گزیده ای از متن کتاب
کتاب بچه های محله نوشتۀ هیوا قادر ترجمۀ بابک صحرانورد
یک
سیسیلیا قبل از ورود به کتابفروشی بزرگ مرکز شهر که به «کتابفروشی آکادمی» مشهور بود، روبهروی آینۀ قدی قسمت ورودی ایستاد و برای مدت کوتاهی در آن به خود خیره شد. انگار برای اولینبار بود خود را به چنین سر و شکل زیبایی میدید. امروز قرار بود بعد از بیستوپنج سال برای نخستین بار با پدرش ملاقات کند. سیسیلیا به آن دو قطره خون شُرهکردۀ زیر چشمش خیره شد که با قلمموی قرمز آن را کشیده بود و از زیر چشمهای آبی و مداد کشیدهاش پایین لغزیده بودند. یلک نازک و کوچکش را بر روی سینههایش مرتب کرد که از زیر پیراهن شیفونی سیاهش پیدا بود. دستی به کمربند تیردانی[1] کمرش کشید. روبهروی آینه لبهای سیاهش را کمی به هم مالید. برای آخرینبار هم نگاهی به پوتینهای سیاهش انداخت؛ دستی به جورابهای مشبکی بهعمد پاره و سیاهش کشید که مینیژوب مشکیِ کوتاهی روی آن پوشیده بود.
وقتی سیسیلیا داخل شد، از آنسوی در عکس بزرگی از گوستاو را دید که از سقف آویزان شده بود و در زیر عکس اسم گوستاو لونگویست و رمان «بچههای محله» به چشمش خورد. در آنسوی کتابفروشی، جمعیت انبوهی از خوانندگان کتاب در صفی طویل به انتظار امضا گرفتن از نویسنده این رمان بودند. سیسیلیا با دیدن پوستر بزرگ پدرش احساس کرد که بهشدت ادرار دارد. توالت داخل کتابفروشی را پیدا کرد و داخل شد. در حین اینکه روی کاسۀ توالت نشسته بود و به شُرشُر ادرارش گوش میداد، بهعکس پدرش فکر کرد و به یاد آورد در طول آن روز حتی یکبار هم دستشویی نرفته است. بیآنکه شلوارش را کامل بالا بکشد، بلند شد؛ مقابل آینۀ بزرگ داخل توالت بیحرکت ایستاد. کیفش را باز کرد و با ماتیک مشکی، لبش را سیاهتر کرد؛ مژههای بلند و تابدارش را ریمل کشید. بعد با مداد، پلک چشمانش را تیرهتر کرد تا چشمان آبیاش درشتتر جلوه کنند. موهای نرم و لطیف و سیاهش را به سمت بالا کشید. نگاهی بهصورت گرد و سفید خود انداخت که اصلاً شبیه صورت گوستاو نبود. برای چند لحظه سر جای خود بیحرکت ایستاد و باز در آینه به خود زل زد؛ احساس کرد ضربان قلبش تند تند میزند. «خیلی سخت است بخواهی برای اولینبار، رودر رو پدرت را ببینی؛ آنهم بعد از سالها سختی و انتظار که در این بیستوپنج سال بر تو رفته و فقط تحمل کردهای. گذشته از تغییراتی که در زندگیات رخداده، پدرت از تکتک آنها هم بیخبر بوده.» با طمأنینه و بهآرامی اینها را به خود گفت. اندوهناک به آن دو قطره اشک نقاشیشده زیر چشم خود نگاه کرد که در خانه پیش از بیرون آمدن کشیده بود. چون تصور میکرد این کار او میتواند نمادی باشد برای نخستین دیدار با پدری که بیست و پنج سال پیش او را ترک کرده بود.
چند دستمال سفید از جعبه دستمالی که کنارش بود، بیرون کشید و خود را با آن تمیز کرد؛ سپس چشمش به موهای پُر پشت و مشکی زیر شکمش افتاد که تنگی لباسزیرش آن را مجعد کرده بود. دستش را کمی خیس کرد و موهای زیر شکمش را کمی صاف و مرتب کرد و شلوار سیاهش را بالا کشید. قبل از پایینکشیدن دامن کوتاهش، کمربند پهن و تیردانیاش را که بالای درپوش توالت گذاشته بود، کمی شُل و نامرتب روی دامن کوتاه سیاهش بست. با بالا کشیدن جورابهای کولونی شکل مشبکی و سیاه، قسمتهای بهعمد پارهشده، بزرگتر به چشم آمدند. تصورش این بود که جورابهایش برای آن پاهای سفید و کشیده که هرگز مویی بر آن نروییده بود، بسیار دلفریب است. دامن کوتاهش را پایین کشید و چروکهایش را صاف کرد. هر دو بازوبند سیاه و پفکردهاش را صاف و موهایش را کمی جلوی آینه تاب داد. کیفدستی سیاه و به زنجیر منقش شدهاش را برداشت؛ پس از کشیدن سیفون، دیگر صدای تپشهای قلبش را نشنید.
سیسیلیا به جمعیت کثیری از مردم که سرگرم تماشا کردن انبوهی از کتابها در صفی طویل بودند، نزدیک شد. آنهایی هم که کتاب «بچههای محله» را تهیه کردهبودند، در صفی دیگر به انتظار امضاگرفتن از نویسندۀ رمان بودند. آنطرف، گوستاو کنار میز بلندی ایستاده بود؛ سرش را پایین انداخته و مشغول امضای کتاب بود. روی اولین صفحۀ رمان اسم خوانندگانی را مینوشت که کتابها را به او تحویل میدادند و او هم آنها را برایشان امضا میکرد؛ به همراه تشکری مختصر، برای لحظهای کوتاه نگاهش در نگاه مخاطبان تلاقی میکرد. اکثر خوانندگان گوستاو زن بودند، زنهایی که سنشان سی به بالا بود. زن و مرد پیری داخل صف ایستاده بودند، به همراه چند مرد قدبلند، زشت و کم هوش وحواس که این هم نشانۀ خاصی بود برای شناختن این نویسنده در میان دیگر نویسندگان مرد. پیشتر نیز بسیاری از منتقدان اشاراتی مبنی بر جنسیت خوانندگان گوستاو کرده بودند و اینکه چرا اکثر خوانندگان او زن هستند. هنوز هم سیسیلیا چند جمله از مقالۀ آن منتقد ابله را به یاد دارد که در مورد یکی از آثار گوستاو نوشته بود. «آثار گوستاو به دلیل اینکه حولوحوش مردم دلافگار و بختبرگشته است و شخصیتهایش اغلب افرادی صریح و بیپردهاند، لحظه به لحظه درگرداب سرد و سهمگین ژرفای خود فرومیغلتند و از طرفی تأثیر اغلب این آثار چنان دهشتناک است که در اکثر موارد خوانندگان زن را به خود جلب میکنند. چرا که زنها همیشه برای به چالشکشیدن درون خود که مدام با آن در کشمکشاند، نسبت به مردها از جسارت بیشتری برخوردارند. همچنین بر اساس آمارهای پزشکی آنهایی که از مشکلات روحی روانی رنج میبرند، در بیشتر موارد خانمها هستند نه آقایان.»
[1]. نوعی کمربند که با استفاده از پوکههای فشنگ در یک ردیف و به شکل نواری ساخته میشود.
کتاب بچه های محله نوشتۀ هیوا قادر ترجمۀ بابک صحرانورد
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.