بچه های محله

هیوا قادر

بابک صحرانورد

هیوا قادر، رمان نویس و شاعر شهیر اهل کردستان عراق است که بیست سال از عمر پربارش را در سوئد سپری کرد و تا امروز آثار ادبی زیبا و شگفت انگیزی خلق کرده است؛ آثاری که تاکنون در سوئد و کردستان عراق به چاپ رسیده اند و اینک ترجمه یکی از درخشان ترین رمان های او به زبان فارسی در دسترس شماست. بچه های محله روایت دیدار پدر و دختری است که بیست و پنج سال از دیدار یکدیگر محروم بوده اند. عطش و بی تابی این پدر نویسنده برای دیدار دخترش وصف ناشدنی است، اما دختر برای این دیدار شرطی دارد و این شرط چیزی نیست جز نگارش کتابی به سفارش دختر و به قلم پدر، همین به نوبه خود پای شخصیت ها و رخدادهای جذاب دیگری را نیز به رمان می‌گشاید تا…

39,500 تومان

ناموجود

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

بابک صحرانورد, هیوا قادر

نوبت چاپ

اول

شابک

2 – 442 – 376 – 600 – 978

تعداد صفحه

240

سال چاپ

1399

وزن

300

قطع

رقعی

جنس کاغذ

بالک (سبک)

گزیده ای از متن کتاب

کتاب بچه های محله نوشتۀ هیوا قادر ترجمۀ بابک صحرانورد

یک

سیسیلیا قبل از ورود به کتاب‏فروشی بزرگ مرکز شهر که به «کتاب‏فروشی آکادمی» مشهور بود، روبه‏روی آینۀ قدی قسمت ورودی ایستاد و برای مدت کوتاهی در آن به خود خیره شد. انگار برای اولین‏بار بود خود را به چنین سر و شکل زیبایی می‏دید. امروز قرار بود بعد از بیست‏وپنج سال برای نخستین بار با پدرش ملاقات کند. سیسیلیا به آن دو قطره خون شُره‏کردۀ زیر چشمش خیره‏ شد که با قلم‏موی قرمز آن را کشیده بود و از زیر چشم‏های آبی و مداد کشیده‏اش پایین لغزیده بودند. یلک نازک و کوچکش را بر روی سینه‏هایش مرتب کرد که از زیر پیراهن شیفونی سیاهش پیدا بود. دستی به کمربند تیردانی[1] کمرش کشید. روبه‏روی آینه لب‏های سیاهش را کمی به هم مالید. برای آخرین‏بار هم نگاهی به پوتین‏های سیاهش انداخت؛ دستی به جوراب‏های مشبکی به‏عمد پاره و سیاهش کشید که مینی‏ژوب مشکیِ کوتاهی روی آن پوشیده بود.

وقتی سیسیلیا داخل شد، از آن‏سوی در عکس بزرگی از گوستاو را دید که از سقف آویزان شده بود و در زیر عکس اسم گوستاو لونگویست و رمان «بچه‏های محله» به چشمش خورد. در آن‏سوی کتاب‏فروشی، جمعیت انبوهی از خوانندگان کتاب در صفی طویل به انتظار امضا گرفتن از نویسنده‏ این رمان بودند. سیسیلیا با دیدن پوستر بزرگ پدرش احساس کرد که به‏شدت ادرار دارد. توالت داخل کتاب‏فروشی را پیدا کرد و داخل شد. در حین این‏که روی کاسۀ توالت نشسته بود و به شُرشُر ادرارش گوش می‏داد، به‏عکس پدرش فکر کرد و به یاد آورد در طول آن روز حتی یک‏بار هم دستشویی نرفته است. بی‏آنکه شلوارش را کامل بالا بکشد، بلند شد؛ مقابل آینۀ بزرگ داخل توالت بی‏حرکت ایستاد. کیفش را باز کرد و با ماتیک مشکی، لبش را سیاه‏تر کرد؛ مژه‏های بلند و تابدارش را ریمل کشید. بعد با مداد، پلک چشمانش را تیره‏تر کرد تا چشمان آبی‏اش درشت‏تر جلوه کنند. موهای نرم و لطیف و سیاهش را به سمت بالا کشید. نگاهی به‏صورت گرد و سفید خود انداخت که اصلاً شبیه صورت گوستاو نبود. برای چند لحظه سر جای خود بی‏حرکت ایستاد و باز در آینه به خود زل زد؛ احساس کرد ضربان قلبش تند تند می‏زند. «خیلی سخت است بخواهی برای اولین‏بار، رودر رو پدرت را ببینی؛ آن‏هم بعد از سال‏ها سختی و انتظار که در این بیست‏وپنج سال بر تو رفته و فقط تحمل کرده‏ای. گذشته از تغییراتی که در زندگی‏ات رخ‏داده، پدرت از تک‏تک آنها هم بی‏خبر بوده.» با طمأنینه و به‏آرامی این‏ها را به خود گفت. اندوهناک به آن دو قطره اشک نقاشی‏شده زیر چشم خود نگاه کرد که در خانه پیش از بیرون آمدن کشیده بود. چون تصور می‏کرد این کار او می‏تواند نمادی باشد برای نخستین دیدار با پدری که بیست‏ و پنج سال پیش او را ترک کرده بود.

