شاه‌جنگ ایرانیان در جنگ چالدران

اشتن متز

ذبیح الله منصوری

کتاب«شاه جنگ ایرانیان در چالدران» نوشته اشتن متز روایتگر جنگ بین ارتش ایران و عثمانی است که یکی از شگفت‌انگیزترین رخدادهای تاریخی را روایت می‌کند و دلایل شکست ایرانیان و پیروزی عثمانی‌ها را یادآور می‌شود.

350,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

ذبیح‌الله منصوری

نوع جلد

گالینگور

قطع

وزیری

تعداد صفحه

510

سال چاپ

1402

موضوع

تاریخ

وزن

1250

نوبت چاپ

دوم

کتاب شاه‌جنگ ایرانیان در جنگ چالدران نوشتۀ اشتن متز به ترجمه و اقتباس ذبیح‌الله منصوری

گزیده‌ای از متن کتاب

 

نمایش سرهای بریده در خیابان‏های استانبول

در شهر زیبای استانبول کنار بغاز[1]ِ بسفور یک میدان بزرگ برای فروش اسب و استر و شتر و الاغ وجود داشت و بازار مزبور که در تمام فصول سال گرم بود، در فصل پاییز گرمتر می‏شد. برای این‏که در آن فصل عده‏ای زیاد از مربیان دام، اسب‏ها و چهارپایان دیگر خود را می‏آوردند که در آن بازار به فروش برسانند. خریداران اسب و الاغ و قاطر در فصل پاییز بیش از فصول دیگر بودند زیرا در آن فصل زارعین محصول خود را از صحرا جمع‏آوری کرده، با فروش آن پولدار می‏شدند و می‏توانستند برای مزارع خود چهارپا خریداری نمایند. در استانبول همه می‏دانستند که اکثر خریداران بازار مال‏فروش‏ها در فصل پاییز زارعین می‏باشند و بین آنها از طبقات دیگر کم دیده می‏شدند. مردی بلند قامت و چهارشانه که به رسم ترک‏ها عمامه‏ای بزرگ، دارای سه برآمدگی موسوم به «عمامۀ سه‏شاخ» بر سر نهاده و یک قبای سفید رنگ پشمی در برکرده، خنجری به کمر زده بود، در آن بازار بین فروشندگان حرکت می‏کرد. آن مرد صورتی گلگون و سبیلی بلند داشت و قیافه‏اش نشان می‏داد که باید سی‏ساله باشد. فروشندگان در نظر اول می‏فهمیدند که آن مرد برای خرید اسب یا استر آمده و مردی چون او خریدار درازگوش نیست زیرا قیافه و اندامش آشکار می‏کرد که زارع نمی‏باشد. فروشندگان به آن مرد تعارف می‏کردند و می‏گفتند بفرمایید و این اسب یا این استر را خریداری کنید.

آن مرد نظری به اسب یا استر می‏انداخت و بعضی از اوقات دهان اسب را می‏گشود که دندان‏هایش را ببیند و بعد بدون این‏که چیزی بگوید به راه می‏افتاد. فروشنده می‏‏‏پرسید که آیا این اسب را خریداری نمی‏کنید؟ آن مرد می‏گفت: نه این اسب به درد من نمی‏خورد.

وقتی آن مرد از مقابل بیش از ده اسب گذشت و هیچ یک از آنها را خریداری نکرد یکی از فروشندگان پرسید پس شما چه نوع اسب می‏خواهید؟ آن مرد گفت من اسبی می‏خواهم که جوان و پرطاقت و با نفس باشد و بتواند خستگی را تحمل نماید. فروشنده اظهار کرد این اسب که من به تو تقدیم می‏کنم خیلی نفس دارد و من حاضرم که آن را به‏شرط به تو بفروشم و اگر ناراضی شدی می‏توانی اسب را پس بدهی.

