ایران و بابر (نزدیکِ انتشار)

ویلیام ارسکین
ذبیح الله منصوری

کتابی که اینک بهدست خواننده میرسد شرححالی است از «بابر» سلسلۀ زمامداران مسلمان هندوستان که مورخان مغربزمینی آنها را سلسلۀ مغولهای هندوستان میخوانند. شاید این اولین بار باشد که شرححالی با این تفصیل به زبان فارسی از بابر منتشر میشود و پساز اینکه بابر و فرزندان او در هندوستان زمامداری کردند شرححال مؤسس سلسلۀ بابری و فرزندان او چندان توجه مورخان فارسیزبان را جلب نکرد تا اینکه راجع به سلاطین مغول هندوستان از نسل بابر تاریخی مشروح بنویسند. درصورتی‌که قسمتی از شرححال مؤسس سلسلۀ بابری، بهطوری‌که در همین کتاب میخوانیم، با تاریخ ایران در آغاز قرن دهم هجری تماس نزدیک داشته و پساز اینکه سلسلۀ بابری در هندوستان مستقر شد عدهای از فضلا و بهخصوص شعرای ایران به هندوستان رفتند و بعضی از آنها مقیم آن اقلیم شدند. معهذا تاریخ زندگی بابر و فرزندان او، بهطوری‌که گفته شد، زیاد مورد توجه مورخان ایرانی قرار نگرفت.

جزئیات کتاب

وزن 800 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

ذبیح‌الله منصوری

نوع جلد

گالینگور

قطع

وزیری

سال چاپ

1402

موضوع

تاریخ

وزن

800

نوبت چاپ

اول

کتاب ایران و بابر نوشتۀ ویلیام ارسکین با ترجمه و اقتباس ذبیح‌الله منصوری

گزیده‌ای از متن کتاب

فصل اول
خردسالی

درحالی‌که زنان قریه برای کمک به وضعحمل و نجات زائو اطراف زن جوان و زیبا تقلا می‌کردند مردان و جوانان با شمشیرهای برهنه اطراف خانه و بر روی بام پیوسته در حرکت بودند و بهنوبت نگهبانی می‌کردند تا اینکه آل[1] وارد خانه نشود و زائو را به قتل نرساند.

زمستان سخت ترکستان در آن شب بیداد می‌کرد. یخبندان توأم با برف و بوران سخت سرتاسر شمال خراسان و ماوراءالنهر را فراگرفته بود، بهطوری‌که در آن سال برای نخستین بار آب رودخانۀ سیحون یخ بست. به همین جهت سال ۱۴۸۳ میلادی مطابق با سال ۸۸۸ هجری بهخاطر سرمای زیادش مبدأ تاریخ شد و پیرمردان قریه میگفتند که ما هرگز ندیده و نشنیده بودیم که آب رودخانۀ سیحون یخ ببندد. هریک از نگهبانان که نمیتوانست به نگهبانی ادامه بدهد و برودت هوا وی را بیتاب می‌کرد وارد خانه میشد و کنار آتش خود را گرم مینمود و دیگری جایش را میگرفت. در آن قریه قابله وجود نداشت، لیکن تمام زنها از مسائل و کارهای مربوط به وضعحمل، مطابق عقیده و رسم آن زمان، اطلاع داشتند و میدانستند که در شب زمستان وقتی زائو در آغاز شب دچار درد زایمان شد هنگام بامداد وضعحمل خواهد کرد.

بامداد روز دیگر زنهایی که در اتاق زائو بودند شادی‌کنان بیرون دویدند تا به پدر و دیگران مژده بدهند که زائو یک پسر زاییده است. پدر طفل از آن مژده بسیار خوشوقت شد، زیرا پسر نداشت و دارای دختری پنجساله بود.