چند دستمال سفید از جعبه دستمالی که کنارش بود، بیرون کشید و خود را با آن تمیز کرد؛ سپس چشمش به موهای پُر پشت و مشکی زیر شکمش افتاد که تنگی لباس‏زیرش آن را مجعد کرده بود. دستش را کمی خیس کرد و موهای زیر شکمش را کمی صاف و مرتب کرد و شلوار سیاهش را بالا کشید. قبل از پایین‏‏کشیدن دامن کوتاهش، کمربند پهن و تیردانی‏اش را که بالای درپوش توالت گذاشته بود، کمی شُل و نامرتب روی دامن کوتاه سیاهش بست. با بالا کشیدن جوراب‏های کولونی شکل مشبکی و سیاه، قسمت‏های به‏عمد پاره‏شده، بزرگ‏تر به چشم آمدند. تصورش این بود که جوراب‏هایش برای آن پاهای سفید و کشیده که هرگز مویی بر آن نروییده بود، بسیار دلفریب است. دامن کوتاهش را پایین کشید و چروک‏هایش را صاف کرد. هر دو بازوبند سیاه و پف‏کرده‏اش را صاف و موهایش را کمی جلوی آینه تاب داد. کیف‏دستی سیاه و به زنجیر منقش شده‏اش را برداشت؛ پس از کشیدن سیفون، دیگر صدای تپش‏های قلبش را نشنید.

سیسیلیا به جمعیت کثیری از مردم که سرگرم تماشا کردن انبوهی از کتاب‏ها در صفی طویل بودند، نزدیک شد. آنهایی هم که کتاب «بچه‏های محله» را تهیه‏ کرده‏بودند، در صفی دیگر به انتظار امضاگرفتن از نویسندۀ رمان بودند. آن‏طرف، گوستاو کنار میز بلندی ایستاده بود؛ سرش را پایین انداخته و مشغول امضای کتاب بود. روی اولین صفحۀ رمان اسم خوانندگانی را می‏نوشت که کتاب‏ها را به او تحویل می‏دادند و او هم آنها را برایشان امضا می‏کرد؛ به همراه تشکری مختصر، برای لحظه‏ای کوتاه نگاهش در نگاه مخاطبان تلاقی می‏کرد. اکثر خوانندگان گوستاو زن بودند، زن‏هایی که سنشان سی به بالا بود. زن و مرد پیری داخل صف ایستاده بودند، به همراه چند مرد قدبلند، زشت و کم ‏‏هوش وحواس که این هم نشانۀ خاصی بود برای شناختن این نویسنده در میان دیگر نویسندگان مرد. پیش‏تر نیز بسیاری از منتقدان اشاراتی مبنی بر جنسیت خوانندگان گوستاو کرده بودند و این‏که چرا اکثر خوانندگان او زن هستند. هنوز هم سیسیلیا چند جمله از مقالۀ آن منتقد ابله را به یاد دارد که در مورد یکی از آثار گوستاو نوشته بود. «آثار گوستاو به دلیل این‏که حول‏وحوش مردم دل‏افگار و بخت‏بر‏گشته است و شخصیت‏هایش اغلب افرادی صریح و بی‏پرده‏اند، لحظه به لحظه درگرداب سرد و سهمگین ژرفای خود فرومی‏غلتند و از طرفی تأثیر اغلب این آثار چنان دهشتناک است که در اکثر موارد خوانندگان زن را به خود جلب می‏کنند. چرا که زن‏ها همیشه برای به چالش‏کشیدن درون خود که مدام با آن در کشمکش‏اند، نسبت به مردها از جسارت بیشتری برخوردارند. همچنین بر اساس آمارهای پزشکی آنهایی که از مشکلات روحی روانی رنج می‏برند، در بیشتر موارد خانم‏ها هستند نه آقایان.»

[1]. نوعی کمربند که با استفاده از پوکه‌های فشنگ در یک ردیف و به شکل نواری ساخته می‌شود.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب بچه های محله نوشتۀ هیوا قادر ترجمۀ بابک صحرانورد

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “بچه های محله”