وبلاگ

بربریت واقعاً موجود

بربریت واقعاً موجود، ویراسته‌ی لئوپانیچ و کالین لیز، و با ترجمه‌ی فریبرز رییس دانا توسط مؤسسۀ انتشارات نگاه به چاپ رسید.

این کتاب از سری دفترهای سوسیالیستی است و این کتاب چهل و پنجمین مجلد آن است.

در این کتاب خشونت هایی که در قرن معاصر شکل گرفته و علیه بشریت بوده بررسی می شود و اثبات می کند که امپریالیسم جهانی در تمام آنها نقش داشته اند؛ این ایفای نقش علیه بشریت به صورت مستقیم و غیر مستقیم، با تحریک کردن مردم علیه هم، انجام شده است.

از جمله سر فصل‌های این کتاب می‌توان به این موارد اشاره کرد: تأملاتی دربارة خشونت امروز، نظامی‌گری امریکایی و قدرت سیاسی حاکم آن، بربریت روی پرده: خشونت در فرهنگ دیداری،  نژاد، زندان‌ها و جنگ: صحنه‌هایی از تاریخ خشونت در امریکا، حرف زدن دولت، سکوت دولت: کار و خشونت در انگلستان، دختران چونان کالا‌های یک‌بار مصرف در هند، کالاشدگى خشونت در دلتاى نيجر و …

 

و از جمله نویسندگان مقالات کتاب می تون به این اسامی اشاره کرد:

سمير امين

جان برگر

هنري برنشتاين

مايكل براي

ويوِك چايبر

راث ويلسون گيلمور

 

 

در اینجا شروع مقاله‌ی دوم این کتاب را می‌خوانیم:

 

نظامی‌گری امریکایی و قدرت سیاسی حاکم آن:

درس‌های واقعی از حمله به عراق

 

ویوِک چیبر

 

 

تجاوز امریکا به عراق ابعاد فاجعه‌آمیز فراموش‌نشدنی‌ای برای جمعیت این کشور ـ صرف‌نظر از انبوه جان‌باختن‌ها، ویرانی قسمت اعظم زیرساخت‌هایی که برای کشور به‌جای مانده بود و به‌جای گذاشتن پنج میلیون پناهنده یعنی یک‌پنجم جمعیت کشورـ ایجاد کرد. اما این تجاوز برای بوش و قدرت جهانی امریکا نیز بلای عمومی‌تری شد. امروز پرسشی که در نتیجة این خسران در چشم‌انداز رئیس جمهور آینده قرار می‌گیرد این است: نتایج اجتماعی این سقوط بر راهبرد امریکایی چه خواهد بود. از آنجا که نمی‌توانیم آینده را پیش‌بینی کنیم، عقلایی‌ترین کار این است که خودِ منطق تجاوز، و به‌واقع خودِ منطق تجاوز و هدف‌های راهبردی اصلی‌تر را که این تجاوز در خدمت آن قرار گرفت و عمق تعهد نخبگان به هدف‌های آن را مورد بررسی قرار دهیم. این بهترین راهنمایی است برای پی بردن به نکته که کدام‌یک از عناصر این حادثة ناگوار را می‌توان کنار گذاشت، کدام یک را باید تعدیل کرد و کدام‌یک بی‌وقفه ادامه خواهد یافت.

در ابهام حافظة عمومی، و حتی در حلقة روشنفکران، رایج‌ترین توضیح تهاجم چیز ساده‌ای است: این‌که چنین کاری ناشی از ذهن کودکانة گروه توطئة نومحافظه‌کاران بوده است که اطراف بوش دوم را گرفته بودند و او نیز اقدامی بزرگ را تحریک کرد تا درها را به روی بزرگان نفتی امریکا برای کنترل منطقه بگشاید. مشکل بتوان پوشش ظاهری این حرف را انکار کرد؛ متخصصان سیاسی نومحافظه‌کار و مخزن فکری وابسته به ایشان هرگز از این‌که به‌کار خود در ایجاد فشارها برای تجاوز افتخار می‌کرده‌اند احساس شرم نمی‌کند. افزون بر این، دشوار بتوان فکر کرد که دستگاه‌های دولتی اخیر بیش‌از دولت بوش منافع نفتی داشته‌اند. استنتاج سریع در این جهت که منافع یاد شده می‌بایست از اصلی‌ترین حرکت‌دهنده‌ها در پشت سر تجاوز به یکی از بزرگ‌ترین مخازن بکر نفت جهان باشد دشوار است.

