میگل لیتین، قهرمان این کتاب، یکی از برجستهترین فیلمسازان آمریکای جنوبی است که در دوران حکومت نظامی به شیلی بازگشتهاست. او در تصمیمی شجاعانع با قیافهای مبدل وارد شیلی شد تا زندگی ملتی تحت سلطۀ دیکتاتوری فاشیستی ژنرال پینوشه را به تصویر بکشد… آزادیخواهانی را به جهان معرفی کند که با وجود سرکوب و دستگاه مخوف امنیتی پلیس، تمام رسالت مبارزاتی خود را در راه تغییر وضعیت قرار دادهاند. اقدام لیتین آنقدر چشمگیر بود که گابریل گارسیا مارکز تصمیم گرفت تجربههای این سفر را تبدیل به کتاب بکند. نکتۀ جالب اینکه پس از انتشار کتاب در فوریۀ 1987، وزارت کشور شیلی اذعان کرد، هزاران نسخه از این کتاب را مصادره و در شهر «والپارایزو» سوزاندهاست. به مانند «گزارش یک آدرمربایی» از رئالیسم جادویی مارکز در این کتاب نیز ردپایی دیده نمیشود. مارکز در «بازگشت پنهان به شیلی»در قامت یک خبرنگار خیالی کوشیده است پرده از جنایتی سیستماتیک بردارد که تمامی رسانههای وقت در براب آن سکوت کردهبودند.
وقتی آن شب ، آن یکی سرباز فرار کرد من نشستم بالای آن پشته و به گریه زاریهای آن یکی گوش دادم .
هر چند دقیقه یک تکه سنگ میانداختم کنارش و میشنیدم یکی از مارها باز نیشش میزد . نزدیکیهای نیمه شب بود که سر ش پس افتاد و شنیدم کمی با مادرش حرف زد . چیزهایی به او گفت که تا به حال نگفته بود ، اما آخرش همه چیز ساکت شد و من فهمیدم او هم تسلیم چنگال مرگ شده است . روز بعد آن یکی که در رفته بود با چند کامیون اتاق دار بزرگ برگشت و قبل از اینکه وارد چاله شوند و جسد سرباز مرده را بیرون بیاورند ، بیش از چهل خشاب تیر گوزنکُش جای جای چاله خالی کردند . ….
اندروبارجر نویسندهای است که عمری به تحقیق در زندگی و آثار پو گذراند . این اثر در قالب یک رمان زندگینامهای نوشته شده و دقایق و حوادث زندگی نویسنده و شاعر بزرگ آمریکایی را به زیبایی به تصویر کشیده است . مرگ مادر ، بزرگ شدن توسط خانوادهای دیگر و بلاخره عشق به سرایش شعر ؛ او را به مرتبه بزرگترین شاعر آمریکایی رساند .
کتاب جذاب و پرکشش است و علاوه بر زندگی شاعر ، تصویری جذاب از دوران زندگی او ارائه میدهد .
