وبلاگ

پنجاه سال بعد از شوهر آهوخانم

گفت وگوی مجله آزما با علی محمد افغانی در انتشارات نگاه

علی محمد افغانی نویسنده ی شوهر آهو خانم و… به ایران آمده بود برای چندروز، كمتر از یك ماه. دلم می خواست نویسنده ی شوهر آهوخانم را ببینم. تصوری كه از او داشتم مردی میانسال بود ایستاده در میان حیاطی پر گل با نگاهی نافذ. تصویری برپایه ی آخرین عكسی كه از او دیده بودم اما وقتی به لطف عزیز بزرگوار علیرضا رئیس دانایی مدیر نشر نگاه فرصتی فراهم شد برای دیدار و گفتگو با خالق« شادكامان دره‌ی قره سو»، وقتی دیدمش از دیدن چهره ی ساده و مهربان مردی سالخورده یكه خوردم.

سادگی در چهره و رفتارش آن قدر بود كه گمان می كردی ساعتی پیش از زادگاهش آمده است با سایه ای از همه ی آن چه در بیش از هفتاد سال زندگی گذرانده بود بر چهره اش. از رنج زندان و هول اعدام گرفته تا… ضربه ی آخر كه رفتن همسرش بود اما آن چه در این چشمان كمسو می دیدم باز هم اراده بود و امید به زندگی. می گفت نمی توانم بخوانم، اما می نویسم و خوشحال بود كه سه كتاب «سنگی روی بافه»، «بوته زار» و «پیمان بی تو هرگز» در آستانه ی انتشار است.

صدای رسا و لحن كوبنده اش همچنان حكایت از جدیتی تردیدناپذیر داشت. صحنه به صحنه ی كتاب هایش را در ذهن داشت و عاشقانه روایتشان می كرد. سفر به دنیای كتاب های افغانی در آن عصر خوب پائیز به لطف مدیر نشر نگاه امكان پذیر شد عصری شیرین و خاطره انگیز كه حاصل آن، به این گفتوگوست:

آقای افغانی خوشحال شدم كه پس از مدت ها شما را در ایران دیدم، موافقید باهم یك سفر خیالی به گذشته بکنیم ،به زمانی كه شوهر آهوخانم را نوشتید آن هم در شرایطی كه ظاهراً فضا برای انتشار كتابی مثل شوهر آهوخانم مناسب نبود. از یك طرف سلطه ی ادبیات سیاسی، شعاری و از یك طرف مدرنیسم ادبی! وارداتی و این وسط شوهر آهو خانم روایت ساده ی رنج زن ایرانی و سنت های خانوادگی بود و مهمتر این كه این رمان را یك افسر توده ای محكوم به اعدام نوشته بود. می خواهم بدانم بعد از نوشتن و انتشار این رمان برای شما دردسری درست نشد؟

البته بعد از نوشتن این رمان من انتظار دردسرهای بدی را می كشیدم و گاهی دوستانم می گفتند منتظر باش! می دانید كه این طور دردسر ها می توانست به شكل های مختلف باشد. از یك اتهام بیمورد یا با موردی كه به تو بزنند یا یك ماشین تصادفاً!! در خیابان تو را زیر بگیرد، این كارها برای دستگاه راحت بود، حتی می توانستند نگذارند كتاب منتشر بشود. همه ی این ترس ها را داشتم. حتی جالب است این نكته را بدانید در چاپ اول این كتاب یك عكس از من هست و زیر آن هم نوشته شده: «عكس نویسنده در آخرین لحظه چاپ كتاب» یعنی فكر می كردم این آخرین عكسم می تواند باشد. یك عده ای همین موضوع را مایه ی شوخی با من می كردند، آن زمان رابطه ها محفلی بود و در این محفل ها تا می رسیدند به من می گفتند تو بعد از اتمام كتاب ،فوری دویدی به عكاسخانه و یك عكس گرفته ای كه نوشته ای «در لحظه ی تمام شدن كتاب»! آدم هایی مثل مرحوم مجتبی مینوی، دكتر محمود سینایی یا دریابندری می آمدند به دفتر كتابخانه ی همایون صنعتی زاده یک بار مینوی مرا آنجا دید و گفت: می گفتند این جمله یعنی چه در لحظه ی پایان كتاب! و من می گفتم «لحظه ظاهراً فقط یك لحظه است حمله ی ناپلئون به روسیه یك لحظه ی تاریخی است. خیلی مسایل هست كه یك دوران را نشان می دهد و ما برای نشان دادن یك دوره ی زمانی مناسبترین لغتی كه داریم همان لحظه است».

یعنی در مقیاس تاریخی آن دوران به نظر شما به یك لحظه تبدیل شد؟
بله. پس بنابراین من آن لحظه را یك مقطع تاریخی مهم تصور كردم كه عكس نویسنده در لحظه ی پایان كتاب را گذاشتم اما نگفتم كه فكر می كردم بعد از چاپ این كتاب ممكن است دیگر نباشم و خودم را نیست شده می دیدم كه البته این صحبت را الان باز می كنم و آن زمان نگفتم اما این احساس واقعی ام بود. و دلم می خواست خواننده بداند نویسنده در آن لحظه ی آخر چه شكلی بوده. خیلی ها هم می خندیدند و می گفتند مثل گز فروش ها و سوهان فروش ها تو هم عكست را پشت جلد كتابت زده ای! به هر حال من فكر می كردم حداقل كتاب را جمع می كنند.
و البته مطمئنم اگر آن استقبال نشده بود دست كم اگر با خودم كاری نداشتند كتاب را جمع می كردند.