مرد بلند قامت گفت: نه… نه…؛ من اسب تو را خریداری نمی‏نمایم زیرا اسبی که سینه‏اش این قدر تنگ است نمی‏تواند دارای نفس باشد و اگر آن را یک ربع فرسنگ بدوانند از نفس می‏افتد.

آن مرد از جلوی فروشنده مزبور گذشت و بعد از این‏که ده‏قدم دور شد یکی از دلال‏های میدان مال‏فروش‏ها بانگ زد: افندی… افندی…!

این کلمه عنوان کارمندان عالی رتبۀ دولت در عثمانی بود و به معنای «سرکار»؛ یعنی کسی است که در رأس یک کار می‏باشد و به‏تدریج بر اثر کثرت استعمال عنوان تمام مردها گردید.

مرد بلند قامت که متوجه شد او را صدا می‏زنند رو برگردانید و یکی از دلال‏های میدان مال‏فروشی به او نزدیک شد و گفت: افندی، من می‏دانم تو چه می‏خواهی! بیا تا من یک اسب از اسب‏های «قره‏باغ» را به تو بفروشم.

مرد بلند قامت گفت: قره‏باغ محل پرورش اسب است اما نژاد بومی ندارد و از جاهای دیگر اسب را به آن‏جا می‏آورند و می‏فروشند و این اسب که تو می‏خواهی به من بفروشی از چه نژاد می‏باشد؟

دلال جواب داد: این اسب از نژاد اسب‏های «کوکلان» است.

معلوم بود که گفتۀ دلال مال‏فروش در مرد بلند قامت مؤثر واقع گردیده، زیرا پرسید: چند ساله است؟

دلال جواب داد: اسبی که من می‏خواهم به تو بفروشم پنج‏ساله می‏باشد؛ پنج ساله و از نژاد کوکلان و از ایلخی[2] قره‏باغ.

مردی که عمامه بر سرداشت گفت: برویم و ببینیم.

مرد دلال راهنمایی مشتری را برعهده گرفت و او را از وسط میدان گذرانید و به ضلع شمالی میدان برد و وارد اصطبل کرد و اسبی را به او نشان داد و گفت: آیا این حیوان را می‏پسندی یا نه؟

یک اسب کهر روشن متمایل به کرند مقابل آخور مشغول تعلیف بود و وقتی متوجه شد دو نفر کنارش ایستاده‏اند سر را از آخور خارج نمود و آن دو نفر را نگریست و سپس سر را وارد آخور کرد و مشغول تعلیف گردید.

خریدار اسب با دقت هر چه تمامتر جثۀ آن حیوان را از مد نظر گذرانید و دست بر پشت و پاهایش کشید و آنگاه افسار اسب را تکان داده که سرش از آخور خارج شود و دهانش را گشود و دندان‏هایش را نگریست. پس از مشاهدۀ دندان‏ها، سر اسب را رها نمود و هر یک از چهار سم اسب را بلند کرد و به معاینۀ سم‏ها پرداخت که عیبی در چهار دست و پای اسب نباشد. پس از معاینات مزبور، مرد دلال افسار اسب را گشود و آن حیوان را از اصطبل خارج کرد و کنار میدان اسب را به حرکت درآورد و چند بار از مقابل چشم مشتری گذرانید و به آخور بست و خریدار گفت: خوب، قیمت این اسب چقدر است؟

دلال گفت: افندی، قیمت این اسب برای دیگران شصت دینار است اما چون تو اسب‏شناس هستی و من از کسانی که مال‏شناس باشند خوشم می‏آید این اسب را به مبلغ پنجاه دینار به تو می‏فروشم.

مشتری خنده‏ای کرد گفت: من با پنجاه دینار می‏توانم ده اسب و مادیان خریداری کنم و یک ایلخی به‏وجود بیاورم.

دلال گفت: ولی آن ایلخی تو اگر دارای یکصد اسب و مادیان شود ارزش این اسب را نخواهد داشت.

