کتاب فرزند نیل نوشتۀ هوارد فاوست با ترجمه و اقتباس ذبیحالله منصوری
گزیدهای از متن کتاب
مقدمۀ نویسنده
اسم اصلی “موسی” در زبان مصری “موشه” بوده که به ترجمۀ تحتاللفظی یعنی “کودکی داده شده”؛ و عبریهای قدیم هم نام موسی را “موشه” تلفظ میکردند و این کلمه بعدها به شکل “موسس” در آمد و با همین شکل وارد زبان ما (زبان انگلیسی) گردید.
خط قدیم مصریها خط تصویری بود و امروز عدهای از دانشمندان مصرشناس آن خط را میخوانند و معانی آن را بهخوبی ادراک میکنند ولی درخصوص تلفظ کلمات با هم اختلاف نظر دارند. علتش این است که هیچکس نمیداند مصریهای قدیم کلمات را چگونه تلفظ میکردند و وضع ما در قبال خط تصویریِ قدیمِ مصر شبیه به وضع کسی است که امروز بخواهد زبان انگلیسی را از روی کتاب (بدون شنیدن طرزِ تلفظِ کلمات انگلیسی) تحصیل کند. یك چنین محصلی ممکن است زبان انگلیسی را از روی کتاب بهخوبی فرابگیرد و معانی تمام عبارات را بفهمد ولی نمیتواند کلمات انگلیسی را درست تلفظ نماید، زیرا بهگوشْ نشنیده است. دانشمندان مصرشناس ما هم میتوانند خطوط تصویری قدیم مصر را بخوانند اما نمیدانند طرز تلفظ واقعیِ کلمات چگونه است و بههمینجهت حتی راجعبه طرزِ تلفظِ اسمِ معروفترین سلاطین مصر با هم اختلاف دارند و اگر در این سرگذشت به نامهایی مصری برخوردید که دیگران آن را به شکل دیگر نوشته بودند بدانید که ناشی از بیاطلاعی نویسنده نیست، بلکه بعضی از دانشمندانِ مصرشناس اینگونه تلفظ را که در این سرگذشت دیده میشود ارجح دانستهاند. دیگر اینکه عنوان “فرعون” تا زمان “رامسس دوم”، یعنی تا زمان موسس (موسی) در مصر وجود نداشته است و مصریها سلاطین خود را دو نوع میخواندند:
اول اینکه اسم خدا را در جلوی اسم خاص پادشاه ذکر میکردند و فیالمثل میگفتند “خدا رامسس” یا اینکه اسم خدا را جلوی اسم عام پادشاه قرار میدادند و میگفتند “خدا پادشاه” و عنوان فرعون بعد از اینکه رامسس دوم عمارتی بزرگ ساخت بهوجود آمد و پس از رامسس دوم عنوان سلاطین مصر گردید؛ و فرعون در زبان مصری یعنی “خانۀ بزرگ” و با اینکه تا زمان رامسس دوم عنوان فرعون را بر سلاطین نمینهادند، ما برای اینکه خوانندگان ناراحت نشوند، عنوان پادشاه مصر را همان فرعون قرار میدهیم.
نکتۀ سوم اینکه در این سرگذشت فصول و ماهها مانند فصول و ماههای امروز ملل امریکا و اروپا ذکر شده تا اینکه خواننده ناراحت نشود و کسانی که وارد در تاریخ هستند میدانند که در مصر قدیم بیش از سه فصل وجود نداشت و حساب ایام را طور دیگر نگاه میداشتند.
در آغاز نوجوانی
روزی که موسی ده ساله شد، در روز ده سالگی، فرعون مصر، موسوم به “رامسس دوم” آن طفل را به حضور طلبید.
موسی، پسری بود زیبا، دارای موهای سیاه و در جلو، یعنی روی پیشانی، موهایش را کوتاه کرده بودند اما در طرفین سر موهای بلندش به دو شانه میرسید و در عقبْ مویش روی پشت میافتاد.
هرکس که آن پسر را میدید میفهمید که بزرگزاده و وابسته به خاندان سلطنتی است، زیرا راست میایستاد و سر را بلند نگاه میداشت؛ و آموزگاران به شاهزادگان مصری میآموختند که باید راست بایستند و سر را راست نگاه دارند.
تنها چیزی که موسی را از مصریهای نیلِ سفلی متمایز میکرد این بود که بینی بزرگ داشت و بینی او به بینی مصریهای نیل علیا شبیه مینمود.