یعنی جلب توجه مخاطب باعث شد كه سیستم، خلع سلاح بشود. چون شما وارد افكار عمومی شدید؟
بله، نقدهای خوبی شد از كتاب و شاید همین ها من را نجات داد.

شما این كتاب را در زندان نوشتید و این ماجرا را كه موقع نوشتن برای منحرف كردن ذهن ماموران یك دیكشنری باز می كردید و داستان را در صفحاتی كه داخل آن گذاشته بودید می نوشتید قبلاً گفته اید ،اما اصلاً چه شد كه به فكر نوشتن این رمان افتادید. به هر حال شما یك زندانی زیر اعدام بودید یك افسر با جرم سنگینی مثل تلاش برای براندازی سلطنت اصلاً امید داشتید تمامش كنید؟
من آن زمان كه سرگرم فعالیت های به اصطلاح خودمان اجتماعی بودم خب اعضای حزب می دانستند كه من قلم نوشتن دارم .در آن زمان آقای محقق سرشاخه ی ما بود.

همان محقق كه اعدام شد؟
بله. «اسماعیل محقق دوانی». او كه من به یادش یك كتاب نوشتم به نام «پیمان، بی یاد تو هرگز» اما زمانی كه ما دستگیر شدیم قبل از آن كه محاكمه بشویم محقق مرتب به من می گفت هر چه می خواهی بنویسی، طوری بنویس كه دستگاه نفهمد تو صاحب قلمی. چون اگر بفهمد رهایت نمی كنند و وادارت می كنند آن چه آن ها می خواهند بنویسی و مرتب هم مثال سعدی را می زد كه:« نشنیدی كه صوفی میكوفت زیر نعلین خود میخی چند  آستینش گرفت سرهنگی، كه بیا نعل برستورم بند» و می گفت آخر و عاقبت تو هم همین می شود نگذار كه بفهمند می توانی بنویسی. آن زمان من خودم هم نمی دانستم كه حد و اندازه و كیفیت كارم در چه حدی است فقط می دانستم كه من به این راهی كه می روم مطمئنم. در زندان برای این كه دستگاه یا حتی دوستان خودم متوجه نشوند که چه دارم می نویسم، یك دیكشنری باز می كردم و در داخل آن كاغذهایم را می گذاشتم و می نوشتم. وقتی می گویم دوستانم منظورم این نیست كه آن ها نظر بدی داشتند بلكه به هر حال زمان هایی بود كه بحث سیاسی می كردند و من داشتم می نوشتم و در بحثشان شركت نمی كردم و خب آن ها اعتراض می كردند یا روزهایی كه آشپزی در سلول نوبت من بود و من كه ذهنم دنبال ادامه ی نوشتن و تجسم صحنه های داستان بود یادم می رفت نمك یا فلفل توی غذا بریزم.

یعنی فكرتان دنبال داستان بود؟
بله ،هم فكرم در فضای داستان بود هم این كه هر كس از قبل می دانست چه روزی نوبت آشپزی اوست و حداقل، دو سه روز فكر می كرد كه مثلاً فلانی تخم مرغ دوست ندارد، آن یكی فلان غذا را می پسندد و… كه بتوانند نظر همه را تأمین كند اما من آن قدر سرگرم داستان بودم كه به این چیزها فكر نمی كردم من حتی شب ها هم با وجود این كه خیلی مشكل بود می نوشتم. ما شش نفر بودیم و در یك سلول كوچك كنار هم دراز می كشیدیم و می خوابیدیم بدون این كه امكان غلت خوردن داشته باشیم اما در آن شرایط هم من به داستان فكر می كردم، یا بهتر بگویم داستان به من فكر می كرد و مرا رها نمی كرد. در واقع چنگ انداخته بود و حلق مرا فشار می داد كه پیش بروم. یادم هست یک بار یك صحنه ای یادم آمد و اشك از چشمانم سرازیر شد و چك، چك روی كاغذ ریخت نمی دانم شما تا به حال در زندگیتان احساس كرده اید كه اشك وقتی روی سطحی می ریزد صدا می كند؟ و آن زمان من حتی می ترسیدم صدای فروریختن اشك هایم دیگران را بیدار كند.