این برداشت که تجاوز با فشار گروه‌های مشخص صورت گرفته است بیشتر از سوی باور هیجانی مردم که پیش از آن هم وجود داشت، بالا گرفت. زمانی در دستگاه بوش پدر غول‌های مصممی چون بِرنت اسکو کرافت[1]، جیمز بیکر[2]، ایگل برگر[3] و دیگران و نیز دموکرات‌های برجسته‌ای چون مادلین آلبرایت[4]، ریچارد هولبروک[5] و خودِ بیل کلینتون[6] دربارة عقلانی بودن استراتژیِ بوش جوان ابراز تردید کردند. آنان در آن وقت بر آن بودند که وقتی دیپلمات‌های آزموده‌ای چون اسکو کرافت یا بیکر به جورج دبلیو هشدارهای عمومی می‌دادند منظورشان البته بوش پدر بوده است. به‌نظر می‌رسید که گفت‌وگو فقط تأیید می‌کرد که بوشِ پسر راهبردی را به پیش می‌بُرد که در دولت دیگری قابل اندیشیدن نبود. امروز در پی بروز نتایج فاجعه‌آمیز اشغال نظامی، حافظة انتقاد بیرونی آوازه‌ای نشانگرانه یافته است. مداخله‌هایی که از سوی اسکو کرافت و دیگران صورت گرفت باید به‌عنوان امری که سوء‌ظن عمیق و مخالفت با سیاست مستقری که چنین اقدام‌های مصیبت‌باری را در دلِ خود جای داده در نظر گرفته شود.

در میان روشنفکران و کارشناسان سیاست خارجی این خط هواداران بیشتری داشت تا آنجا که بالا گرفتن نظامی‌گری برای تجاوز به یک نقطه عطف عمومی‌تر در سیاست خارجی تبدیل شد و چند جلوة آشکار یافت: قدرت نرم به قدرت سخت، چندجانبه‌گرایی به یک‌جانبه‌گرایی، زورگویی اقتصادی به زورگویی نظامی و جز آن. یکی از عمومی‌ترین توضیحات در مورد قدرت‌یابی بوش این بود که این جریان، برخلاف سو‌گیری سیاسی‌ای که پیش‌تر وجود داشت و با تجدید خاطرة دوام استیلای انگلستان در دو قرن گذشته، به نوامپریالیسم روی آورده بود. از نظر کسانی چون نیال فرگوسن[7]، این انکشافی مبارک بود و نشانه‌ای از ‌این‌که امریکا بالاخره مسئولیتی را که همراه با قدرت است]1[ پذیرفته و این البته برای ذهن‌های متین‌تر چیزی بود که باید موجب تأسف می‌شد.

اگر این نشانه‌ها درست باشد، به تعویق انداختن پی‌آمدها در عراق کار آسانی می‌شود: بازپس‌گیری تحمیل‌های وضع موجود، گریز از یک‌جانبه‌گرایی، حذف تجاوز نظامی و حتی شاید فروکاستن امیال امپراتوری. تکلیف ما ارزیابی میزان درست بودن آن‌ها است. به چه اندازه دورة فترت حکومت بوش می‌تواند بیانگر گذشتة اخیر باشد و تا چه میزان می‌توان انتظار داشت طرح او در دولت بعدی ادامه یابد؟ بدین‌سان مجبوریم به تاریخ اخیر مراجعه کنیم تا بتوانیم تصمیم‌های او را در متن مشروح‌‌تر جریان سیاست دریابیم.

چنان‌که اتفاق افتاد، به‌خصوص گذشته‌های اخیر به ما به‌خوبی کمک می‌کند تا تمایز جهت‌گیری بوش را دریابیم زیرا به قدرت رسیدن او در‌پی دو دورة ریاست جمهوری دموکرات‌ها بود. افزون بر آن، دهة 1990 به‌طور مسلم دورة مه‌آلودی بود زیرا سقوط اتحاد شوروی در 1991 پایان جنگ سرد را نشان می‌داد. دهة 1990 نخستین دهه‌ای بود که ایالات متحده بدون رقیب واقعیِ ژئوپولیتیکی در نظام جهانی به‌سر می‌برد. به یاد آوریم که انتظارها بر یک تغییر انقلابی در امور بین‌الملل، دوری از نظامی‌گری و حرکت به سمت صلح مبتنی بود. وقتی بوشِ پسر به سوی نوامپریالیسم متمایل شد، به یک‌جانبه‌گرایی روی آورد و کارهای مشابه دیگری انجام داد، این اقداماتش همان‌قدر نقدگسست به‌حساب می‌آمد که ادعا می‌شد. این کارها به‌طور حتم باید خلاف پس‌زمینة ریاست جمهوری دموکرات و پایان چشم و هم‌چشمی ابرقدرتی باشد.

