وبلاگ

کتاب رازهای سرزمین من را با 21 درصد تخفیف خریداری کنید

سایه‌ى سبلان در قعر بوران فرو مى‌رفت، و گه‌گاه از پشت شبکه‌ى برفى بوران، کلبه‌هاى کوچک و توسرى خورده‌ى روستایى، مثل تصاویر مبهم خواب یا هذیان، در سمت راست دیده مى‌شد. وقتى که کامیون پوزه‌اش را در برف فرو برد، نگاه که کردند، دیگر گرگ را ندیدند. و شاید این به دلیل برف و بوران بود. صحرا به قطب بدوى بى‌پایانى مى‌ماند که کامیونى در آن فرو رفته باشد، هم آشنا بود، هم بیگانه، مثل فیلمى بود که از خانه‌ى آدم برداشته باشند، منتها دوربین در جایى قرار گرفته باشد که آدم تا مدتى نفهمد این فیلم، فیلم خانه‌ى اوست.

دیویس نه خوب بود و نه بد. روى هم ترسو بود. از روى سادگى سؤال پشت سؤال از مترجم مى‌کرد. مترجم جواب بعضى از سؤال‌ها را مى‌دانست و بعضى‌ها را نمى‌دانست.

«چرا فاحشه‌هاى تبریز نمى‌خواهند با آمریکایى‌ها عشقبازى کنند؟»

«والله نمى‌دانم. باید از خودشان بپرسى.»

«پس چرا حاضر بودند با روس‌ها بخوابند؟»

«کى؟»

«موقع اشغال تبریز توسط ارتش سرخ.»

«من خبر ندارم. وانگهى بهتر است فاحشه‌هاى تبریز را از شرکت در جنگ سرد بین بلوک شرق و غرب معاف بکنى.» و بعد مترجم گفت: «فکر نمى‌کنم مسأله‌ى روس‌ها مطرح باشد. یک عده از سربازان شوروى، ترک بودند.»

«که چى؟»

«نمى‌دانم. شاید مسأله‌ى زبان مطرح بوده.»

«و یا شاید ملت و ملیت و مزخرفاتى از این قبیل. وانگهى اگر مرا متهم مى‌کنى که قانون جنگ سرد را شامل حال فاحشه‌ها مى‌کنم، تو هم دارى موضوع زبان و ناسیونالیسم را شامل حال این آدم‌ها مى‌کنى. تاریخ و جغرافى من خوب نیست. فرق زبان‌ها را هم بلد نیستم. به گمان من، فاحشه، فاحشه است، همیشه هم به فکر پول یک مرد است، نه زبان و ملیتش.»

«پس به من این یک مسأله را بگو: از یک فاحشه‌ى سیاه و یک فاحشه‌ى سفید، کدام یک را انتخاب مى‌کنى؟»

«این‌که پرسیدن ندارد، سفید را.»

«چرا؟»

«به دلیل این‌که سفید است، از جنس من است. من حتى یک فاحشه‌ى سفید را به یک زن پاک سیاه ترجیح مى‌دهم.»

«چرا؟»

دیویس درماند، سؤال را با سؤال جواب داد :

«چرا دختر دکتر شایان با سرگرد همه جا مى‌رود؟ دختره صبحانه را با سرگرد مى‌خورد، بعد دوتایى مى‌روند به اتاق خواب سرگرد، بعد مى‌آیند بیرون، ناهار مى‌خورند، بعد دوباره مى‌روند به اتاق خواب سرگرد. سرگرد اصلاً سرِ کار نمى‌آید. چرا دختر دکتر شایان با این سرگرد آمریکایى مى‌خوابد، ولى فاحشه‌هاى تبریز با من نمى‌خوابند؟»

«شاید علتش این است که شرف فاحشه‌ها همیشه از شرف اشراف بالاتر بوده.»

دوباره دیویس درماند، و جوابى که داد یک اتهام بود :

«مى‌دانى، بند ناف تو را در مسکو چال کرده‌اند. هیچ نفهمیدم که چطور شد رکن دوم لشکر تصویب کرد که تو مترجم آمریکایى‌ها بشوى.»

«هر وقت یک نفر در ایران حرفى مى‌زند که آمریکایى‌ها یا دولت خوششان نمى‌آید، بلافاصله بهش مى‌گویند، بند ناف تو را در مسکو چال کرده‌اند. بحث فاحشه‌هاى تبریز چه ربطى به مسکو دارد؟ بند ناف مرا در یک جا چال کرده‌اند، و آن هم تبریز است. وانگهى رکن دوم چاره نداشت. آدم دیگرى نبود که انگلیسى بلد باشد.»

دیویس مردى بود سى و سه ساله، ولى همه‌ى دندان‌هایش ریخته بود. روى هم مرد سالمى بود، ولى هیچ معلوم نبود که چرا دندان‌هایش مصنوعى است. آدم بامزه‌اى بود. وقتى زنى به تورش مى‌خورد، تمارض مى‌کرد و سرِ کارش حاضر نمى‌شد. درست از توى رختخوابش تلفن مى‌کرد و به رئیس بخش مهندسى مستشارى :

«سرم دارد مى‌ترکد. سینه‌ام هم درد مى‌کند. خواهش مى‌کنم امروز از خدمت معافم بکنید.»

لینک خرید کتاب :

https://negahpub.com/book/%D8%B1%D8%A7%D8%B2%D9%87%D8%A7%D9%89-%D8%B3%D8%B1%D8%B2%D9%85%D9%8A%D9%86-%D9%85%D9%86/

نوشتن دیدگاه