خط ریل قطار درست همسطح پنجرهی اتاقم بود. مترو هم آنجا ایستاده بود. ردیف چهرههای نیویورکی برگشته بودند و نگاهم میکردند. قطار چند لحظه ایستاد و دوباره به راه افتاد. همهجا تاریک بود. دوباره اتاق پر از نور شد. به چهرهها نگاه کردم، این تصویر مثل وهمی از جهنم دوباره و دوباره تکرار شد. هر قطارِ پر از مسافری که میرسید، چهرههای داخلش زشتتر، دیوانهتر و بیرحمتر از قبلی بود…
« استاد مجار روایت آخرالزمانی که قابل قیاس با گوگول و ملویل است»
سوزان سونتاگ
« نگاه کراسنا هورکایی به جهان یادآور نفوس مردهی گوگول است و فرسنگها با دغدغه های حقیر نویسندگان معاصر فاصله دارد»
و. گ. سِبالد
« تنها پیشنهاد من به کسانی که کتاب هایم را نخوانده اند این است که از خانه بیرون بروند، جایی – مثلا کنار یک نهر آب – بنشینند و هیچ کاری نکنند، به هیچ چیز فکر نکنند و مانند سنگ های کف رودخانه در سکوت سر جایشان بمانند. سرانجام کسی را ملاقات خواهند کرد که کتاب های من را خوانده است»
کمال داوود
ترجمه: ابوالفضل الله دادی
برنده جایزه گنکور رمان اول 2015
میخواهم بگویم این داستانی است که عمری بیش از نیم قرن دارد. این داستان رخ داده و بسیار در مورد آن صحبت شدهاست. مردم هنوز هم در مورد آن حرف میزنند اما میبینی که بیشرمانه تنها یک مرده را به یاد میآورند، در حالی که این قصه دو مرده داشتهاست. بله، دو مرده. میدانی دلیل چنین حذفی چیست؟ اولی بلد بود داستانسرایی کند تاجایی که توانست جنایتش را از ذهن همه پاک کند اما دومی آدم بیسواد و بیچارهای بود که به نظر میرسد خدا فقط او را خلق کرده بود که گلولهای به سویش شلیک شود و به خاک بازگردد. او مردی ناشناس بود که حتی فرصت نشد اسمی داشته باشد.
بوکوفسکی شاعر و داستان نویس بزرگی است،در ایران نیز بسیار مورد اقبال خوانندگان جدی کتاب،ساندویچ ژامبون داستان بلند و جذابی است سرشار از طنز و مطایبه اما در پس طنز آثار بوکوفسکی به دغدغه ها و دردهای جوامع صنعتی و مدرنی می پردازد که به مرور ایام از روابط انسانی،عشق وعاطفه،مهروزی و انسانیت تهی میشوند و روابط مکانیکی،سودجویی و بالا رفتن از مراتب اجتماعی به هر قیمتی جایگزین روابط انسانی میشود،در واقع طنز نویسنده طنزی سیاه و تلخ است که در پس ظاهر خنده دار هود میتواند اشک به چشم خواننده بیاورد
من خانه مادربزرگ را دوست داشتم. خانهي کوچکي زير انبوه شاخههاي آويزان درختان فلفل. اميلي همه قناريهايش را در قفسهاي جداگانهاي نگه ميداشت. يکبار را به خوبي يادم است. حوالي عصر ميخواست روسري سفيدي را روي قفسها بيندازد تا پرندهها بتوانند بخوابند. بقيه هم نشستند روي صندلي و شروع کردند به صحبت. آنجا يک پيانو بود. من نشستم پشتش و کليدها را فشار دادم و به صداهاشان گوش کردم. آن کليدهاي انتهايي پيانو را بيشتر دوست داشتم، جايي که انگار ديگر به سختي صدايشان درميآيد – صدايي مانند افتادن تکههاي يخ روي يکديگر..
ویکتور هوگو، نه تنها از راه سیاسی بلکه بیشتر از راه هنر به مبارزه پرداخته است به طوری که دو کتاب وی به نام های آخرین روز یک محکوم و کلود ولگرد که هر دو به زبان فارسی ترجمه شده است همچون یک نویسنده متعهد سعی کرده خواننده را به فکر فرو دارد.وی اعدام را قتل دیگری معرفی می کند، قتلی قانونی. در بخشی از کتاب می گوید « این اشخاصند که در کمال خونسردی و بی اعتنایی و به حکم قانون و مقررات و تشریفات و به خاطر خیر و صلاح عمومی مرا خواهند کشت، آه؛ ای خدای بزرگ!» و در جای دیگری می گوید «دریغا؛ در این امر به هیچ وجه گناه از شخص من نیست بلکه از نفس مسموم فردی محکوم به اعدام است که همه چیز را پژمرده و فاسد می سازد.