 

از جنگ سرد تا نظم نوین جهانی

اگر محاسبه‌های مرسوم دربارة جنگ سرد درست بوده باشد، در این صورت، ایالات متحده در دهة 1990 باید نظامی‌زدایی در سیاست خارجی صلح‌آمیز را برمی‌گزید. همة شاخک‌های چرخان قدرت نظامی امریکا که در اغلب صدها پایگاه نظامی و ناوگان دریایی این کشور مستقر است، حمایت حکومت‌های خودکامة فاسد، عملیات سری در سراسر جهان جنوب، در دورة جنگ سرد، به‌عنوان ضرورت‌های زننده، موجه شناخته می‌شد. روسای جمهور امریکا به این اقدام‌ها متوسل می‌شدند زیرا باید جلوی تجاوز یک ابرقدرت دیگر را می‌گرفتند. تمام جنبه‌های متفاوت این راهبرد زیر چتری قرار می‌گرفت با مفهوم سد نفوذ، یعنی واژه‌ای که به ضرورت چهرة تدافعی‌ای را که نخبگان سیاسی در کار خود ادعای آن را داشتند ترسیم می‌کرد. بنابراین بعد از 1991، که خواست‌های جهانی اتحاد شوروی دیگر قابل حصول نبود، بسیاری از ناظران انتظار کاهش سلطه‌جویی امریکا را می‌کشیدند.

آنچه اتفاق افتاد به‌طور کامل خلاف آن انتظار بود. نه تنها امریکا از دامنه نفوذ نظامی خود کم نکرد، بلکه به سرعت به گسترش حضور خود در مناطقی که تا آن زمان خارج از دسترس‌اش قرار داشتند افزود. بوشِ پدر عملیات توفان صحرا را در اواخر 1991 آغاز کرد که موجب شد امریکا، بعد از دهه‌ها، پایگا‌ه‌های نظامی خود را به داخل عربستان سعودی ببرد. بیل کلینتون هم در دو مرحله پایگاه‌ها را به اروپای شرقی کشاند که هریک در پی عملیات نظامی در یوگسلاوی سابق بود: نخست در 1993 و سپس در 1999. اروپای شرقی به دلایل آشکار برای چند دهه به‌عنوان پایگاه‌ها خارجی، غیرقابل دسترس بود؛ خاورمیانه هدف گسترش هماهنگ بعد از دورة ریاست جمهوری کارتر بود اما جاگیری واقعی و ریشه‌دار در قلب منطقه تا سال 1991 که عربستان سعودی موافقت خود را با آن اعلام کرد، قابل بحث نبود.

این‌ها چیزی نبودند مگر دو نمونه مشهور از آن‌چه به‌عنوان «نمایش قدرت» در نخستین دهة پس‌از جنگ سرد شناخته می‌شود. راهبرد اساسی‌ای که این دو نمونه آن را منعکس می‌سازد تقریباً به‌روشنی از سوی آنتونی لِیک، مشاور امنیت ملی بیل کلینتون، در پاییز 1993 بیان شد. او در سخنرانی‌ای در دانشگاه جان هاپکینز تحت عنوان «از تمدید تا گسترش» نگرشی از سیاست خارجی دورة جدید را مطرح کرد که مستقیم و صریح هر بینش ملی را مبنی بر این‌که عصر بعد از اتحاد شوروی شاهد به پایین کشیده شدنِ توان جهانی ایالات متحده است، باطل می‌کرد. او بر آن بود که در طول جنگ سرد سیاست امریکا متوجه تعدیل نفوذ اتحاد شوروی و بنابراین در جهت افزایش نفوذ خود بوده است. این سیاست مبنای دفاعی داشت. بنا به قول لِیک، اکنون ایالات متحده باید راهبردی تهاجمی‌تر و بلندپروازانه‌تر را برگزیند. به قول او آن زمان زمانه‌ای نبود که ایالات متحده راه پس نشستن را انتخاب کند بلکه برعکس باید فضای نفوذ جهانی خود را بزرگ‌تر سازد]2[. تحت شرایط استیلای جدید، سیاست بازدارندگی از جنگ راه را برای جست‌وجوی برتری باز می‌کند. منصفانه بگوییم، گرچه کلینتون پس از به قدرت رسیدن این سیاست را در مقابل افکار عمومی بیان کرد اما در دولت‌های پیش از آن نیز به رسمیت شناخته شده بود. در ماه‌های پایانی دولت بوش، پل و‌ُ‌لفوویتز، که بعدها به سمت معاونت سیاسی وزارت دفاع رسید، برنامة محرمانه‌ای را افشا کرد که در عمل همان دستور کار را داشت]3[. به عبارت دقیق‌تر، برخی تردیدها ـ یا درنگ موقت ـ پیش از آن‌که دیدگاه امپراتوری جدید پذیرفته شود، در دوره بوشِ پدر وجود داشت؛ جنگ عراق پیش آمد تا جیغی باشد برای پاره کردن چرت، اما در دفتر کلینتون بود که سیاست استقرار یافتة خارجی، در مورد نقشة قدرت اعمال شد.