در چنین شرایطی صحنه های مختلف داستان در ذهنتان خلق می شد.
بله، صحنه های مختلفی در كتاب هست كه من با تأثری عمیق به آن ها فكر كرده ام در آن جای تنگ شب ها وقتی می خوابیدم من نمی توانستم از جایم بلند شوم چون دیگران از خواب می پریدند، بعد هم می دانید كه در زندان شب ها هم چراغ روشن است. حالا چه چیز تاریك است بماند، اما چراغ ها همیشه روشن است اما با نور كم كه نوشتن را دشوار می كند ما یك چراغ متحرك درست كرده بودیم كه وقتی روشن می كردیم می توانستیم آن را پایین بكشیم و وقتی خاموش می كردیم نزدیك سقف می شد. خب من نمی تواستم چراغ را پایین بكشم و روشن كنم چون بقیه از خواب بیدار می شدند. پشت سر من در جایی كه می خوابیدم یك دیوار سه متری صافی بود و من گاهی شب ها بدون این كه بلند شوم از مجموعه آن چه به خاطرم آمده بود دو سه كلمه روی دیوار می نوشتم، حتی گاهی یك جمله هم می شد اما دو، سه كلمه كافی بود كه فردا صبح كل صحنه یادم بیاید.

الان یادتان می آید كدام صحنه ها را این طوری خلق كردید؟
دقیقاً همین الان هم اگر دو سه كلمه از هر جای كتاب بخوانید من به شما خواهم گفت كه این صحنه را كی و در چه شرایطی نوشتم و كل ماجرا را برایتان تعریف می كنم. بعد روز كه می شد من میز كوچكی داشتم كه پایه های آن جمع می شد پشت آن می نشستم و یك كتاب انگلیسی هم جلویم باز می كردم و شروع به نوشتن می کردم.

آن زمان انگلیسی شما خوب بود؟
بله. انگلیسی ام خوب بود اما فرانسه نمی دانستم و فرانسه را از یكی از زندانی ها كه در فرانسه دوره دیده و زبان خوانده بود یاد می گرفتم و در عوض به او انگلیسی یاد می دادم. موقع نوشتن هم زندانبان ها هم فكر می كردند من دارم كتابی را ترجمه می كنم. این اسماعیل فیاضی كه اسمش را آوردید مدام به من می گفت چی داری می نویسی؟ اگر می خواهی كار كنی ترجمه كنی بهتر است و بالاخره یك بار به او گفتم من می نویسم وقتی كتابم درآمد تو ترجمه اش كن. یك مسئله دیگر هم بود در زندان خبرچین داشتیم و من حدس میزدم كه آن ها می دانند من دارم می نویسم اما نه من به روی آن ها می آوردم و نه آن ها به روی من چون احتمالاً فكر می كردند حالا كه هنوز نوشته اش تمام نشده چاپ هم كه نشده بگذار برای دلخوشی خودش بنویسد گاهی هم همه را از سلول ها بیرون می آوردند و در راهرو به خط می كردند و سلول ها را می گشتند البته بیشتر به دنبال چاقو و چیزهای برنده می گشتند گاهی نوشته ها را هم پیدا می كردند و می خواندند و اگر سیاسی بود می بردند به دفتر زندان اما نوشته های غیر سیاسی را نه اما به هر حال جور دیگری اذیت می كردند در همان دوران رمان «بابا گوریو بالزاك» تازه منتشر شده بود و زندانی ها آن را در لیست خرید مایحتاجشان به مامور خرید داده بودند و او كتاب را خریده بود و به بچه ها داده بود. من رفتم و گفتم می خواهم این كتاب را بخوانم به هر حال باباگوریو را داشتم می خواندم نزدیك آخر كتاب بود كه فرستادند و كتاب را از من گرفتند و بردند دفتر زندان و این به هر حال آزار دهنده بود و در آن فضای بسته، ذهن آدم را مختل می كرد. در همین ایام یك قضیه ی دیگری پیش آمد و آن هم اعدام شش نفر از دوستان ما بود كه به كلی پریشانمان كرد.

ظاهراً این آقای محقق هم در بین همین افراد اعدام شد؟
بله، محقق بود، مرزبان بود، نصیری بود، سروشیان بود. صبح روزی كه می خواستند این ها را اعدام كنند، همه بیدار شدیم هوا تاریك بود ما آن شب توی حیاط كنار باغچه خوابیده بودیم.