با اینکه بیش از ده سال از عمر موسی نمیگذشت هرکس که او را میدید میگفت وی یک نوجوان سیزده ساله و شاید چهارده ساله است و در روز دهمین سال تولد آن پسر، وقتی فرعون مصر او را پذیرفت گفت: «موسی، میبینم که بزرگ شدهای» و بعد وی را نزدیك خود آورد و دست بر سرش زد و موهای سیاهش را نوازش داد و گفت: «مادرت غمگین است. نزد او برو تا تو را ببیند و از مشاهدۀ رشد تو خوشوقت شود.»
مادر موسی همسر رامسس دوم فرعون مصر بود و لذا فرعون پدر آن پسر محسوب میگردید.
مادر موسی در همان روز که پسرش نزد فرعون رفت تا اینکه به مناسبت ده سالگیاش مورد محبت قرار بگیرد، پزشك خود موسوم به “ستی” را طلبید.
از چندی قبل از آن تاریخ، مادر موسی (همسر فرعون مصر) هر سه روز و گاهی هر دو روز یك مرتبه، پزشك خود را احضار میکرد. علت احضار پزشك بهظاهر سردرد یا دردِ پا یا دردِ معده بود؛ اما ستی، پزشك همسر فرعون، قبل از اینکه وارد خانۀ آن زن شود میدانست که درد آن خانم چیز دیگر است.
همین که مادر موسی پزشك را دید زبان به نکوهش گشود و گفت: «تو برای چه از من غافل هستی و به چه مناسبت درصدد مداوای من بر نمیآیی؟»
پزشك گفت: «من چه غفلتی کردهام؟»
شاهزادهخانم گفت: «آخر تو پزشک هستی و باید مرا مداوا کنی؟»
ستی گفت: «به من بگو که کجای ملکه درد میکند تا من آن را معالجه نمایم.»
همسر فرعون گفت: «چه دردی بدتر از اینکه هر روز من از روز قبل پیرتر میشوم و اطراف دهان و چشمهای من چین میافتد و چشمهای من از روز قبل گودتر میشود. اگر تو پزشك هستی باید مرا معالجه کنی و نگذاری که مرضِ پیری با این سرعت مرا از بین ببرد؛ درصورتیکه بیش از سی و پنج یا سی و شش سال از عمرم نمیگذرد.»
مادر موسی خود را جوانتر از آنچه بود نشان میداد و در آن موقع چهل و دو سال از عمرش میگذشت و میدانست که همسرش فرعون مصر یک سال از او بزرگتر میباشد.
ستی، پزشك ملكۀ مصر، مردی بود کوتاه قد و فربه و دارای پاهای منحنی و هر که او را میدید میفهمید که از نژاد روستاییان میباشد.
ستی که اسمش با نژاد او مطابقت نمیکرد (زیرا ستی در مصرِ قدیم یك اسم بزرگ بود و روستاییان آن را روی خود نمینهادند) نمیباید پزشك شود زیرا روستاییان در مصر بضاعت نداشتند تا تحصیل کنند و به مرتبۀ طبابت برسند. علت اینکه ستی توانست تحصیل کنند و طبیب شود این بود که یکی از کاهنان مصر خواهان مادرش گردید و آن زن از کاهن مزبور باردار شد و بعد از وضع حمل زندگی را بدرود گفت.
جسد مادر ستی را بدون اینکه مومیایی کنند در قبر گذاشتند ولی کاهنی که آن زن را باردار کرده بود حاضر شد طفل را به یك دایه بسپارد و بعد از اینکه طفل بزرگ گردید، او را به مدرسه فرستاد و ستی تحصیل کرد.
ستی چون علم طبابت را تحصیل کرده بود میدانست که تمام افراد بشر، خواه فرعون باشند یا همسر او، خواه فقیری که بعد از مرگ بدون مومیاییشدن به خاك سپرده میشود، خواهند مرد. ستی، مثل اطبا، مرد و زنی را که برای مداوا به او مراجعه میکردند به شکل مرده میدید اما هرگز این واقعیت را به آنها نمیگفت و هنگام مکالمه با بیماران از درخشندگی چشم و صورتشان صحبت میکرد و آنها را دلگرم مینمود.
در آن روز هم بعد از اینکه اظهارات همسر فرعون را شنید گفت: «ای الهه، من امروز تو را از همه وقت جوانتر میبینم و دیگران روزبهروز پیرتر میشوند ولی تو روزبهروز جوانتر میگردی و به این ترتیب که تو به سوی جوانی میروی من یقین دارم که هرگز پیری و شکستگی به سراغ تو نخواهد آمد.»
