کتاب عارف دیهیمدار نوشتۀ جیمز داون به ترجمه و اقتباس ذبیحالله منصوری
گزیدهای از متن کتاب
فصل اول
قلعۀ استخر
مسافرینی که در قدیم از شیراز بهسوی شمال شرقی میرفتند بعد از عبور از رودخانۀ «کور» به یک تپۀ مرتفع میرسیدند و قلعهای بالای آن تپه میدیدند که دیوارهایش سنگی و دارای هشت برج بود و آن را به اسم قلعۀ «استخر» میخواندند. آن قلعه را در قسمتی از تپه ساخته بودند که از آنجا تا قلۀ تپه مقداری فاصله بود و ازاینجهت قلعه را در آنجا ساختند که آب باران و برف از بالا وارد قلعه گردد و انبارهای آب را پر کند. انتخاب آن تپه برای ساختن قلعه و اینکه آب سکنه از باران و برف تأمین شود این فکر را به وجود میآورد که شاید آن قلعه را اسماعیلیهای باطنی ساختهاند، اما میدانیم که باطنیها در پیرامون شیراز قلعه نداشتند و اگر آن قلعه امروز وجود داشت باستانشناسان از روی اسلوب معماری قلعه میفهمیدند که در چه تاریخ ساخته شده، اما قلعۀ استخر را بعد ویران کردند تا اینکه پناهگاه سرکشان نباشد. محال بود مسافری از پای تپهای که قلعۀ استخر را بالای آن ساخته بودند بگذرد و از دیدن آن قلعه دچار حیرت نشود.
در سال ١5٢6 میلادی مطابق با سال ۹۰4 هجری، که آغاز سرگذشت ما میباشد، آن قلعه در حوزۀ سلطنت «ملکمنصور»، سلطان پولپرست فارس، بود که نام کوچک «مراد» داشت و بعضی وی را سلطان مراد میخواندند و یک زندان دولتی به شمار میآمد و بهاصطلاح امروزی محبوسین سیاسی را در آن زندان حبس میکردند.
قلعۀ استخر از هیچ طرف جز ازطرف جنوب از راهی که به شکل پلکان بود به پایین راه نداشت و کسانی که در آن قلعه محبوس میشدند فقط از آن راه میتوانستند خود را به پایین برسانند. دامنۀ تپه در مشرق و مغرب و شمال تقریباً عمودی بود و اگر محبوسی میخواست از آن سه طرف بگریزد، طوری سقوط میکرد که بهمحض رسیدن به زمین کشته میشد.
محبوسینی که در قلعۀ استخر حبس میشدند داخل قلعه آزادی داشتند و به هرجا که میخواستند میرفتند، ولی نمیتوانستند از آن قلعه خارج شوند. چون نگهبانان که همواره در پای تپه به سر میبردند دروازۀ قلعه را میبستند و قفل میکردند. سکنۀ آبادیهای اطراف در آن سال (١5٢6 میلادی مطابق با ٩٠4 هجری قمری) میگفتند که عدهای از شاهزادگان در آن قلعه محبوس هستند و اگر آنها را رها کنند سبب جنگ و قتلعام و تاراج خواهند شد، درصورتیکه در آن قلعه بیش از سه نفر محبوس وجود نداشت که دو نفرشان تقریباً طفل بودند و یکی از آنها یک پسر نوجوان به چشم میرسید. آنکه از همه بزرگتر بود و پانزده سال از عمرش میگذشت به اسم «علی» خوانده میشد و در آغاز شانزدهسالگی مردی بود بلندقامت و دارای چشمهای میشی و موی حنایی و دیگری پسری بود دوازدهساله دارای چشمهای آبی و موی سیاه به اسم «اسماعیل» و سومی طفلی بود دهساله دارای چشم و موی سیاه به اسم «ابراهیم». نگهبانان قلعه آن سه محبوس را آنقدر ضعیف میدیدند که به خودشان زحمت نمیدادند که حتی یکی از آنها بالای تپه، یعنی در قلعه به سر ببرد و دروازۀ قلعه را قفل میکردند و پایین تپه در خانهای، که آنجا وجود داشت، به سر میبردند.