گرچه لِیک هستة اصلی هدف سیاست خارجی امریکا را در چند دهه تقریباً به‌درستی نشان داد، اما هرگز سد نفوذ کردن بخش اصلی راهبرد امریکا در جنگ سرد به‌شمار نمی‌آمده و در این مورد بحث لیک گمراه‌کننده است. این راهبرد همیشه با یک توسعه‌طلبی بسیار قدرتمندانه، هم در عرصة اقتصاد و هم در عرصة سیاست، راهبری می‌شده است. سیاست خارجی امریکا را بعد از جنگ اسپانیا ـ امریکا ‌باید همچون پیشرفت منقطع در جریان کسب قدرت جهانی در نظر گرفت که ضرب‌آهنگ آن با کاهش موانع، افزایش یافته است. در فاصلة زمان بین دو جنگ اصلی‌ترین مانع عبارت بود از قدرت منطقه‌ای قدرت‌های استعماری اروپا که با گذشت زمان، و با دوز و کلک، امپراتوری‌های خود را به بلوک‌های اقتصادی تبدیل کردند. جنگ جهانی دوم فرصتی برای حذف موانع بر سر راه سرمایه امریکا فراهم آورد و مناطق جدیدی را به فضای زیر نفوذ سیاسی این کشور ملحق ساخت. در واقع قابل توجه است بدانیم که چگونه دولت روزولت این کار را انجام داد. در طول چند هفتة حمله به پرل هاربر، روزولت شبکة گسترده‌ای از سازمان‌های برنامه‌ریزی شده را ایجاد کرد که بلافاصله مأموریت یافتند تا در بلوک‌های استعماری نفوذ کنند و به زور آسیا و خاورمیانه را به روی نفوذ امریکا بگشایند]5[. این برنامه خطوط اصلی راهبرد امریکایی را در دورة پس‌از جنگ تدوین کرد و ترومن با پشتکاری قاطع آن را به جلو برد. مستعمره‌هایی که پس‌از جنگ پدید آمد برای مدتی با همان دستگاه‌های رسمی دورة استعماری کار می‌کردند، اما این‌بار فقط تحت حمایت قدرت امریکا. با اقبالی که به سروری امریکا روی آورده بود، انگلستان و فرانسه، مقاومت اندکی نشان دادند. نتیجة کار دست‌اندازی امریکا به مناطقی بود که پیش‌از آن از اختیارش خارج بود]6[.

این نکته ارزش یادآوری دارد که برنامة توسعه‌طلبی پس‌از جنگ پیش‌از آن‌که نتیجة جنگ روشن شود تدارک شده بود، و باز باید گفت این برنامه پیش از آغاز و خراب شدن روزافزون وضعیت هیتلر از جبهة شرق تدوین یافته بود. بدین‌سان سیاست نفوذ قهرآمیز خارجی امریکا، نه به خاطر واکنش به طرح توسعه‌طلبی شوروی بلکه به تأکید و به‌طور مستقل در برابر کنشی که استالین ممکن بود انجام دهد، و پیش از آن‌که حتی سرنوشت جنگ مشخص شود، ترسیم شده بود. برای اطمینان قرار بود به محض آن‌که استالین به‌عنوان یک قدرت نظامی از این جنگ سر برآورد، سیاست امریکا به‌اجبار در واکنش به حضور او تصحیح شود. اما این فقط تصحیح و راهبردی بود که پیش از آن تدوین شده بود.