كنار باغچه؟
بله به هر حال زندان شلوغ بود و ما جزو گروه هایی بودیم كه همیشه صبر می كردیم دیگران جایی برای خوابیدن پیدا كنند بعد هر جا كه مانده بود و می شد ما می خوابیدیم آن شب هم باغچه نصیبمان شده بود تقریباً نصف شب بود كه دستی به شانه ام زد كه بیدار شو. دیدم پورمختار است كه كمی هم لكنت زبان داشت. گفت: آن ها را بردند، من هنوز درست بیدار نشده بودم. گفت نگاه كن دیدم دور تا دور حیاط سربازهای مسلسل به دست ایستاده اند كه مثلاً ما شلوغ نكنیم كه خبرش به بیرون درز كند و برای رژیم بد شود. هر شش نفر را بردند من گفتم این ها را می برند لشكر زرهی و همانجا اعدام شان می كنند و صدای تیر را ما می شنویم می خواستیم به محض شنیدن صدای تیر سر و صدا كنیم و شعار بدهیم، اعدامی ها در حالی كه سرود می خواندند رفتند، این ها را در كتاب «پیمان به یاد تو هرگز» نوشته ام. چند دقیقه بعد یك صدایی را با صدای تیر اشتباه گرفتیم و شروع كردیم به شعار دادن، شعارهایی مثل مرگ بر دیكتاتور، مرگ بر شاه و بعد متوجه شدیم صدای سقوط چیزی بوده و صدای تیر نبوده اما سپیده دم بود كه صدای تیر بلند شد و در پی آن صدای شعارهای ما. این را كه گفتم منظورم این بود كه وقتی باباگوریو را بردند من اعتراض كردم و از طریق رئیس بند این اعتراض به دفتر زندان رسید كه مرا خواست و نشستیم و با افسر زندان به بحث و جدل بعد از اعدام رفقایمان و شعار دادن های بچه ها باز ما را بردند دفتر، افسر زندان گفت: چرا بعد از كشته شدن رفقایتان بازوبند سیاه بستید؟ گفتم: شما متوجه نیستید كه من ظهر روز قبل از اعدام با بهزاد توی یك كاسه غذا خورده ام آیا هیچ نوع عاطفه ای نسبت به هم پیدا نمی كنیم؟ در بین مسئولان زندان كسی بود به نام كاووسی كه آدم پخته تر و نرمی بود ولی نورخمامی همان افسری كه با من بحث می كرد آدم جلبی بود در آن جلسه كاووسی طرف مرا گرفت چون او اصولا اهل رفاقت بود.
وقتی كتاب بالزاك را از من گرفتند و گفتند این كتاب تبلیغ مرام اشتراكی است گفتم پدر آمرزیده درزمان بالزاك اصلاً مسئله مبارزه ی طبقاتی مطرح نبود. بالزاك در سال 1850 مرده اصلاً بالزاك نویسنده ی طبقه زحمتكش نبود بیانیه ی ماركس سی سال پس از بالزاك منتشر شد. اصولاً موضوع مرام اشتراكی و كمونیسم یك كابوس بود برای آن ها و هر حركت ما از نظر آن ها یك حركت سیاسی بود. یادم هست روزهای ملاقات كه شنبه ها بود خانواده ها می آمدند به ملاقات و مقداری مواد غذایی، خوراكی و میوه و… می آوردند بعد ما می آمدیم توی بند و یك سفره ی بزرگ پهن می كردیم و همه خوراكی ها را به شراكت می گذاشتیم وسط، خب زندانی هایی بودند كه ملاقاتی نداشتند و ما هر چه داشتیم با هم می خوردیم و بعد از چند بار كه این كار را كردیم دفتر زندان دستور جمع كردن این سفره را داد. می گفتند این كار تبلیغ مرام اشتراكی و نشانه ی مرام كمونیسم است می گفتیم اصلاً مرگ بر كمونیسم! شما آدم بودن سرتان نمی شود این نشانه ی انسانیت است نشانه ی دوستی و برادری است و یك جا زندگی كردن چه عیبی دارد كه ما هر چه داریم با هم بخوریم، به هر حال اجازه ندادند.

شما گویا قبل از شوهر آهوخانم كتاب دیگری هم نوشته بودید كه دست نوشتههای آن كتاب گم شد، آیا از صحنهها، بافت یا موضوع آن كتاب چیزی به خاطرتان مانده، هیچوقت نخواستید آن را بازنویسی كنید؟ و آیا از آن كتاب چیزی در شوهر آهوخانم آمد یا نه؟
نه، بعد از آن، موضوع های دیگری برای نوشتن به ذهنم رسید و از جمله همین شوهر آهوخانم. اسم اولیه ی شوهر آهو خانم را گذاشته بودم «زن چادر سفید» و وقتی وارد داستان شدم یك جورهایی گرفتارش شدم و مرتب مشغول فكر كردن به آن و نوشتن بودم گاهی صحنه ها را دوباره و سه باره می نوشتم و اصولاً به دنیای دیگری راه پیدا كردم چون سوژه هم از من زیاد دور نبود در واقع سوژه در درون من بود. وقتی كه قلم را روی كاغذ می گذاشتم داستان خودش می آمد. با ورود به این دنیا در واقع آن كتاب اول را فراموش كردم. آن كتاب یك جور كار سیاسی بود و دیگران از نوع آن كتاب خیلی نوشته اند و می نویسند و خیلی هم به آن افتخار می كنند. ولی دنیای داستان فرق می كند حالا به هر شكل كه باشد یك اثر رمانتیك و ملایم یا كاری مثل شوهر آهوخانم. شما در این كتاب مرتب افت و خیز می بینید برای همین است كه از سال 1340 كه نوشته شده تا امروز با گذشت بیش از 52 سال هنوز خواننده داردو این كار ساده ای نیست نمی خواهم از خودم تعریف كنم اما من این اثر و البته همه نوشته هایم را دوست دارم چون فكر می كنم همه نوشته هایم الهامی است كه وقتی می آید از من دست برنمی دارد. به هر حال آن كتاب اول كه اشاره كردید یك داستان سیاسی بود، داستان یك افسر بد در ارتش شاهنشاهی.

افسر بد؟
بله افسر بد.

