مفهوم شکل زندگی نزد ویتگنشتاین

دیوید کیشیک

ترجمۀ عادل مشایخی

«زندگی پدیده‌ای روانشناختی یا فیزیولوژیک نیست که شاخه‌های مقتضی علم بتوانند مطالعه و کنترل‌اش کنند. با وجود این، ما همچنان تمایل داریم زندگی را «یک معما، مسئله‌ای مربوط به شناخت» تلقی کنیم که یک‌بار برای همیشه باید حل شود. امروز، در دورانی که به نظر می‌رسد زندگی، حتا بیشتر از طبیعت، در کانون اندیشه قرار گرفته است، در دورانی که چنان به‌نظر می‌رسد که گویی تلاش برای کنترل طبیعت به تلاشی جدید برای کنترل زندگی تبدیل شده است، به‌خاطر آوردن این اظهار نظر ویتگنشتاین اهمیتی تعیین‌کننده دارد: «ما احساس می‌کنیم که حتا هنگامی‌که به همه‌ی پرسش‌های علمیِ ممکن پاسخ داده شود بازهم مسائل زندگی دست‌نخورده باقی می‌ماند.» بنابراین، اگر ما عادت‌مان در خواندن کتاب طبیعت را تغییر دهیم، آیا واقعا می‌توانیم آن‌چه را هرگز در کتاب زندگی نوشته نشده است تغییر دهیم؟ ولی اگر زندگی مفهومی علمی نباشد، آیا می‌تواند به‌منزله‌ی مفهومی فلسفی احیا شود؟»

«در اخلاق نمی‌توانیم بگوییم چه‌چیزی بخشی از زندگی است یا باید باشد و چه‌چیزی بخشی از زندگی‌های ما نیست یا نباید باشد. نمی‌توانیم برخی از امکان‌ها را از زیستن کنار بگذاریم. انجام چنین کاری مستلزم این است که بیرون زندگی بایستیم و جدا از شکل‌اش به آن فکر کنیم، چنان‌که گویی داریم از بالا به آن نگاه می‌کنیم. اما البته این مهمل محض است.»

115,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 200 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

دیوید کیشیک, عادل مشایخی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

اول

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

تعداد صفحه

232

سال چاپ

1401

موضوع

فلسفه

وزن

150

کتاب «مفهوم شکل زندگی نزد ویتگنشتاین» نوشتۀ دیوید کیشیک ترجمۀ عادل مشایخی

گزیده ای از متن کتاب

مقدمه: جهان

در تابستان ۱۹۱۶، لودویگ ویتگنشتاین، سربازی در ارتش اتریش، در یکی از خونین‏ترین نبردهای جنگ جهانی اول شرکت کرد. او پیش از آغاز نبرد، در نامه‏ای نوشت: «شاید نزدیکی مرگ نور زندگی را برایم به ارمغان آورد» (Monk 1990: 138). به‏نظر می‏رسد، این حرف چندان دور از حقیقت نبود. با پیگیری اندیشه‏ی او در یادداشت‏های متعلق به همان دوره‏، به تحقیقی مقدماتی در مورد بنیادهای منطق برمی‏خوریم. اما در میِ ۱۹۱۶، همزمان با آغاز نبرد، گسستی ناگهانی در جریان قطعات یادداشت‏ها وجود دارد. پس از یک ماه سکوت، وقتی یادداشت‏های آغازین از سر گرفته می‏شوند، با چیزی کاملا متفاوت مواجه می‏شویم، گویی منطق‏دانی که تا این‏جا شناخته بودیم به شخص جدیدی تبدیل شده است. ویتگنشتاین با طرح این پرسش از خودش شروع می‏کند: «درباره‏ی خدا و مقصود زندگی چه می‏دانم؟» (NB, 72). سپس با سلسله‏ای از پاسخ‏های برانگیزاننده ادامه می‏دهد که بر باقی‏مانده‏ی یادداشت‏های بازمانده غالب است. این قطعات گواهی منحصربه‏فرد بر علاقه‏ی فیلسوف ما به موضوعاتی نظیر خدا، ایمان، اراده، اخلاق، زیبایی‏شناسی، عرفان، سعادت، خودکشی، مرگ، و آن‏چه بیش از همه با این تحقیق ارتباط دارد، یعنی خود زندگی، هستند. گرچه فقط بخش کوچکی از این اندیشه‏ها به قطعات پایانی رساله‏ی منطقی_  فلسفی، کتابی که او بعد از جنگ به اتمام رساند،  راه پیدا می‏کنند، این یادداشت‏های اولیه از گونه‏ای فلسفه‏ی منحصر به فرد زندگی اشباع شده‏اند.