در تاریخی که سرگذشت ما شروع میشود آن سه پسر در قلعۀ استخر بهسختی به سر میبردند و لباس ژنده در بر داشتند، چون از روزی که آنها را وارد آن قلعه کردند لباسشان تعویض نشده بود. آنها قبل از اینکه محبوس شوند در آذربایجان با رفاه به سر میبردند و غذای خوب میخوردند و لباس فاخر میپوشیدند، اما در قلعۀ استخر غیر از نان خالی و هفتهای یک بار غذایی به اسم چنگالی که با روغن و شیرۀ انگور طبخ میشد به آنها نمیدادند. علی و اسماعیل و ابراهیم پسران «سلطان حیدرمیرزا»، مرشد خانقاه اردبیل، بودند و پدرشان با «یعقوببیگ آققوینلو»، سلطان آذربایجان، جنگید و کشته شد و بعد از مرگ او شیعیان آذربایجان که در زمان غیبت امام دوازدهم شیعیان مرشد خانقاه اردبیل را واجبالطاعه میدانستند و از امر او مثل امر نایب امام دوازدهم اطاعت میکردند علی، پسر بزرگ سلطان حیدرمیرزا را مرشد خانقاه اردبیل دانستند.
یعقوببیگ آققوینلو، سلطان آذربایجان، علی و دو برادرش اسماعیل و ابراهیم را دستگیر کرد و خواست هر سه را به قتل برساند یا کور کند. چون آن دوره اینطور بود که وقتی پدر را میکشتند پسرانش را به قتل میرسانیدند یا کور میکردند تا اینکه بعد از رسیدن به سن رشد انتقام پدر را نگیرند، زیرا یقین داشتند که پسر بعد از اینکه به سن رشد رسید بهطورحتم انتقام پدر را خواهد گرفت. اگر «شیخ محمد شبستری»، عالم روحانی بزرگ تبریز که خود را مدیون سلطان حیدرمیرزا میدانست، شفاعت نمیکرد علی و اسماعیل و ابراهیم به قتل میرسیدند یا اینکه کور میشدند.
شیخ محمد شبستری[1] نزد یعقوببیگ رفت و گفت: سلطان حیدرمیرزا گناهکار بود و به سزای عمل خود رسید، اما فرزندان او که دو نفر از آنها هم صغیر هستند گناهی ندارند و در جنگ پدر شرکت نکردند و از قتل یا کور کردن آنها صرفنظر کن. یعقوببیگ آققوینلو، پسر «اوزونحسن» معروف، گفت: من نمیتوانم اجازه بدهم که آنها در آذربایجان بمانند، چون همینکه حیدرمیرزا کشته شد پیروان پدرش اطراف پسر بزرگ او را گرفتند و اگر فرزندان حیدرمیرزا در آذربایجان بمانند فتنه به وجود میآید و باید آنها را از آذربایجان دور کرد.
چون یعقوببیگ آققوینلو، سلطان آذربایجان، با ملکمنصور، که گفتیم اسم کوچک مراد را داشت، دوست بود تصمیم گرفت که پسران سلطان حیدرمیرزا را به فارس بفرستد که در آنجا تحتنظر باشند. ملکمنصور، پادشاه فارس، امیدوار بود که بعد از اینکه یعقوببیگ پسران سلطان حیدرمیرزا را به فارس فرستاد برای معاش آنها مقرری تعیین کند و پول بفرستد، اما یعقوببیگ مقررى تعیین نکرد و پول نفرستاد و شیعیان آذربایجان هم اطلاع نداشتند که پسران سلطان حیدرمیرزا در کجا هستند تا اینکه برای آنها وسیلۀ معاش بفرستند، در نتیجه پسران مرشد خانقاه اردبیل در قلعۀ استخر برای ادامۀ زندگی غیر از نان تهی و هفتهای یک بار غذایی از روغن و شیرۀ انگور نداشتند و معلوم است که وضع نظافت محبوسینی که وسیلۀ تجدید لباس ندارند و کسی به آنها صابون نمیدهد چگونه است.