همسر فرعون گفت: «ای ستی، طبیبان هم مانند کسانی که دندان میکشند دروغگو هستند؟
کسانی که دندان میکشند میگویند طوری دندان را خواهند کشید که شخص احساس نکند چه موقع دندان از لثهاش خارج گردیده؛ و طبیبان هم، با اینکه میبینند بیمار روزبهروز نحیفتر و ناتوانتر میشود، میگویند که هر روز او را فربهتر و قویتر از روز قبل میبینند.
مگر تو مرا کودك تصور کردهای که گمان میبری من فریب حرفهای تو را خواهم خورد؟
این آینه که در کنار من است و من هر روز بیش از ده بار خود را در آن نگاه میکنم به من میفهماند که من، هر روز از روز قبل پیرتر میشوم و تو به من میگویی که رو به جوانی میروم و آنقدر بیملاحظه هستی که برای من از جوانی ابدی و مزایای آن سخن میگویی، درحالیکه خود میدانی که هرچه به زبان آوردی دروغ است.»
ستی گفت: «ای الهه، اگر من از روی بیاطلاعی اسائۀ ادب کردم مرا ببخش، زیرا به راستی چنین قصدی نداشتم.»
همسر فرعون گفت: «اگر میخواهی از اسائۀ ادب تو بگذرم این چینها را از صورتم زایل کن و دارویی به من بخوران که صورت من که اینک تیره است، مثل دورهای که پانزده ساله بودم صاف و درخشنده شود.»
ستی گفت: «تیرگی صورت الهه از زرداب و صفرا میباشد و تو باید مسهل بخوری تا اینکه زرداب و صفرا از بین برود و قبل از خوردن مسهل، یعنی از هم اکنون، و بعد از آن، باید انگور تناول نمایی و انگور برای درخشندهکردن صورت بهترین دارو میباشد.»
همسر فرعون پرسید: «برای از بین بردن چینهای صورت من چه دارویی را تجویز مینمایی؟»
پزشک میدانست که همسر فرعون برای اینکه بتواند چینهای صورت را از بین ببرد، انواع معجونها و ضمادها را به قیمتهای گزاف خریداری مینماید بدون اینکه نتیجهای بگیرد.
پزشك الهه میدانست چینهای صورت آن زن از بین رفتنی نیست، زیرا ناشی از افزایش عمر است و هرقدر برای از بین بردن آنها زحمت بکشد نتیجه نخواهد گرفت؛ اما نمیتوانست این حرف را به همسر فرعون بزند، زیرا اگر به او میگفت که زحمات تو در راه ازبینبردن چینهای صورت بینتیجه خواهد شد، شغل خود را نزد آن خانم، یعنی نزد بهترین بیمار خویش، از دست میداد. ستی به اندیشه فرورفته بود و میخواست کاری کند که اعتبار خود را نزد فرعون از دست ندهد، در دل گفت: چون الهه معجونها و ضمادهای دیگران را با بهای گزاف خریداری مینماید، چرا خود من برای او معجون و ضماد تهیه نکنم و از وی استفاده ننمایم؟ لذا گفت: «برای از بین رفتن چینهای صورت الهه، من یك معجون مخصوص تهیه خواهم کرد و خواهم آورد.»
همسر فرعون پرسید: «معجون را چه موقع میآوری؟»
ستی پاسخ داد: «هم اکنون برای آوردن معجون میروم و داروهای آن را فراهم مینمایم و معجون را میسازم و فردا همین موقع میآورم؛ و باید هر شب، هنگام خواب، آن معجون را به صورت بمالی و بامداد بعد از برخاستن از خواب آن را پاک کنی و در مدتی کم چینهای صورت از بین خواهد رفت.»
چون ستی دیگر کاری نداشت، وی را مرخص کرد و آن مرد کوتاهقد و فربه رفت؛ و خانم به خدمه گفت تا وقتی که داروی مسهل آماده شود برایش انگور بیاورد تا تناول نماید.
درحالیکه ملکۀ مصر مشغول خوردن انگور بود، موسی نزد مادرش رفت و همسر فرعون وقتی آن پسر را دید به خود گفت: پسرم چه رشد کرده است. بعد زبان به شکایت گشود و گفت: «موسی، برای چه مرا در انتظار گذاشتی و چرا نزد من نیامدی، مگر تو نمیدانستی که مادرت مریض است؟ پسران دیگر، اگر بدانند که مادرشان مریض میباشد، لحظهای از او جدا نمیشوند ولی تو نزد من نمیآیی و مثل این است که مرا فراموش کردهای.»
موسی در آن روز مدتی در باغهای سلطنتی گردش کرده، نزد مادرش نرفته بود ولی میدانست چگونه حرف بزند تا اینکه مادرش را از خشم فرود بیاورد و گفت: «ای مادر، من به محض اینکه توانستم نزد تو بیایم بهراه افتادم و از تو تقاضا میکنم که نسبت به من خشمگین مشو و مثل گذشته مرا دوست داشته باش و اگر تأخیر کردم برای این بود که تو میخواهی مرا ببینی و تا این موضوع را شنیدم نزد تو آمدم.»
