رنج و سرمستی شرح زندگی میکل آنژ، هنرمند و متفکر ایتالیایی اواخر قرن پانزده و اواسط قرن شانزده است که ایروینگ استون در سال ۱۹۶۱ به رشته تحریر درآورده است. استون مصائب، بیمها و امیدهای زندگی شخصی این هنرمند جهانی را با مصائب خلق آثارش پیوند داده است. رمان حاضر گرچه بر اساس وقایع تاریخی مندرج در زندگی میکلانژ نوشته شده، از خیال و تخیل نویسنده نیز به دور نیست. رمان پیش رو، علاوه بر این، خواننده را به ایتالیای دوره رونسانس می برد و از این لحاظ بسیار سودمند خواهد افتاد.
دوبلورها خود را بازیگران نشسته می دانند و معتقدندتفاوتشان با بازیگران تئاتر، سینما و تلویزیون صرفا در این است که باید پشت یک میکروفن، بدون آنکه دیده شوند ایفای نقش کنند. آن ها از سال 1338 که اولین گروهشان برای آموزش به ایتالیا اعزام شد تا امروز که آثاری ماندگار تقدیم فارسی زبان ها کرده اند، شخصیت های برجسته ای را از دست داده اند. تاریخ شفاهی دوبله، بیان خاطرات و تجربیات این سال هاست . . .
فکر این کتاب نمیتوانست همراه من نباشد. گذشته از علاقه و تعلقِ خاطر همیشگی و قدیمی به ترانه و ذاتِ پُر وقار آهنگهای واروژان، از زمان جدی شدنِ کار تحقیق و ثبت تاریخ ترانه در من، این علاقهی شخصی به امری واجب و زمینمانده بدل شد. دانستهها از او کم بود و در حد کلیاتی از مهربانی چهره و دانستگی علم، مَخلَص میشد که این نه آغاز بود و نه حق. همچنان که چند ویژهنامه و یادداشت پراکنده هم بیشتر به کلیاتی از این دست محدود شده بود.
در میانهی گفتوگوهایم با ناصر چشمآذر و دیگر هنرمندان برای کتاب «باران عشق» فکر این کتاب در من راه گرفت. آنها مدام از نقش واروژان و حق استادیاش بر خود میگفتند. ناصر چشمآذر عاشقانه و خالصانه او را استاد خطاب میکرد و محمد سریر که بهصراحت از وظیفهام در اینباره گفت.
پس بلافاصله بعد از انتشار آنیکی، کار اینیکی را آغاز کردم:
گفتوگو با نزدیکترین یاران و همراهان واروژان آغاز شد. اسفندیار منفردزاده بزرگی و رفاقت کرد تا بابک افشار و شهیار قنبری مرا اول راه بنشاندند. از صحبتهای آنان روند کتاب دقیقتر شد. هر گفتوگو آدرس نفر بعدی را مشخص میکرد. برخی از این صاحبنامها که در این سالها به گوشهای خزیده بودند و دل به گفتن و از خود گفتن نداشتند، با نام واروژان به احترام از جای برخاستند و لطف کردند و گفتند آنچه را که پرسیدم. اطلاعات اولیه، رفتهرفته گستردهتر شد. حلقهها تا زنجیرواره شدن، کنار هم قرار گرفتند که در انتها میشد عنوان «شرح و مرور» بر آن گذاشت. در این گذار و در گذر از روایتِ هنرمندانِ موجه این عرصه، که خود قسمتی از تاریخ ترانهاند، بسیاری از روایتها با دیگر منابع هم وارسی مجدد شدند؛ اگر در میانهی گفتوگویی سخنی از نفر سومی به میان آمد، تا حد امکان نظرات او هم گرفته شد؛ و همهی اینها برای این بود که از ثبت روایتهای نامعتبرِ سهمخواهانه که این روزها به سرِ تاریخنگاری «ترانه» آوار شده، پرهیز شود.
به غیر از برادرم رودی و مرگش هیچ یک از آنچه اینجا برایتان تعریف می کنم مرا عمیقاً تحت تأثیر قرار نمی دهد. برای من نوشتن این صفحات درست مثل این است که برداشتم را از موضوعی تعریف کنم یا خلاصه داستانی را بنویسم. داستانی مصور، تا با این زندگی که زندگی من نیست تسویه حساب کرده باشم. همه چیز برای من حکم یک نوار فیلم را دارد. پر از اتفاق. من نه چیزی برای اعتراف کردن دارم و نه برای توضیح دادن. هیج میلی هم به نگه داشتن این قصه ها در دل خودم ندارم. حتی این حس را ندارم که وجدانم در معرض آزمایش است. تمام آنچه تا بیست و یک سالگی ام اینجا بازگو خواهم کرد همه آن چیزی است که من زندگی کرده ام. شفاف و بی پرده. درست مثل صحنه نمایشی که در آن بازیگران بی حرکت روی سن ایستاده اند ولی نمای پشت سرشان پرده به پرده عوض می شود تا به نمای مدنظر برسد. گذار شفاف حواس و منی که نتوانستم زندگی خودم را تجربه کنم.
همیشه به چشمم، به عنوان تماشاگری از دور، فرهاد مرد محترمی می آمد. مردی به اندازه. از ابتذال دور بود . ابتذال به معنای درست کلمه. به معنای نمایش دادن. قلابی بودن. فرهاد هیچ کدام از این ها نبود. از همه ی این ها دوری کرد. فرار کرد اما عاقبت مرگ، تمام این پرهیزها را از چهره اش گرفت. دستش که از دنیا کوتاه شد، دنیای شخصی اش را هم از دست داد. تبدیل شد به سوژه ای دم دستی که در دست های بی شرم جماعت بالا و پایین می رود. فرهاد امروز در چنین محاصره ای است.
این کتاب همین روایت و حکایت ناقص که تمام زور ما برای نوشتن تاریخ است، لااقل سعی دارد حرمت حریم فرهاد و همکارانش را حفظ کند.
از آن بعدازظهر عکسهایی وجود دارد. این عکسها چاپ نشدهاند امّا جایی ته دستگاهی وجود دارند. در آنها بهویژه بچّهها دیده میشوند؛ آدام روی چمن خوابیده است. با چشمهای درشت آبیاش، یکوری نگاه میکند، ظاهری گیج و با وجود سن کمش تقریباً غمزده دارد. در یکی از آن عکسها، میلا وسط کوچهی بزرگ درختکاریشدهای میدود. پیراهن سفیدی پوشیده است که روی آن مُشتی پروانه نقش بستهاند. پاهایش برهنه است. در عکسی دیگر، پل آدام را روی شانههایش نشانده و میلا را بغل کرده است. میریم پشتِ دوربین است. اوست که این لحظهها را ثبت میکند. چهرهی شوهرش تار است و لبخندش را یکی از پاهای پسرک پوشانده است. میریم هم میخندد و در این فکر نیست که به آنها بگوید حرکت نکنند و یک لحظه وول نخورند. «برای اینکه عکس بگیرم، لطفاً.»