اگر به ماهیت واقعی سال‌های جنگ سرد بپردازیم، روشن می‌شود که سال‌های 1945 و 1991، هریک عبارت بود از غروب قدرت‌های رقیبی که بر سر راه امریکا مانع می‌تراشیدند. در 1945 ایالات متحده فرصتی را به چنگ آورد که با تضعیف رقبا و افزایش شدید حوزه‌های نفوذ این کشور همراه بود. و این به‌طور دقیق همان چیزی است که آنتونی لِیک به‌عنوان هسته‌های سیاست خارجی امریکا پس از سقوط اتحاد شوروی در 1991 مطرح می‌کرد. ]از این لحاظ[ سو‌گیری راهبردی امریکا به هیچ‌وجه نوآورانه نبود.

عراق پیش از بوش پسر:

از سد نفوذ تا تغییر رژیم

بنابراین، ریشه‌های فشار به امپریالیسمِ تجاوزکارتر پیش از حمله به عراق وجود داشته است. از آنجا که این برتری‌جویی در اوایل دهة 1990 شکل گرفت، انتخاب یک‌جانبه‌گرایی[8] یا چندجانبه‌گرایی[9] ناشی از تعهدِ نظریه‌ای به این یا آن راه نبود بلکه یک انتخاب عملی به‌حساب می‌آمد: چندجانبه‌گرایی در جایی که امکان داشت، و یک‌جانبه‌گرایی و نظامی‌گرایی وقتی ضرورت داشت. این راهبرد نیازمند بررسی دائمی واقعیت‌های عادی و جاری و نیز محیط سیاسی بین‌المللی بود. تردیدهایی در مورد متوقف کردن تجربه‌های دیپلماتیک جاری که مدت‌ها در فرهنگ سیاسی استقرار یافته بود وجود داشت. اما در پایان دهه، تردیدها رو به برطرف شدن گذاشتند. این تغییر تدریجی در بطن شماری از بی‌یقینی‌ها، به‌شدت خود را در سیاست اتخاذ شده در مورد عراق نشان داد. بعد از یازده سپتامبر این تجربه‌ها با برجستگی نمایان شد اما پیش از آن تغییر قطعی‌ای در جهت حملة نظامی علیه صدام‌حسین، به‌وقوع پیوسته بود.

 

شرایط سد نفوذ کردن

در پی جنگ خلیج فارس در 1991، به محض آن‌که بوشِ پسر تصمیم گرفت صدام‌حسین را در قدرت باقی نگه دارد، دولت نیز در چارچوب سیاست بازدارندگی قرار گرفت که به موجب آن صدام حسین می‌بایست تحت نظارت تحریم‌های بین‌المللی محصور می‌شد. بوش ابتدا ترجیح داده بود که سیاست تغییر رژیم را جا بیندازد، اما همان‌گونه که در خاطراتش مشهود است، ملاحظات احتیاطی او را به انتخاب سیاست عقب‌نشینی وامی‌داشت]7[. دو موفقیتِ زمینه‌ساز برای امکان‌پذیر ساختن راهبرد سد نفوذسازی او موثر افتادند. نخست، تمایل متحدان اروپایی و خاورمیانه‌ای ایالات متحده به حمایت از روش تحریم بود. در سال‌های نخست این سیاست از حیث سیاسی برای کاربرانش مسئله‌ساز نبود، زیرا مخالفت گستردة افکار عمومی با حملة صدام‌حسین به کویت وجود داشت و شخصیت بی‌رحم حکومت او آشکارا و به‌طور گسترده‌ای شناخته‌شده بود. تنها نگرانی از اجرای تحریم به صادرات نفت عراق مربوط شد. اما دومین شرط تاثیرگذاری که آشکار شد این‌ بود که عرضة نفت در دهة 1990 در شرایط سهلی بود. افزون بر آن، مقام‌ها در این مورد که اقبال سرازیر شدة سرمایه‌گذاری‌ها به دریای خزر کمبودهای ناشی از محدود شدن نفت عراق را جبران می‌کند، خوش‌بین بودند. تردید داریم که بوش پیش‌بینی کرده باشد که تحریم‌ها ناگزیر بیش از چند سال به‌درازا می‌کشد که در آن صورت هم وضعیت سیاسی و اقتصادی مدیریت‌پذیر می‌شد.