اظهارات ملایم موسی، مادر را از خشم فرود آورد. مادر موسی گفت: «من نسبت به تو خشمگین نشدم و فقط قدری رنجیدم و انسان وقتی بیمار است زود رنجیده میشود و تو که در عنفوان جوانی هستی نمیتوانی بفهمی که بر مادر بیمار و پیر و زشت تو چه میگذرد.»
موسی گفت: «تو پیر نیستی بلکه جوانی، زشت نمیباشی بلکه زیبا هستی و من از تو زیباتر، زنی را نمیبینم.»
پسر ده ساله آنچه میگفت مطابق عقیدهاش بود، زیرا هر پسر کوچک تا زمانی که در مرحله کودکی است مادرش را از تمام زنها زیباتر میبیند.
با اینکه گفتۀ موسی عبارتی کودکانه بود و آن پسر از روحیۀ کودکی خود الهام میگرفت، مادرش خوشوقت گردید و به او گفت: «پیش بیا و مرا ببوس تا اینکه من هم تو را ببوسم.» ولی موسی خجالت کشید جلو برود و مادرش را ببوسد و در آن روز برای اولین بار نشان داد که بین زن و مرد فرق میگذارد.
مادرش از تردید آن پسر خشمگین شد و گفت: «برای چه جلو نمیآیی و مرا نمیبوسی؟ مگر من مادر تو نیستم؟»
موسی از بیم به طرف مادر رفت و او را بوسید و مادرش موسوم به “انخاس آمون” نیز بوسهای از صورت آن پسر برداشت.
علت اینکه موسی با بیم به سوی مادر رفت و او را بوسید این بود که از سکنۀ آنجا شنیده بود که وی فرزندِ رامسس دوم نمیباشد و شاهزادهخانمی که او را فرزند خود میداند مادرش نیست. رامسس دوم، پادشاه مصر، به یك زن و دو زن اکتفا نکرد و زنهای متعدد گرفت و از تمام زنها دارای فرزند شد.
مصریها میگفتند همانطور که در یك لانۀ موریانه تمام موریانهها از نسل یك موریانه ماده هستند، رامسس دوم هم میخواهد نسل آتیه کشور مصر را از فرزندان خود بکند.
رامسس دوم در کاخ سلطنتی آنقدر فرزند داشت که نه اسمشان را میدانست و نه میتوانست قیافۀ آنها را بهخاطر بسپارد و بهطور مرتب به تعداد فرزندانش افزوده میشد.
تمام دخترها و پسرهایی که در کاخ سلطنت زندگی میکردند بهظاهر خواهر و برادر موسی بودند، اما موسی آنان را خواهر و برادر خویش نمیدانست.
بعد از اینکه مادر موسی پسرش را بوسید، چند دانه انگور در دهان نهاد و جوید و آب انگورها را فروبرد و پوست و هسته آنها را بیرون آورد و در ظرفی که نزدیکش بود نهاد و گفت: «آیا امروز فرعون به تو چیزی نگفت؟»
موسی اظهار کرد: «امروز وقتی نزد فرعون رفتم دست به سرم کشید و گفت نزد مادرت برو.»
همسر فرعون گفت: «آیا همین است وظیفۀ پسر نسبت به مادر که با اینکه فرعون به تو گفت نزد من بیایی تأخیر کردی و مرا در انتظار گذاشتی؟»
پسر گفت: من تأخیر نکردم و تو را در انتظار نگذاشتم و بعد از اینکه از نزد فرعون خارج شدم اینجا آمدم.»
شاهزادهخانم گفت: «چون امروز فرعون به تو چیزی نگفت فردا مطالبی را که باید به تو بگوید بر زبان خواهد آورد.»
موسی از رامسس دوم نفرت داشت و آن روز هم که به مناسبت وصول به ده سالگی نزد فرعون رفت از روی اجبار و اکراه بود. اگر وی اختیار میداشت آن روز نزد فرعون نمیرفت و موافقت نمیکرد که وی دست بر سرش بگذارد.
نفرت موسی از رامسس دوم از ترس سرچشمه نمیگرفت و او از آن مرد نمیترسید، بلکه از رفتار متكبرانه و خشونت بیحدّ او متنفر بود؛ درحالیکه تمام مصریان از رامسس دوم میترسیدند.
کتاب فرزند نیل نوشتۀ هوارد فاوست با ترجمه و اقتباس ذبیحالله منصوری
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.