اما چیزی کاملا آشنا نیز در مورد جملاتی که ویتگنشتاین در طول جنگ درباره‏ی زندگی نوشت وجود دارد. قبل از هر چیز، بیایید نگاه دقیق‏تری به آن باورِ پیش‏گفته بیندازیم که طبق آن نور زندگی خود را طی مواجهه با سایه‏های مرگ نشان می‏دهد. این اندیشه چندان بدیع نیست. از این ادعای افلاطون که «کسانی که فلسفه را درست پی می‏گیرند، چیزی جز مرگ و مرده‏بودن را مطالعه نمی‏کنند» تا انعکاس این صورتبندی درخشان در آخرین مصاحبه‏ی ژاک دریدا، رابطه‏ی دیالکتیکی میان زندگی و مرگ مضمونی مکرر در اندیشه‏ی غربی بوده است.(۱)

این ملاحظه را می‏توان کنارِ جنبه‏ی جالب دیگری از نخستین اشارات ویتگنشتاین درباره‏ی زندگی گذاشت. مثلا همان نامه‏ای را که قبل از آغاز نبرد نوشت در نظر بگیرید. نامه این‏گونه ادامه می‏یابد: «باشد که خدا مرا روشنی بخشد. من یک کرم‏ام، اما با تکیه به خدا انسان می‏شوم. خدا همراهم باشد. آمین.» (Monk 1990: 138). وقتی این استغاثه را با پرسش اساسی‏ای که در یادداشت‏ها از خودش می‏پرسد __ درباره‏ی خدا و مقصود زندگی چه می‏دانم؟ __ پیوند می‏دهید، می‏توانید به درک بهتری از فلسفه‏ی زندگی او برسید. درست است که آن‏چه ویتگنشتاین به‏منزله‏ی «خدا» می‏فهمد به‏هیچ وجه تصویری سنتی از امر الوهی نیست، اما این نیز واضح است که نخستین اندیشه‏های او درباره‏ی زندگی، آن‏گونه که با خطوطی برجسته در یادداشت‏هایش ترسیم شده‏اند، غرق الهیات‏اند و پاسخی پیش‏پاافتاده را منعکس می‏کنند که هزارن سال شایع بوده است. از اعترافات اگوستین، آن‏جا که خدا «زندگیِ زندگیِ تو» خوانده می‏شود، تا اعتراف لئو تولستوی،  جایی که «شناختن خدا و زندگی کردن امری واحد است»، معنای زندگی از ایمان به خدا جدایی‏ناپذیر به نظر می‏رسد (Augustine, Confessions: Book 10, §6; Tolstoy 1983: 74). در یادداشت‏های ویتگنشتاین، همین رشته‏ی اندیشه در قالب اصطلاحاتی قاطع عرضه شده است:

معنای زندگی، یعنی معنای جهان، را می‏توانیم خدا بنامیم … عبادت اندیشیدن درباره‏ی معنای زندگی است … اعتقاد به خدا به‏معنیِ فهمیدنِ پرسش راجع به معنای زندگی است … اعتقاد به خدا به این معنی است که دریابیم زندگی معنایی دارد. (NB, 73-4)

