برچسب: آلبر شمبون

کتاب 81490 با ترجمه احمد شاملو منتشر شد .

بیرون، ده تا از  «جوان‌ترین» رفقای ما را که همین‌جور، دست برقضا از  میان دیگران انتخاب کرده‌اند، واداشته‌اند که کنار  خط‌آهن زانو  بزنند. چلق و  چلق خشک تپانچه‌ها بلند می‌شود. یکی از  هم‌سنگرهای نهضت مقاومت، مر[1] به این ترتیب، به دست یکی از  افسرهای آلمانی کشته می‌شود. بی‌شرف، گلوله‌یی پشت گردنش شلیک می‌کند. در  همان لحظه‌یی که افسر  دارد گلوله تپانچه‌اش را پشت گردن او  خالی می‌کند، مر  به طرف ما بر  می‌گردد و  با حرکت دست‌هایش از  ما می‌پرسد برای چه می‌خواهند او  را بکشند؟ مر  سر  در  نمی‌آورد که چرا این‌طور، مثل یک سگ اعدامش می‌کنند. دیگران هم...

ادامه خواندن ←

کتاب 81490 با ترجمه احمد شاملو منتشر شد .

دوباره دارند به طرف مغرب می‌برندمان. راجع به مقصدمان موفق نمی‌شویم که از نگهبان‌ها کلمه‌یی در آریم، همین قدر، از لای درز درهای واگن، می‌توانیم هوای شگفت‌انگیز کوهستان را حس کنیم. صبح، حدود ساعت هشت، به گار آن‌نن _ ویت تن می‌رسیم. عده‌یی غیرنظامی آن‌جا هستند. دسته دسته، مثل دهاتی‌هایی که برای خرید، به بازارهای هفتگی دهات می‌آیند. در واقع، ما، حکم چارپایانی را داریم که می‌آیند و برحسب قدرت بدنی یا ظرفیت‌مان برای کار در فلان معدن یا فلان کارخانه‌ی «رایش کبیر» انتخاب‌مان می‌کنند؛ از اردوگاه‌ها به همین منظور حرکت‌مان داده‌اند. یک اس.اس. خطابه‌هایی به عنوان «خیر مقدم» برایمان...

ادامه خواندن ←

کتاب 81490 با ترجمه احمد شاملو منتشر شد .

در  تمام طول مدت برنامه‌ی هواخوری، سگ‌های گرسنه و  عاصی نگهبان، در  ایوانی که از  بالا روی حیاط کوچک سه متر  در  سه متر  مخصوص «گردش زندانیان» پیش آمده است، جست و  خیز  می‌کنند، بی‌قراری می‌کنند و  پارس می‌کنند. شنیدن صدای این دشمنان بی‌جهت، و  مشاهده‌ی حرکات خشمناکانه‌ی دیوانه‌وارشان تحمل ناپذیر  است... این سه دقیقه‌ی گران‌بها را هم که ماهی یک بار، از  سلول سرپوشیده‌ی همیشگی بیرون‌مان می‌آرند تا در  یک سلول دیگر  _ منتها از  نوع بدون سقفش _ قدم بزنیم و  با تجدید خاطره‌ی آزادی و  صلح آرامشی به هم برسانیم، با نشان دادن چنگ و  دندان سگ‌هایشان...

ادامه خواندن ←

کتاب 81490 با ترجمه احمد شاملو منتشر شد.

سه تا پنج مأمور  گشتاپو، در  ظرف چند ثانیه جیب‌های مرا خالی می‌کنند و  همه‌ی محتوی آن‌ها را می‌ریزند روی میز. _   این چیه؟ _   چند تار  از  موهای پدرمه. و  پدرم در  بستر  مرگ جلو  نظرم می‌آید. از  مرگش تقریباً نه ماه می‌گذرد. _   این یکی؟ _   چند تار  از  موهای دخترمه. و  دخترم به نظرم می‌آید. دو  ماه پیش بود. موقعی که از  پو به پاریس برمی‌گشتم حدس می‌زدم که دیگر  او  را نخواهم دید و  برای آن‌که متوجه تأثر  شدید من نشود، سرش را به آغوش گرفته بودم و  موهایش را می‌بوسیدم. این پیپم و  این هم کیف...

ادامه خواندن ←