در فصل بهار و تابستان که هوا گرم بود محبوسین میتوانستند از انبارهای قلعه آب بکشند و خود را بشویند، ولی همینکه هوا سرد میشد دیگر نمیتوانستند بدن را بشویند. برایاینکه در قلعه حمام نبود و آنها وسیلۀ گرم کردن آب را نداشتند.
چند بار علی، برادر بزرگ، از نگهبانان تقاضا کرد که به ملکمنصور، پادشاه فارس، بگویند که برای آنها لباس بفرستد و اگر مایل به فرستادن لباس نیست اجازه بدهد که آنها از خانقاه اردبیل درخواست کمک نمایند و هر بار نگهبانان قلعه میگفتند که درخواست او را به اطلاع پادشاه فارس رسانیدند و او جواب نداد، ولی آنها دروغ میگفتند و درخواست علی و دو برادرش را به اطلاع ملکمنصور نمیرسانیدند، برایاینکه او غدغن کرده بود که از محبوسین پیغامی به او برسانند. قبل از اینکه هوا سرد شود یکی از تفریحات سه برادر این بود که روزها بر بام قلعه میرفتند و اطراف را از نظر میگذرانیدند. قلعۀ استخر در یک منطقۀ مزروع قرار گرفته بود و برادران به هر طرف که نظر میانداختند مزرعه و باغ را مشاهده مینمودند، ولی نمیتوانستند که خود را به آن مزارع و باغها برسانند و به مرغان قفس شباهت داشتند که پرواز پرندگان آزاد را میبینند و نمیتوانند از قفس خارج شوند و پرواز کنند.
اگر محبوسین مردانی سالخورده بودند زیاد آرزوی رسیدن به مزرعه و باغ را نداشتند، اما آنها در دورهای از عمر به سر میبردند که آزادی و جستوخیز برای آدمی، مانند هوا، ضرورت دارد و آنها از آزادی و راه رفتن در سبزه و باغ محروم بودند. میگویند که «عالمشاه بیگم»، مادر شاهاسماعیل، با آن سه پسر از آذربایجان رفت و این گفته ممکن است درست باشد، ولی آن زن در استخر با آن سه پسر نبود و اگر میبود زندگی را بر آنها قدری راحت میکرد. آن زن در شیراز به سر میبرد و در حدود توانایی خود میکوشید که وسایل زندگی را به آن سه پسر برساند، اما ملکمنصور اجازه نمیداد که وسایل زندگی به پسرها برسد و مأمورین پادشاه فارس به عالمشاه بیگم میگفتند محبوسین در قلعۀ استخر شاهانه زندگی میکنند و احتیاج به هیچچیز ندارند. سختگیری ملکمنصور بر محبوسین سهگانه غیرعادی بود، چون نه آن سه پسر با پادشاه فارس خصومت کردند و نه پدرشان تا اینکه ملکمنصور از آنها انتقام بگیرد.
میگویند که وقتی یعقوببیگ آققوینلو پسران سلطانحیدر میرزا را به فارس فرستاد تا اینکه در قلعۀ استخر محبوس باشند برای پادشاه فارس پیغام داد که آن سه نفر نباید هرگز از قلعۀ استخر خارج شوند و وضع زندگی آنها در آن قلعه باید طوری باشد که بمیرند.
این توصیه بهظاهر منطقی جلوه میکند، چون اگر این توصیه وجود نمیداشت ملکمنصور آنطور بر پسران سلطان حیدرمیرزا سخت نمیگرفت. ولى بهطوریکه بعد خواهیم دید وقتی مسئلۀ پول پیش آمد، یعنی ملکمنصور دریافت که میتواند به طفیل آن سه پسر، که در استخر محبوس بودند، پول بهدست بیاورد از سختگیری کاست و اجازه داد که برای محبوسین لباس ببرند و به آنها غذایی بهتر بخورانند.