چه طور شد كه مفقود شد؟
مرحوم محقق كه از ابتدا مشوق من بود در بند دیگری بود كه افراد مسنتر سیاسی در آن بند بودند من كتاب را فرستادم كه او بخواند اما طولی نكشید كه همان طور كه گفتم آن ها را بردند برای اعدام، او كتاب را امانت داده بود به كسی كه به دست من برساند آن شخص ظاهراً یك سروان بود اما بعد ظاهراً كتاب دست به دست شده بود و به هر حال به دست من نرسید. البته من هم دیگر نمی خواستم آن كتاب منتشر بشود و خیلی پا پی پیدا كردن كتاب نشدم چون میل نداشتم به آن بپردازم. به قول قدیمی ها نان های اول تنور یا سوخته است یا خمیر بنابراین به درد خوردن نمی خورد. این كتاب اول هم چنین سرنوشتی داشت.

قبل از شوهر آهوخانم داستان دیگری ننوشته بودید؟

چرا اولین بار كه من جذب نوشتن شدم یك داستان كوتاهی نوشتم كه در مجله ی اطلاعات بانوان چاپ شد به اسم «تازه عروس».

این داستان مربوط به قبل از رفتن شما به زندان بود؟
خیر، همان جا توی زندان نوشتم. مدیر مجله ی بانوان به بخش فرهنگی زندان گفته بود اگر در بین زندانی های شما كسی هست كه قلم نوشتن دارد داستان هایش را بفرستد ما چاپ می كنیم. من «تازه عروس» را نوشتم و فرستادم و چاپ شد این ها خیلی استقبال كردند و گفتند منتظر داستان بعدی شما هستیم، من هم شروع كردم به نوشتن داستان «زن چادر سفید» موضوعش این بود كه زنی با چادر سفید به در دكان نانوایی می آید و صاحب دكان با او وارد مراوده می شود و ارتباطشان بیشتر می شود و به تدریج دلباخته ی او می شود، شالوده ی داستان این بود اما وقتی قلم روی كاغذ گذاشتم دیدم قابلیت این نوشته بیش از یك داستان كوتاه است و مرتب به صحنه های آن افزوده شد تا شد شوهر آهوخانم.

سوال من این است كه شما مطالب كتاب شوهر آهوخانم را كه می نوشتید همان جا نگه می داشتید یا می فرستادید بیرون؟
نگه می داشتم، برای چی بفرستم بیرون می خواستم كارم را كامل كنم

یعنی احتمال نمی دادید نوشته هایتان را ضبط كنند؟
نه، چون بیشتر وقتی سلول ها را می گشتند سراغ چیزهای برنده و خطرناك می آمدند با داستان و نوشته كاری نداشتند.

شما جایی گفته اید كه در زندان یك كتاب انگلیسی كه عنوان آن شیوه ی نوشتن یا چیزی شبیه این بود را خوانده اید و داستان نویسی را از آن كتاب آموخته اید و بعد هم آن كتاب را به ابراهیم یونسی داده اید، آیا این همان كتابی است كه یونسی بعدها به نام هنر داستان نویسی چاپ كرد.
خیر. نام آن كتاب Narative technik بود (تكنیك بیان) از آمریكا خریده بودم یعنی ما را از طرف ارتش فرستاده بودند به آمریكا كه در یك دوره آموزش شركت كنیم این مربوط به زمانی است كه من افسر بودم و زندان نرفته بودم. کتاب Narative technik را من با تعداد زیادی از كتاب هایی كه دوست داشتم از جمله تمام كتاب های جك لندن را به زبان انگلیسی (كه هنوز هم آن ها را دارم) و برخی از نوشته های تئودور درایزر را خریدم و به ایران آوردم چون خیلی به مطالعه علاقه داشتم حتی آن جا وقتی در دوره های ارتش شركت می كردیم من سر كلاس كتاب تئودور درایزر روی میزم باز بود و معلم برای خودش درس نظامی می داد.

یعنی شما به جای یادگرفتن درس های نظامی كتاب درایزر می خواندید؟
خب این كتاب به من یاد میداد نوشتن چیست. در آن زمان خیلی از كتاب هایی كه می خواندم احساس می كردم من می توانم چیزی هم سطح آن بنویسم به هر حال این كتاب ها را من از آمریكا آوردم و در زندان هم چندتایی از جمله همین كار درایزر درباره ی نوشتن را می خواندم كه هیچ ربطی به هنر رمان نویسی یونسی ندارد هر چند كه یك بار كتاب را دادم كه بخواند.

