توضیحات
در آغاز کتاب صدای آرامش می خوانیم :
فهرست
آبادان 7
اگر بدانى 10
امید 12
پر مىشوى از روز 13
بادبان سحر 15
بازارچه تجریش 17
براى آیینهها 19
به یاد تشنگى کوهپایههاى جنوب 23
پرسش 25
پس از من 28
قطار 31
تکرار زیبایى 33
تنفس 35
صداى آرامش 38
حتى 41
خاشاک 44
دانههاى نور 46
در حاشیه شعر «من خواب دیدهام» فروغ 48
دریافت 52
سراب 56
سنگلاخ 58
شعر من 61
قلّه را خواهم نگریست 64
ما را چه مىشود 68
مسافر کوچک 71
مىوزد در بادها قلبى 73
نامهها 76
از تمام پنجرهها 79
از طوفان گذشته 81
اسیر 83
آن روز … که از میان بادها 85
باور نمىکنم 88
بیاموز 90
سونات مهتاب 92
سیلابهاى سیاه 93
گرداب 95
مىآیى 97
توکا 99
شخم 101
طوفان مهاجر 104
میعاد 108
بى بادبان 111
خفگى 113
شهاب 115
بیزارى 118
روزى که تو با من باشى 120
زیر باران 122
چند رباعى 124
آبادان
در کوچههاى شهر
باد خاک آلود
آشناى درهاى نیمه باز بود
و آشناى نالههاشان
حیران در سینه
در خانهها
سر خط روزنامههاى کهنه باطل
یادآور نخستین روز جنگ
و آخرین شام کوچ
و عروسکهاى دست و پا شکسته
تجسم نسل مفقود
پردههاى پاره
در انتظار صداى پایى که نمىآید
و سقفهاى شکافته
با رگبار گلوله ما
دوباره بنویس
آن شعرى را که در آن
از خوبىها گفته بودى
همه جگر گوشههاى ما
در بیابانهاى غربت
مفقوداند
و ما اسیران
و ما زندانیان زادگاه خود هستیم
و ما
از آسمانهاى ویران شده مان
چه دردناک سقوط کردهایم
دوبار بنویس
آن شعرى را
که در آن از خوبىها گفته بودى
به دیدار آشنایان مىروم
به دیدار زخمهاى بى مرهم
و سنگهایى که بر آن نامى نیست
به دیار عروسکى
حدقه چشمهایش
از مردمکها خالى
و از پوکه پر
به دیدار مسافران قطارى
که زیر بمبارانها به مقصد نرسید
به دیدار درهاى نیمه باز
و شهر خالى متروک
و آن دو شعله خاموش
به دیدار آشنایان مىروم
اینک زیست شناسان شناسنامه ژنتیک انسان را در دست
دارند و بسیارى از رازهاى وجود انسان که مبهم بود
گشوده مىشود. دیگر شاید تحقیق در معماى وجود انسان
آن گونه که حافظ گفت فسون و فسانه نباشد.
اگر بدانى
معما گشوده مىشود
و تو تقسیم مىشوى
به کوچکترین کوچکها
یا گرده
یا ذره
نه
نقشهاى که در آن
نه کوه، نه مرز، نه دریا
همه جان، همه نیرو،همه عشق
و قامت بلند تو
که تا کهکشانها کشیده مىشود
اگر بدانى … اگر بدانى
همچون آن جارى کوچک
که خود را به صخره مىکوبد
تا راه یابد … تا بماند
مثل کلمه آغاز مىشوى
در زهدان خونین زمان
و چون آواز مىپراکنى
در دورترین دریاها
مىروى
و جاده ترا دنبال مىکند
مىخوانى
و رنگارنگى بهار و سبزى تابستان
در نتهاى دو، ر، مى، فا
به اوج مىرسد
چاى پاى تو
پر برف همه قلهها
نقش انگشتانت
بر لبخند هر آنچه مىروید
اینک زمان به فرمان
و نبض زمین دردستهایت
گر بدانى … اگر بدانى
امید
دور – دور – امشب
دریچههاى افق باز مىشود
و همه ستارهها ناگهان به زمین مىریزند
سالهاست که به انتظار دامن گرفتهام
همه را مشت مشت مىتوان به دامن ریخت
مگذار حتى یکى هدر رود.
ستارهها را بخانه خواهیم برد
تا گلهاى باغچه شوند.
ستارهها را به میدان شهر خواهیم برد
و به دلهاى تهى هر یک
با رقهاى هدیه خواهیم کرد
و بدین سان شهر تاریک
نجات خواهد یافت.
فوریه 82
پر مىشوى از روز
وقتى که خالى مىشوى از خود
در قلهاى در اوج
بر مردمکهایت
نقشى است از غمنامه دوران
از آنچه بر ما رفت.
مرغى به پرواز آمده از دام خود اینک
در جنگل مایى
قطره نئى
دریاى دریایى
آواز تو در نغمه باران
آواز تو گهواره بالیدن انسان
دستى که یارى مىدهد
دست دگر را با شکیبایى
شعرى که مىخواند
در دشتهاى سبز و بارانى.
وقتى که خالى مىشوى از خود
پر مىشوى از عطر شب بوها و شبدرها
پر مىشوى از فصل روییدن
از شادى پرواز
از روز
از جنبش و آغاز.
پر مىشوى
وقتى که خالى مىشوى از خود.
بادبان سحر
عشق را به خانه مىآورم
با قلبى به آرامش دریاچه
با سبدى از گلهاى سرخ تحمل
در دستى به نوازش نسیم
و آفتاب دوباره
سفرهى میز صبحانه مىشود
عشق را به خانه مىآورم
و آینه و لبخند به هم مىنگرند
و پروانههاى باغ
از دروازههاى پنچره مىگذرند
دروازهى پنچره نور است
و نور نوازش است
و نوازش گذر آرام نسیم
بر پولکهاى نقرهاى آب
من از کابوس سیاه شبها مىآیم
تا بادبان سپید سحر را قدر شناسم
بادبان سپید سحر
که جهان را به ترانه روشنایى مىخواند
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.