشتناک اطراف اوست؛ روایتی شیرین از ماجراهای تلخ و ترسناک که غزالی را در میان گرفت و بلعید.
روبرتو بولانيو، نویسنده و شاعر شیلیایی (۱۹۵۳-۲۰۰۳) در پانزده سالگی همراه خانواده شیلی را ترک کرد و در بیست سالگی و همزمان با کودتای پینوشه، به وطن بازگشت. در این سفر دستگیر شد و چند روزی را در زندان ماند و پس از آن، باقی عمر را در کشورهای مختلف زندگی کرد. او بر اثر نارسایی کبد در اسپانیا از دنیا رفت. ستاره ی دوردست (۱۹۹۶) یکی از رمان های کوتاه بولانيو و درباره زندگی چند دانشجوی شاعر جوان در خلال جریانات سیاسی شیلی است. وایدر شخصیت عجیب این داستان، در کارگاههای شعرخوانی حضور دارد و از عوامل امنیتی کودتاچیان است. گالری عکسی که وایدر برگزار می کند و شرح آن در کتاب می آید،
تاریخ سینمای ایران به تعبیری تاریخ تیپهای تکرارشوندهای است که در فیلمهای مختلف تکثیر میشوند و معمولاً متأثر از تحولات اجتماعی تغییر چهره میدهند و در مواردی نیز از قطب مثبت داستان به قطب منفی میکوچند. از دید یونگ، کهن الگوها تمایل کلی ذهن برای تولید اندیشههای مشابه و یکسان است، گنجینهای از سنتهای دیرینه است که در ناخودآگاه جمعی هر ملتی جمع میشود و در قالب تصاویر و انگارهها و چهرههای مثالی به جلوه درمیآید. کهن الگوها قدرت و مانایی بسیاری دارند و سرشار از معانی متنوعاند و بر کنشهای جمعی افراد تأثیر میگذارند. این الگوها گاهی در اشکال نقاشی و معماری و صنایعدستی، گاهی در شکل ریاضی و هندسی، گاهی هم در قالب چهرههایی همچون، پیردانا، سایه، مادر، مکار، زن اهریمنی، موعود، و بسیاری دیگر، پدیدار میشوند. چهرههایی که ریشه در باورهای دیرینهٔ اقوام دارند و قرون و اعصار را در مینوردند و با زمان کنونی وارد مکالمه میشوند و تاحدود زیادی بر باورهای امروزی تأثیر میگذارند. به این اعتبار از گذشته گریزی نیست، و چه بخواهیم و چه نخواهیم، از الگوهای کهن میراث میبریم و آن را در شکلهای جدیدتر باز تولید میکنیم. با این مقدمه به سراغ تیپهای تکرارشونده در سینمای ایران میرویم و این داستان را نخست با تیپ قهرمان آغاز میکنیم.
کتاب خیلی زیاد اما همیشه ناکافی، اثر مری ترامپ با رویکردی روانشناختی به تحلیل ریشههای کودک و خانوادگی خانوادۀ ترامپ میپردازد. مری ترامپ برادر زادۀ دونالد ترامپ، رئیس جمهور آمریکا را جامعه ستیز و دچار ناهنجاریهای متعدد معرفی میکند. بدین ترتیب که جو خانوادگی و مناسبات والدین با کودکان را از نوع بیمارگونه معرفی میکند و تمام رفتارهای فرزندان را مبتنی بر رابطۀ سخت و نامهربانانۀ پدر معرفی میکند. تشنج در مناسبات خانوادگی خود را در همۀ کردارهای فرزندان، از جمله دونالد ترامپ، متجلی میکند. ترامپ زاده ی خانوادهای است که مناسبات میان اعضای آن نه بر حسب عشق که بر حسب برنده و بازنده استوار است. نطفۀ هر هیولایی در کودکی ریشه دارد.