این کتاب به دلیل تازگی ماندگارش، همیشه محبوب همهی نسلها بوده و بیش از صد و بیست بار در کشورهای انگلیسی زبان در قطعهای کوچک و بزرگ به چاپ رسیده، و برپایهی آن فیلمهای متعدد ساخته شده است که نخستیناش فیلمی بود صامت محصول 1915 و تازهتریناش فیلمی محصول 2007. این کتاب نثری چندان زیبا و داستانی چنان جذاب دارد که پس از گذر دوازده دهه از انتشار آن در سال 2010 در دابلین کتاب سال شناخته شد.
دوریان گری جوان خوشسیما و برازندهای است که تنها به زیبایی و لذت پایبند است و هنگامی که دوست نقاشش از او چهرهای در کمال زیبایی و جوانی میسازد، او از اندیشه گذشت زمان و نابودی جوانی و زیبایی در اندوه عمیقی فرو میرود، پس در همان لحظه آرزو میکند که چهره خویش پیوسته جوان و شاداب نگه بماند و در عوض، گذشت زمان و پیری و پلیدیها بر تصویر او نشانهای باقی بگذارد و پس از مدتی متوجه میشود که ارزویش برآورده شده؛ ولی یکی از دوستان او به نام «لورد هنری» کمکم او را به راههای پلید میکشاند و تصویر دوریان گری، به مرور، پیرتر، پلیدتر، و کریه تر میشود. او به مرور تا جایی پلید میشود که اولین قتل خود را انجام میدهد و خود «بسیل هاوارد»، نقاش آن تصویر را میکشد. دوریانگری که هرروز چهره خود را در تصویر فرسودهتر و پیرتر میبیند، و راهی برای از بین بردن پلیدیها پیدا نمیکند، ناگهان خشمگین میشود و چاقوی بلندی را در قلب مرد درون تصویر فرو میکند. در همان لحصه مستخدمان صدای جیغ کریهی را میشنوند و به سوی اتاق دوریان گری میشتابند. انها تصویر ارباب خویش را در بوم نقاشی میبینند که در کمال جوانی و زیبایی است، آنچنانکه خود او را میدیدند، اما بر زمین جسد مردی نقش بسته است در لباس آراسته و کاردی در قلب، باپلیدترین و کریهترین چهرهٔ قابل تصور؛ که تنها از انگشترانی که به دستش بود میشد هویت او را فهمید…
داستان پيرمرد و دريا در مقايسه با اغلب داستانها، از جهات بسيار، اثرى استثنايى است. دوره وقوع حوادث آن بسيار كوتاه است؛ بخش بزرگى از آن در طى سه روز و سه شبى رخ مىدهد كه پيرمرد در دريا بهسر مىبرد.
البته يك روز پيش از آغاز و يك نيمروز پس از پايان داستان نيز وجود دارد. حال مىتوانيد تصور كنيد كه كار نويسنده چقدر دشوارتر مىشود. سه روز از زندگى يك نفر بىآنكه نفرى ديگر در اطرافش باشد. در حالت عادى، چنين داستانى بسيار خستهكننده مىشود. ولى اغلب خوانندگان داستان معتقدند كه پيرمرد و دريا خستهكننده نيست. همينگوى چگونه توانست زمانى چنين كوتاه را در زندگى فقط يك نفر به زمانى چنين جالب تبديل كند؟ در روز قبل از داستان، هشتاد و چهار روز از آخرين صيد سانتياگو يا «پيرمرد» مىگذرد. او يك بيوهمرد است و كوچكترين اثرى از وجود فرزند در زندگىاش ديده نمىشود. فقط «پسرك» يا مانولين را در كنار خود دارد كه همراه و دوست حقيقى او است. مانولين شاگرد سانتياگو بوده است، ولى پدر و مادرش او را مجبور كردهاند در قايق ماهىگيرى ديگرى كار كند، چون سانتياگو «بد مىآورد». ولى پسرك همچنان به پيرمرد وفادار است و او را در تدارك ديدن براى صيد يك «ماهى بزرگ» يارى مىكند.