اگر یگانه گواه برای فلسفه‏ی زندگی ویتگنشتاین همین اشارات بالا بود، می‏توانستم نتیجه بگیرم او تلخیصی از نافذترین و مستندترین راه‏حل مسئله‏ی زندگی را در اختیار ما گذاشته است: باوری به خدا و مواجهه‏ای با مرگ. اما اشارات دیگری نیز وجود دارد که، گرچه ممکن است طعمی شبیه‏ میوه‏ی کال داشته باشند، می‏توانند مسیری جدید را نشان دهند که اندیشه‏ی او در شرف در پیش گرفتن آن است. نخست، اجازه دهید به آن رابطه‏ی عجیب میان مرگ و زندگی بازگردم. در این‏جا می‏توانید ببینید که مرگ به هیچ وجه نقشی فعال در فلسفه‏ی ویتگنشتاین بازی نمی‏کند. او در رساله این موضوع را این‏گونه خلاصه می‏کند:  قرار نیست مرگ مسئله‏ی زندگی را با ناپدیدکردن آن حل کند؛ این واقعیت که روزی خواهیم مرد، آن چیزی نیست که زندگی را مسئله‏دار می‏کند؛ مرگ نوع متفاوتی از زندگی یا متضادِ دیالکتیکیِ زندگی هم نیست؛ در مرگ، جهان تغییر نمی‏کند، بلکه صرفا محو می‏شود (رساله، §§6.431-6.4312). مرگ برای فهم ویتگنشتاین از زندگی صرفا از این حیث اهمیت دارد: «ترس در مقابل مرگ بهترین نشانه‏ی زندگی نادرست، یعنی زندگی بد، است» (NB, 75). برای زندگی نیک، مرگ ترسی است که باید بر آن غلبه یافت، به این دلیل ساده که «مرگ رویدادی در زندگی نیست: ما مرگ را به تجربه درنمی‏یابیم[1]» (رساله، §6.4311).

اما این اندیشه محدود به نوشته‏های منحصرا فلسفی او نیست. چنان‏که دیدیم، همین اندیشه در عین حال نیرویی بود که در طول جنگ عزم او را برای ورود به نبرد جزم کرد. چندسالی پیش از آن مقطع، یک روز پس از مرگ پدرش، ویتگنشتاین در نامه‏ای به برتراند راسل، پدرخوانده‏ی فلسفی‏اش، نوشت: «در طول چند ساعت گذشته حتا یک لحظه‏ هم احساس اندوه نکرده‏ام، بلکه بسیار شاد بوده‏ام و فکر می‏کنم این مرگ به کلِ یک زندگی می‏ارزید» (Monk 1990: 72). چند روز قبل از پایان زندگی‏اش، ویتگنشتاین را در حال تامل در این واقعیت می‏یابیم که «گرچه می‏دانم مدت زیادی از زندگی‏ام باقی نمانده است، به هیچ‏وجه دل‏مشغول “زندگی آینده” نیستم. تمام علاقه‏ام معطوف به این زندگی و نوشتاری است که همچنان قادر به ادامه‏ی آن‏ام» (ibid.: 580). و البته آخرین کلمات او نیز هست، «به آن‏ها بگو که زندگی شگفت‏انگیزی داشتم»، که تصویر شخصی را نشان می‏دهد که نه انباشته از ترس مرگ، بلکه همچنان سرشار از حیرت خودِ زیستن است (ibid, 579). پس می‏توان گفت، ویتگنشتاین به هیچ وجه مرگ را کلیدی نمی‏بیند که درِ این زندگی سرشار_ از_ شگفتی[2] را به روی او باز کند. در درون‏ماندگاریِ زندگی، مرگ به نقطه‏ای بدون بُعد تبدیل می‏شود. کار ماتم[3] به کوشش زندگی[4] تبدیل می‏شود. فلسفه نه راجع به مرگ و مرده‏بودن، بلکه معطوف به زندگی و زنده‏بودن است. (۲)