کلینتون که به قدرت رسید، وارث این نظام تحریمی بود و همان را نیز در دولت نخست خود پذیرفت. اما نکتة در خور توجه در اینجا این است که در حالی که او تمایل به ادامة تحریم داشت، اما این کار بهترین گزینة وی به‌شمار نمی‌آمد. در واقع در طول مدت ریاست جمهوری‌اش، ایالات متحده یا به طور سازمان‌یافته یا از راه ترغیب غیرمستقیم با ترفندهای پیاپی درصدد سرنگونی صدام حسین بود؛ از راه‌هایی چون برپا کردن مخالفت‌های داخلی و حمایت از شورش‌های نظامی یا حتی از طریق حمایت از ارتکاب سوءقصد]8[. راهبرد مورد نظری که به‌قدر کافی قابل درک بود، عبارت بود از «سد نفوذ به اضافة تغییر رژیم». هیچ‌یک از کوشش‌های به‌کار رفته به جایی نرسید و در عوض به یک مباحثة حیاتی در مورد روش مناسب اقدام تبدیل شد. ستاد مسئول تدوین سیاست‌های مربوط به عراق تقریباً به‌سرعت در دو گروه متمایز کبوترها و بازها، که دومی خواهان اقدام تهاجمی‌تر علیه صدام‌حسین و بنابراین کنار گذاشتن سیاست سد نفوذ بود، گِرد هم آمدند. اما مادام که سایر وسایل دست‌یافتنی بود کبوترهای دولت می‌توانست مواضع خود را در عمل حفظ کند]9[.

در دور دوم ریاست جمهوری کلینتون، تعادل در درون دولت شروع به تغییر کرد. اکنون سیاست‌گذاری در عراق به اعضای جنگ‌طلب کابینه که دستِ بازی داشتند سپرده شد که مهم‌ترین چهره‌های آن عبارت بودند از سَندی بِرگِـر و مـادلین آلبرایت، و نیز مارتین ایندیک و لئون فورِت]10[. در نتیجة عملیات نظامی علیه صدام‌حسین به دور از اشتباه به تدریج رو به فزونی گذاشت. در دو سال آخر دولت کلینتون سیاست‌های عراقی دولت به کلی نسبت به اوایل دهة 1990 تغییر کرده بود. طرح‌هایی که برای کنار گذاشتن صدام بیرون آمده بود همگی شکست خوردند و به ناامیدی در درون هر دو جناح منجر شدند. یکی از نتایج محسوس این شکست این بود که بازهای جنگ‌طلب‌تر که سهم کمتری در سیاست‌های جاری دولت داشتند، شروع به جلب نظرهای بیشتری به سمت خود کردند.

قابل توجه است که این تغییر خط‌مشی دربارة عراق در ایالات متحده بخشی از فشار به‌شدت فراگیر در جهت نظامی‌گرایی دولت دوم کلینتون بود که آشکارا از دلبستگی دولت به برتری جهانی ناشی می‌شد. بین سال‌های 1996 تا 2000 جهان شاهد چندین نمایش قدرت بی‌پردة امریکایی بود که در آن مسیرهای ظرفیت دیپلماتیک، آشکارا به نفع تهاجم بی‌پرده و گاه غیرقانونی کنار گذاشته شد. به‌خصوص سازمان ملل در سال‌های پایانی دولت کلینتون به حاشیه رفت و حتی خیلی علنی تحقیر شد. بمباران 1998 در عراق تحت نام عملیات روباه صحرا هرگز به شورای امنیت اعلام نشده بود. در واقع کلینتون به طور کنایه‌آمیزی آغاز بمباران را مصادف کرد با روندی که شورای امنیت دربارة قانونی بودن این حمله به بحث پرداخته بود. بمباران صربستان تحت حمایت‌های ناتو، به‌طور دقیق به خاطر آن‌که اقدامی جدا از سازمان ملل انجام گیرد صورت پذیرفت؛ زیرا در این سازمان مقاومت‌هایی علیه صدور مجوز حمله صورت می‌گرفت. به‌عبارت دقیق‌تر، کلینتون فرآیند نقض چندین پیمان‌نامه بین‌المللی، مانند پیمان کیوتو و توافق‌نامة مین‌های زمینی را آغاز و بوش پسر هم کار او را تکمیل کرد. گرچه کلینتون چندان آشکار و قاطع سازمان ملل را، به نحوی که بوش پسر چند سال بعد انجام داد، بی‌حرمت نکرد اما حرکت‌های او پیشاپیش نشان‌دهندة رفتار خودخواهانه‌اش نسبت به قوانین دیپلماسی بین‌الملل بود.

  1. Brent Scow croft 2. James Baker

  1. Lawrence Eagleburger 4. Madelein Albright

  1. Richard Holbrooke 6. Bill Clinton

  1. Niall Ferguson
  2. unilateralism 2. multilateralism

نوشتن دیدگاه