شرایط مالیتان در خانه ی پدری خوب بود؟
وضع خوبی نداشتیم اما آن قدر دور و برمان آدم ها شرایط از ما بدتر داشتند و فقیر بودند كه ما در مقابل آن ها وضعمان خوب بود. ما خودمان را جزو اشراف!! حساب می كردیم، البته بعداً خیلی واپس رفتیم، الان كه گاهی با برادرم در آمریكا حرف می زنیم به یاد می آوریم كه 13 اطاق داشتیم كه اجاره داده بودیم و مادرم به وضع این اطاق ها می رسید كه مردم در آن زندگی می كردند. (گریه می كند) با این وضع ما اشراف بودیم مادر رختخواب ها را خودش می برد از این اطاق به آن اطاق كه دوتا از برادرهای من در همین جریان از بین رفتند. خب این زندگی را داشتیم و همیشه از وضعی كه داشتیم متأثر بودم. این وضع زندگی ما بود. من با این شرایط در تمام استان شاگرد اول شدم. به هر حال با مصطفی آمدیم تهران و در گاراژی در ناصرخسرو پیاده شدیم و روز بعد هم یك اتاق كرایه ای كوچك پیدا كردیم در خیابان نشاط كه الان اسمش عوض شده. مدتی با هم، همخانه شدیم همان جا مصطفی به من گفت ما آمده ایم برای تحصیل به دنبال حزب بازی نروی ها. آن زمان حزب توده، اول خیابان فردوسی یك كلوپ داشت و ما هم عاشق این كلوپ بودیم، نه به خاطر مسایل حزبی برای این كه می توانستیم در آن جا با دیگران حرف بزنیم. آن جا اجتماعی بود از گروه هایی كه با هم حرف می زدند و به دنبال راه حل برای مشكلات مردم بودند.

پس كی به سراغ مسایل سیاسی رفتید؟
كم كم كشیده شدیم ،آن ها خیلی برای درست كردن تشكیلات فعالیت می كردند حتی وقتی من آزاد شدم و كتاب شوهر آهوخانم منتشر شد و نقدهای مثبت درباره اش نوشته شد یك نفر از دوستان كه هم عضو حزب بود و هم با دستگاه همكاری داشت، آمد و گفت دوستان می گویند اگر افغانی یك حزب درست كند مثل حزبی كه در اصفهان درست شد و ما آن را اداره كنیم خیلی خوب می شود دیدم این جا از آنجاهایی است كه باید رشته را قطع كرد. گفتم هر كس نداند تو می دانی من چه طور از زندان خارج شدم، من این كاره نیستم. اما این آدم خیلی مزاحم می شد یك وقتی آمد و گفت تو هم دست به قلمی مثل افراشته و می توانی مثل او معروف بشوی. بعد از سال 32 حزب مرتب می گفت باید قیام كرد و نمی شود دست بسته ماند و نگاه كرد، می خواستند جنگ مسلحانه بكنند. یك روز هم ما را بردند برای تعلیم استفاده از اسلحه در یك خانه ای كه طرف های سلسبیل بود كه محل تعلیم بود من یك لحظه سر بلند كردم و دیدم افراشته در چارچوب در ایستاده است و آن اولین باری بود كه او را می دیدم.

رفتید برای اسلحه شناسی و دیدید كه محمدعلی افراشته در آستانه ی در است به نظر شما افراشته چه طور آدمی بود؟
مثل كریم پورشیرازی بود این بدتر از او بود. كریم پور كه او را كشتند و آتش زدند به اندازه ی او وابسته نبود.

به نظر شما در نقد و اعتراض و در مبارزه با دشمن هم حرمت ها باید حفظ شود؟
بله، این هم خودش یك بحثی است . قلم و ادبیات حرمت دارد اما از این توهین ها بدتر را شاه به مردم می كرد. از این گذشته شما می دانید كه توده ی مردم به فكر ادبیات نیستند، نه این كه نباشند ولی حرفی كه می خواهد اثر آنی و فوری داشته باشد با ادبیات كاری ندارد و ادیبانه صحبت كردن نیست.
البته خیلی از مجله ها و روزنامه های آن دوره گاهی هجوهای تند در حد فحش داشتند اما در آن زمان ما در مقطعی بودیم كه باید این حرف ها را می زدیم. چرا چون ما می دیدیم كه شاه داشت در آن زمان خیانت می كرد.

اگر من بخواهم به عنوان یك خواننده نظر بدهم باید بگویم نوشته های شما بسیار خوب و روان نوشته شده و به راحتی قابل حس كردن است. و به هر حال رمان شوهر آهوخانم همینطور بافته های رنج جزو آثار رئالستیك به حساب می آید از نظر خودتان سبك شما چه طور تعریف میشود.

این كه نویسنده بگوید سبك من رئالیسم است یا هر سبك دیگری چندان درست نیست این تشخیص را باید دیگران بدهند. مثلاً دولت آبادی در كتاب كوچكی كه تازه منتشر كرده در مورد خودش گفته كه تحت تأثیر چه كسانی بوده. یا كسانی مثل صادق هدایت و جمالزاده جزو اسطوره های ثابت شده اند كه دو سه نسل پیش تا حالا آثار این ها را می خوانند و به طور طبیعی تحت تأثیر این ها هستند او به این ها هم اشاره كرد و بعد گفته كه من تحت تأثیر نوشته های شاهرخ مسكوب بوده ام. در حالی كه شاهرخ مسكوب مترجم خوبی است، از نظر من ترجمه بسیار كار مشكلی است پیدا كردن نثری كه هماهنگ با اصل اثر باشد بسیار مشكل است. شاملو، قاضی و دیگران كار بزرگی در عرصه ی ادبیات كشور انجام داده اند. بعد می گوید در آثار من جای پای هیچ نویسندهای نیست این را دیگران باید بگویند نه این كه خود نویسنده بگوید. مثلاً نوشته های من را دیگران قضاوت كرده اند. چه كسانی؟ مثلاً جمالزاده ، بزرگ علوی، دكتر ندوشن، سیروس پرهام، دریابندری و… در مورد كارهای من قضاوت كرده اند در پاسخ به شما باید بگویم این سوال قبلاً هم از من شده در یك كنفرانسی همین سوال را كردند. من دوست ندارم برای جمعی صحبت كنم اما در مورد این سوال گفتم شما می توانید همه ی سبك ها را در نوشته های من پیدا كنید. سبك رومانتیسیسم، ناتورالیسم، رئالیسم هر تكه از داستان های من در یكی از این سبك هاست. اما كل آن بله بیشتر به رئالیسم نزدیك است.