مشتری یک نظر دیگر به چهار دست و پای بلند و سینۀ عریض و سرِ کوچک اسب کوکلانی انداخت و در دل، گفتۀ دلال را تصدیق کرد ولی برای این‏که از قیمت آن مرکوب بکاهد که بتواند اسب را به قیمتی کمتر خریداری کند گفت: ولی عمر اسب‏های کوکلانی کوتاه است و زود مبتلا به درد سینه و سرفه می‏شوند.

دلال گفت: این اسب پنج ساله است و من به تو قول می‏دهم که تا پانزده سال دیگر زنده بماند؛ و اما درخصوص درد سینه و سرفه؛ اگر تو اسب عرق‏دار را در هوای آزاد نگاه نداری و موقعی که اسب عرق دارد او را وارد آب سرد نکنی یا آب سرد به او ننوشانی، هرگز اسب تو مبتلا به سینه‏درد و سرفه نخواهد شد.

همان‏طور که مرد بلندقامت اسب‏شناس بود، دلال هم مشتری خود را می‏شناخت و می‏دانست که اسب مزبور خیلی مورد توجه خریدار قرار گرفته و نمی‏تواند دل از آن برکند. مشتری تسبیحی را از جیب بیرون آورد و قدری با دانه‏های آن بازی کرد و بعد گفت: من این اسب را از تو بیست‏وپنج دینار خریداری می‏کنم.

دلال گفت: اسب بیست‏وپنج دیناری در میدان فراوان است ولی تو آنها را نمی‏پسندی. آیا ممکن است از تو بپرسم که اهل کجا هستی؟

مشتری جواب داد: من اهل «آنتالیه» هستم.

دلال گفت که: آنتالیه جایی خوب است و مردمی خوب دارد و من مدتی در آنتالیه بودم و می‏دانم که بهترین انگور ترکیه در آن‏جا به دست می‏آید.

از آن پس طبق معمول بازارهای استانبول و سایر نقاط عثمانی، خریدار و فروشنده، مثل این‏که فراموش کردند که مشغول به چه‏کار هستند و مسئلۀ خرید و فروش اسب گویی فراموش شد؛ چون راجع‏به چیزهایی حرف می‏زدند که نه مستقیم مربوط به معاملۀ اسب بود نه غیر مستقیم.

ضمن صحبت، مرد دلال فهمید که اسم مشتری «اصلان» است و وی از خوانین آنتالیه می‏باشد و طبق دستور سلطان‏سلیم پادشاه عثمانی به استانبول آمده و عده‏ای دیگر از خوانین آنتالیه نیز احضار شده‏اند. دلال فهمید که هنوز اصلان و سایر خوانین آنتالیه که به استانبول احضار شده‏اند نمی‏دانند که سلطان با آنها چه‏کار دارد ولی حدس می‏زنند که مسئلۀ احضار آنها می‏باید مربوط به جنگ آینده باشد.

کسی نمی‏دانست که سلطان‏سلیم در کجا و با که خواهد جنگید زیرا سلیم عادت داشت که تا آخرین ساعت تصمیم خود را پنهان می‏کرد و مایل نبود کسی از عزم او اطلاع پیدا کند مگر وقتی که وسائل کار از هر حیث فراهم شده باشد و بخواهد مبادرت به عمل نماید.

پس از این مکالمۀ طولانی که بیش از یک‏ساعت از وقت هر دو را گرفت، اصلان متوجه شد که باید برود؛ و باز از قیمت اسب پرسید و دلال گفت که چون با یکدیگر دوست شده‏اند وی حاضر است که پنج دینار از بهای اسب را تخفیف بدهد و آن را به مبلغ چهل و پنج دینار بفروشد. مشتری هم پنج دینار بالا رفت؛ معهذا بین دو قیمت پانزده دینار تفاوت وجود داشت.