حال اگر آن‏چه در زندگی مسئله است نه مرگ، بلکه خودِ زیستن باشد، پس «می‏توانیم بگوییم انسان مقصود وجودی[5] را برمی‏آورد که دیگر نیازی ندارد مقصودی جز زیستن داشته باشد» (NB, 73). ویتگنشتاین جسورانه ادعا می‏کند بنابراین، چنین زندگی‏ای دیگر مسئله‏ساز نخواهد بود __ نه به این دلیل که آدم پاسخی خاص برای پرسش زندگی پیدا می‏کند، بلکه به این دلیل که «راه حل مسئله‏ی زندگی را باید در ناپدیدشدن این مسئله دید» (NB, 74). در مورد شیوه‏ی زندگیِ آدمی مسئله بر سر خود زیستن است، نه چیزی که می‏توان درباره‏ی این زندگی گفت. این تلاشی است برای تخیل‏کردن شکلی از زندگی که مبتنی بر توصیه‏ها‏ی حکیمانه یا قوانین نیست، به استثنای فقط یک توصیه: «به نظر می‏رسد چیزی بیش از این نمی‏توان گفت: شاد زندگی کن» (NB, 78). اما نه دلیلی برای این‏که چرا باید شاد زندگی کنم وجود دارد، نه توضیحی برای این‏که زندگی شاد چیست، و نه توصیفی از نشانه‏های شادی. بنابراین، به نظر می‏رسد زندگی شاد خود را به‏منزله‏ی زندگی شاد نشان می‏دهد.

ویتگنشتاین در پایان رساله به «راه حل مسئله‏ی زندگی» باز می‏گردد، با این ملاحظه که آنان که معنای زندگی را پیدا می‏کنند قادر نیستند از کشف‏شان سخن بگویند (رساله، §6.521). اما ارزش این کشف چیست؟ آیا زندگی‏ای است که ترجیح می‏دهد در مورد معنای خود زندگی ساکت بماند؟ آیا من باید از تصمیم ویتگنشتاین به کنارگذاشتن کارش در فلسفه پس از پایان رساله تبعیت کنم و کتابم را همین‏جا به پایان برسانم؟ آیا آدم می‏تواند کتاب زندگی را ببندد و صرفا شروع به زندگی‏کردن کند؟ یقینا این می‏تواند گامی حکیمانه باشد، مگر این‏که جمله‏ای دیگر وجود داشته باشد که کاری کند ادامه‏ی مسیر به زحمت‏اش بیارزد. به اعتقاد من، این جمله بذر تغییری رادیکال در برداشت ما از زندگی را در خود دارد. پس اجازه دهید با گریزی کوتاه ادامه دهیم، گریزی که امکان عرضه‏ی این جمله را در نوری مناسب فراهم می‏آورد.

اخلاق باروخ اسپینوزا کوششی است برای این‏که مفهوم خدا را به‏منزله‏ی یگانه واقعیت، به‏منزله‏ی درون‏ماندگاریِ مطلق، به حد واقعیت کامل‏اش برساند. این کتاب با بخشی به‏نام «در باب خدا» شروع می‏شود و با پی‏گیری «عشق عقلانی به خدا» پایان می‏یابد. خدای اسپینوزا ممکن نیست از هیچ علت بیرونی اثر بپذیرد، چراکه فراتر از عدم تناهی آن هیچ چیزی نمی‏تواند وجود داشته باشد. با وجود این، اسپینوزا، با راندن مفهوم خدا به حد تجلی نهایی‏‏اش، باعث جایگزینی آن می‏شود. تمامیت مطلق خدا به یکی شدن نام او با نام طبیعت می‏انجامد — Deus sive Natura — خدا یا طبیعت (Spinoza 1991:153). ممکن است کسی بگوید اسپینوزا با مستِ_خدا_ بودن‏اش تصور خدا را به حد تهوع[6] رسانده است. او با ایجاد گونه‏ای مازاد در مفهوم خدا، و سپس یکی‏کردن‏اش با طبیعت، مفهوم اساسی قرون وسطی را با مفهوم اساسی مدرنیته جایگزین کرده است. بعد از اسپینوزا، طبیعت به کانون اندیشه تبدیل شد. از دیدگاه ذهن مدرن، هر آن‏چه هست، بوده، خواهد بود و می‏تواند باشد، جزئی از این طبیعت است.

[1]. «با فرارسیدن مرگ، دیگر زنده نیستیم که تجربه‌اش کنیم»

[2] . wonder-full

[3] . work of mourning

[4] . labor of life

[5] . existence

[6] . ad naueam

موسسه انتشارات نگاه

کتاب «مفهوم شکل زندگی نزد ویتگنشتاین» نوشتۀ دیوید کیشیک ترجمۀ عادل مشایخی

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “مفهوم شکل زندگی نزد ویتگنشتاین”