اولاًكل داستان با انتخاب درستی باشد، اگر انتخاب درست نباشد، اصلاً به درد نمی خورد. مصلاً در نظر بگیرید كتابی هست به نام «ثریا در اغما» با شنیدن عنوان كتاب ذهنت به ثریا زن قدیم شاه میرود بعد می بینی او نیست و این انسان عادی بیهوش است و آریان در آخر كتاب این را می گوید. نود درصد داستان ها شبیه همین هستند آخرش باید از خودت بپرسی خوب چی گفت؟

به نظرتان ادبیات باید حتماً پیام داشته باشد؟

حرف من این است كه وقتی می پرسی چی گفت این كتاب هیچ به نظرت نمی رسد. خیلی از نویسنده ها همین طور نوشته اند یا حتی ترجمه ها همین وضع را دارند چیزی به خواننده نمی دهند. من حتی نوشته های یونسی را قبول ندارم.

چرا؟
شاید شما بگویید چون با روش شما متفاوت است قبولش ندارید. اما من می گویم البته من با خودم می سنجم یعنی محك من یك چیز دیگر است. شما چند كتاب از جك لندن خوانده اید.

سپید دندان، یكی هم آوای وحش.

خب، سپید دندان را خوانده ای، من چند بار خوانده ام ده امین بار كتاب را می خوانی و می بینی سپیددندان شما را می برد به دنیای كوشش و سختی كما این كه در یكی از داستان هایش شرح می دهد برای به دست آوردن آب باید این قدر زمین را بكنند كه به آب برسند و این یعنی جدال انسان برای زنده ماندن، جدال انسان با طبیعت را در كتاب پیرمرد دریا همینگوی می بینید. گر چه من جدال انسان با طبیعت را ندارم من هم كه آن همه زحمت را از نزدیك ندیده ام می توانم مثل او بنویسم. اما مطابق واقعیت در نمی آید بازهم می خوانند و می گویند به به چه قلمی ولی من خودم قبولش ندارم. سپیددندان جدال انسان با طبیعت را نشان داده و یك تجربه ی تازه را عرضه می كند. و این تجربه ی بشری تازه است اما شما این حس را در كتاب ثریا در اغما نمی توانید تجربه كنید.
جك لندن داستان كوتاهی دارد به نام یك تكه گوشت، داستان قهرمان بوكسی است كه دوران اوج او گذشته یك مسابقه ای برای او ترتیب می دهند با یك بوكسور جوان شرح تك تك مشت های او را در جریان داستان می خوانید و حس  می كنید. در داستان «شاد كامان دره ی قره سو» پسر جوان بی پولی هست كه پدرش برای كارگری رفته در دهی كه دختر پادشاه دورود هم آن جاست. این پسر عاشق این دختر می شود. پسر بی پول آن هم در ده وقتی عاشق یك دختر ثروتمند می شود عوالم متفاوتی پیدا می كند. عوالمی آسمانی و تخیل درباره ی معشوق دختر هم همین طور شرایطی پیش میاید كه این دختر و پسر تنها می شوند اما حرمت عشقشان آن قدر هست كه فقط با شرم با هم حرف میزنند و هیج اتفاقی بین آنها رخ نمی دهد.
آن زمان این افكار در خانواده ها شدیدتر بود. كسی مثل عبدالعلی دستغیب از این كتاب تعریف كرد و گفت:« فهم كتاب به جای خودش هیچ ایرادی از آن نمی توان گرفت اما تشریح این خانواده می توانست بهتر باشد». این كتاب به بیش از 25 سال اجازه ی انتشار نگرفت و تازه نقطه ی عطف كتاب حذف شد.

در جریان ساخته شدن فیلم شوهر آهو خانم، شما در كجای این جریان بودید و اصولاً از آن فیلم كه ساخته شد راضی هستید یا نه؟

آن فیلم كه ساخته شد من وكیل گرفتم و شكایت كردم بنا بود داوود ملاپور فیلم را تحت نظر من بسازد ولی اولین باری كه من رفتم سر فیلمبرداری دیدم كار آن طور كه باید نیست.