در حالی‏که اصلان و دلال مال‏فروش به بن بست برخورده بودند و نمی‏دانستند چگونه از آن خارج شوند از آن طرف میدان مال‏فروش‏ها، هیاهو به گوش رسید و عده‏ای دویدند و بعد صدای کوس مسموع شد. صدای کوس در فواصل بالنسبه طولانی شنیده می‏شد به‏طوری‏که اصلان و دلال مال‏فروش می‏فهمیدند که صدای کوس از حرکت پیاده‏نظام نیست زیرا پیاده‏نظام وقتی حرکت می‏کرد، صدای کوس آن مطابق قدم‏های سربازان به گوش می‏رسید. صدای مزبور صدای کوس سوارنظام بود و معلوم می‏شد که یک‏دسته سوار از آن طرف میدان مال‏فروش‏ها عبور می‏نمایند. ولی سواران مزبور از سواران عادی نبودند چون اگر جزو سواران عادی به‏شمار می‏آمدند، مردم برای تماشای آنها نمی‏دویدند.

اصلان از مرد دلال پرسید: چه خبر است؟

دلال گفت: درست نمی‏دانم ولی حدس می‏زنم که سر می‏آورند.

اصلان وقتی این حرف را شنید گفت: این منظره شاید برای تو تازگی نداشته باشد لیکن برای من تازگی دارد و من هنوز آن را ندیده‏ام و می‏روم و آن را تماشا می‏کنم و بعد از مراجعت اسب را از تو خواهم خرید.

دلال برای این‏که مشتری خود را وادار به خرید اسب نماید گفت: اگر دیر مراجعت کنی من اسب را خواهم فروخت و آن وقت حق نداری از من گله نمایی.

اصلان گفت: زود مراجعت خواهم کرد؛ و برای تماشا به راه افتاد. دلال هم که بی‏میل نبود آن منظره را تماشا کند، درِ اصطبل را بست و برای رسیدن به آن طرف میدان به حرکت درآمد. میدان مال‏فروش‏ها در چند لحظه خالی شد و جز کسانی که مجبور بودند برای نگاهداری اسب و استر و الاغ در آن میدان بمانند، همه از میدان بیرون رفتند.

صدای کوس خاموش گردید و وقتی اصلان به آن طرف میدان رسید، مشاهده کرد که یک‏عده سوارِ نیزه‏دار توقف کرده‏اند و معلوم است که صف خود را منظم می‏نمایند.

سواران در ردیف دوازده نفری قرار گرفتند و بین هر سوار با دیگری دو قدم فاصله به‏وجود آمد و وقتی یک ردیف دوازده نفری می‏گذشت، ردیفی دیگر که آن‏هم متشکل از دوازده سوار بود می‏آمد. اما در آن موقع هنوز سواران به حرکت درنیامده بودند و ردیف‏های خود را منظم می‏کردند. آنگاه صاحب‏منصبی با صدای قوی و خشن و به زبان ترکی فریاد زد: «تزالمه… توزالمه!» این فریاد که با آهنگ مخصوص صادر شد اینطور معنی می‏داد: «باسرعت حرکت نکن» و «گرد و غبار نکن». ولی هنوز سواران به راه نیفتاده بودند و فرمان مزبور جنبۀ توصیه را داشت.

اصلان دید هر سوار نیزه‏ای در دست دارد که سری بر نوک آن نصب شده است. با این‏که عبور یک‏دسته از سواران که هر یک سری را به نوک نیزه حمل می‏نمایند وحشت‏آور می‏باشد، اصلان از مشاهده سرهای بریده وحشت نمی‏کرد و تماشاچیان دیگر هم متوحش نبودند.

[1] ـ بُغاز: تنگه. بوغاز: اصطلاح جغرافیایی؛ قطعۀ بازو مانندی ازدریا که تنگ گشته مابین دو قطعه زمین واقع گردد و دو دریا را بهم مرتبط کند مانند. [لغتنامۀ دهخدا] (ویراستار)

[2] ـ ایلخی: رمۀ اسبی که رها شده باشد. (ویراستار)

 

انتشارات نگاه

اینستاگرام انتشارات نگاه

 

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “شاه‌جنگ ایرانیان در جنگ چالدران”