اما در تاریخی که آغاز سرگذشت ما میباشد پسران سلطان حیدرمیرزا در قلعۀ استخر با سختی به سر میبردند. علی، برادر بزرگ، بعد از کشته شدن پدر نمیخواست که مرشد خانقاه بشود و در مدتی کوتاه که آزاد و مرشد بود میتوان گفت که از روی اجبار مرشد خانقاه اردبیل گردید و او به نوشتن خط و مشق آن علاقه داشت و بعد از ورود به قلعۀ استخر چون کاغذ و قلم و مرکب با خود آورده بود در آن قلعه مشق میکرد و از مشق خط گذشته علی به تاریخ مغول علاقه داشت، اما فقط ازلحاظ فجایعی که مغولیها و بعد از آنها تیمورلنگ در ایران کرده بودند. سومین چیز موردعلاقۀ علی آواز بود و آن جوان با آوازی خوش میخواند و هنگامی که بر بام قلعه نشسته بود و آواز میخواند نگهبانان در پای تپه به صدای او گوش میدادند و اگر مسافرین در آن موقع از پای تپۀ استخر میگذشتند توقف میکردند تا اینکه از شنیدن صدای علی لذت ببرند. او همواره به زبان ترکی آواز میخواند و آنقدر در خوانندگی استعداد داشت که آهنگ میساخت و اسم یک آهنگ را گذاشته بود «پای حصار نیشابور» و آن آهنگ و آواز را تحتتأثیر تاریخ مغول ساخت تا اینکه محاصرۀ نیشابور را ازطرف مغولها مجسم نماید. اگر علی امروز زندگی میکرد یک هنرپیشۀ بزرگ میشد، اما او در دورهای میزیست که هنر مثل امروز دارای ارزش نبود و علی در قبال مسائل زندگی بیقید و میتوان گفت که جبری بود، یعنی عقیده داشت که آنچه باید بشود خواهد شد و ارادۀ آدمی اثری در وقایع ندارد و انسان نمیتواند وقایع را تغییر بدهد.
بعد از اینکه در قلعۀ استخر سکونت کرد بهطورکامل تسلیم حوادث گردید و به دو برادرش میگفت که اگر مقدر باشد که ما در این قلعه خواهیم مرد و هرگاه مقدر باشد که آزاد شویم آزاد خواهیم شد. اسماعیل، برادر وسطی، برخلاف على یک مرد اختیاری به شمار میآمد و هوش و استعدادی پیش از میزان سن خود داشت و بسیار اتفاق افتاده که پسرانی در سن دوزاده یا سیزدهسالگی از خود هوشی مانند هوش مردان چهل یا پنجاهساله نشان دادهاند، اما وقتی پای عمل پیش میآمد معلوم میشد که طفل هستند. ولی اسماعیل علاوه بر داشتن هوش زیاد اهل عمل نیز بود و او برخلاف برادر بزرگش فکر میکرد و عقیده داشت که تمام وقایع کـه پیش میآید به اختیار آدمی میباشد و آدمی سیر وقایع را تعیین مینماید و از نخستین روز که وارد قلعۀ استخر شد به علی گفت که ما باید از این قلعه فرار کنیم و علی جواب داد: اگر دارای دو بال شدیم و توانستیم مثل پرندگان پرواز نماییم میتوانیم از این قلعه بگریزیم.
از آن بهبعد اسماعیل از هر فرصت استفاده میکرد تا اینکه به علی بگوید که باید از آن قلعه فرار کرد و علی مشکلات فرار را ذکر مینمود و میگفت: دروازۀ قلعه به روی ما بسته است و بهفرض اینکه دروازه باز باشد و ما از این تپه پایین برویم، نگهبانان قلعه که پایین تپه هستند ما را دستگیر خواهند کرد.
بدگویان در سالهای بعد گفتند که علی با صراحی مأنوس است و شراب مینوشد و نشستن کنار سبزه را با یک ماهرو، مشروط بر اینکه شراب موجود باشد بر مرشدیِ خانقاه ترجیح میدهد. ولی قبول این روایت مشکل است، زیرا علی که مرشد خانقاه بود اگر شراب مینوشید از چشم مریدان میافتاد و دیگر کسی او را به مرشدی قبول نداشت.
[1]. با شیخ محمود شبستری سرایندۀ گلشن راز اشتباه نشود. مترجم
کتاب عارف دیهیمدار نوشتۀ جیمز داون به ترجمه و اقتباس ذبیحالله منصوری
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.