آن جلسهای كه شما رفتید فقط ملاپور بود یا آربی آوانسیان هم بود؟

آربی هم بود، خانم براتلو هم بود، یك خانم ارمنی را هم آورده بودند برای نقش« هما »كه آربی او را معرفی كرده بود. خب؟« هما»، در كتاب یك زن بسیار خاص است و آهو یك زن مظلوم و افتاده حال و نجیب. شخصیت هما روی آهو سایه میاندازد. اما آن خانم یك آدم كوتاه قد و بدون هیچ زیبایی بود و در مقابل خانم براتلو هم كه در تئاتر بازیگر بود با آن قد بلند و شخصیت خاصی كه داشت، نمیتوانست نقش آهو را بازی كند. خب آن خانم ارمنی كه نمیتوانست شخصیت هما را داشته باشدو او را تحت تاثیر خود قرار دهد. بالاخره اول ظاهر این بازیگر باید بیانگر آن شخصیت باشد، كه نبود ولی من چون نمیخواستم دل آن خانم ارمنی بشكند هیچ نگفتم به تدریج دیدم این خانم حتی نشستن مدل خودمان (چهارزانو) را بلد نیست، عادتهای یك زندگی سنتی و مسلمان را بلد نیست اصلاً حركات او فرق میكرد، بعد فكر كردم شاید بازیگر خاصی باشد موافقت كردم. گفتند چهارشنبه فیلمبرداری را شروع میكنیم گفتم این بازیگرها كتاب را خواندهاند، سناریو دارند. گفتند لازم نیست اصلا بازیگر نمیداند چه نقشی قرار است بازی كند، بعد روی فیلم صداگذاری میشود این را نپذیرفتم.

این حرف را آربی زد؟
خیر، ملاپور گفت. من گفتم در سینمای حرفهای جهان یك بازیگر برای این كه حال و هوای نقش را خوب حس كند گاهی میرود شش ماه در محل میماند حتی مثال زدم كه شما در یك خیابان بزرگی در نیویورك اگر بین هزاران آدمی كه راه میروند دقت كنید به راحتی ایرانیها را از راه رفتنشان تشخیص میدهید. برای خود من این دو سه بار پیش آمده كه خطا هم نكردهام و وقتی رفتهام با طرف حرف زدهام دیدم بله ایرانی است. بعد از ساخته شدن فیلم به آنها گفتم حتی نانوای شما حرفهای نیست. یا خانم آهو كه توی فیلم در یك صحنه گیوه میبافد اصلاً یك بار كلاش «گیوه» بافی ندیده گیوه را این طور نمیبافند.
گفتند تماشاگر تهرانی كه اینها را نمیفهمد، گفتم بله این معلوم است كه حرفهای نیست. اینها همه ریزهكاریهای هنری است كه دنیا رعایتش میكند ولی ما نه .

پس اصلاً از فیلم راضی نبودید؟
فیلم یك سالی بابت شكایت من توقیف بود بعد ملاپور رفت اسكویی و آشتیانی (دبیر سندیكای فیلمسازان) را دید و اینها آمدند و میانجی شدند و من هم بالاخره رضایت دادم. وزارت فرهنگ و هنر گفته بود كه با ادامهی این توقیف سر و صدا ایجاد میشود، قانوناً هم كه نمیتوانید بدون اجازه افغانی اكران كنید بروید و رضایتش را بگیرید. یك روز عصر آمدند و آن قدر گفتند كه بالاخره من رضایت دادم.
الان هم مینویسید یا نه؟
چند داستان كوتاه نوشتهام، یك كتاب درباره ی جنگ ایران و عراق به انگلیسی نوشتهام به اسم «ماه بر فراز جبهه»، یك داستان دیگر هم هست با نام «دنیای پدران دنیای فرزندان» كه دباره ی تفاوت این دو جهان است.

شعر هم كه میگویید؟
بله، اما وقتی خواستم درآمریكا چاپش كنم گفتند شعر ایران خریدار نخواهد داشت و فعلاً مانده یك تعدادی هم شعر انگلیسی دارم.

هنوز با دست مینویسید؟
با كامپیوتر هم كار می كردم، اما چند بار كارهایم درست save نشد و از دست رفت، درست به من آموزش ندادند.

هنوز هم كتاب هایتان با یك بیت شعر شروع می شود؟
بله این برای من یك رسم است. همین شوهر آهو خانم اولش با بیت
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد و آن شور كه در دل بنهادم به در افتاد
شروع می شود
یا  این ابیات از شما مصلحت خویش نمی پردازم
همچو پروانه كه می سوزم و در پروازم
که موضوع كتاب سیندخت را پیشاپیش به خواننده می دهد كه در فضای جنوب و ماجرای عاشقانه ی یك مهندس نفت است. در آن كتاب كلاً فضای زندگی در جنوب تصویر شده. من اصلاً فكر نمی كردم حال و هوای این كتاب این طور بشود به محض این كه قلم روی كاغذ گذاشتم وارد فضای جنوب شدم و همه ی ماجراهای كتاب پیش آمد.
همه ی شعرها هم اشعار شعرای بزرگ ایران است.

خوشحالم از این که فرصت دادید و گفت و گو با شما فراهم شد.
من هم متشکرم، چند تا مجله ی آزما هم برای من حتما بفرستید.

نوشتن دیدگاه