پساز اینکه طفل متولد گردید قسمتی از خانه را که مسکن زائو بود از قسمتهای دیگر به‌کلی مجزا نمودند و به هیچ زن خارجی اجازه داده نمیشد که وارد آن قسمت شود، چون میدانستند که آل وقتی میخواهد به زائو حملهور شود خود را بهشکل زن میسازد و با لباس زنانه قدم به مسکن زائو میگذارد و جگر زائو را میخورد و از لحظهای که جگر زائو خورده شد رنگ زنی که وضعحمل کرده تغییر می‌کند و قرمز میشود و به همین جهت اسم عفریت هولناک را که به زنهای زائو حملهور میشود آل گذاشتهاند.

مدت ده شبانهروز مسکن زائو بهوسیلۀ نگهبانانی که شمشیر آخته داشتند محافظت میشد و خوشبختانه توانستند از ورود آل به مسکن زائو ممانعت کنند.[2] تا مدت ده روز کسی به دیدار پدر نرفت و بهطریقِاولی هیچ زن مجاز نشد که مادر را ملاقات نماید.

پساز ده روز که محقق شد خطر آلزدگی از بین رفته زائو را با آب نیمگرم شستند و آن وقت مردها به ملاقات پدر و زنها نزد مادر رفتند و پدر طفل به شکرانۀ اینکه خداوند یک پسر به او عطا فرموده ولیمه داد.

در خانۀ پدر یک تالار طولانی و عریض بود دارای پنج در و به همین جهت آن را پنجدری میگفتند و تالار مذکور اختصاص به غذاخوری در موقع مهمانی داشت و بهطور معترضه میگوییم که اتاق غذاخوری از اختراعات اروپاییان نیست، بلکه قبلاز اینکه اتاق غذاخوری در اروپا به وجود بیاید در شرق مرسوم بود و ازآنجا به روم سرایت کرد و از روم به اروپا رسید.

روزی که پدر به شکرانۀ تولد پسر در اتاق غذاخوری ولیمه داد آن اتاق را با منقلهای بزرگ پر از آتش گرم کرده بودند و سفرهای طولانی و عریض در اتاق گستردند و انواع گوشتهای آبپز و بریان را بر سفره نهادند و چند غذا از برنج به مهمانان خورانیدند.

وقتی غذا خورده شد مهمانان از سفره برخاستند و به اتاق دیگر، که آنجا هم با منقلهای بزرگ آتش گرم شده بود، رفتند و یکی از مهمانان پیشنهاد کرد که برای پیشبینی آیندۀ پسری که متولد گردیده تفأل بزنند.

پدر طفل عقیدهای خاص نسبت به شاهنامه اثر فردوسی شاعر ایرانی داشت و هروقت میخواست فال بگیرد شاهنامه را میگشود و امر کرد که بروند و شاهنامۀ او را بیاورند. بعداز اینکه کتاب آورده شد شخصی که پیشنهاد تفأل را کرده بود شاهنامه را گشود و اولین شعر آغاز صفحه را به این مضمون خواند:

«نژاد از دو کس دارد این نیکپی ز افراسیاب و ز کاوس‌کی»

 

پدر طفل و کسانی که از شجرۀ خانوادگی نوزاد اطلاع داشتند بانگ تحسین برآوردند و بر روح فردوسی، سرایندۀ شاهنامه، رحمت فرستادند. زیرا کودکی که ده روز قبل در آن خانه متولد شده بود نژاد از دو نامدار جهان میبرد، یکی «چنگیز» ازطرف مادر و دیگری «تیمورلنگ» ازطرف پدر.

بعد راجع به نام طفل شور کردند که اسمش را چه بگذارند؟ پدر گفت: من تصمیم دارم که نام پسرم را «محمد» بگذارم. یکی از حضار گفت: تنها محمد کافی نیست و پسرت باید لقبی هم داشته باشد.

قدری راجع به لقب شور کردند و لقب «ظهیرالدین» را برای طفل انتخاب نمودند. بااینکه نام طفل «محمد ظهیرالدین» بود کسی وی را با این اسم نمیشناسد و تاریخ دنیا اسم او را «بابر» ضبط کرده و شخصی که سبب گردید اسم آن طفل بابر شود پدربزرگ مادری طفل بود و او که هفتهای بعداز آن ولیمه برای دیدار نوۀ دختری خود آمد به پدر طفل گفت: من نمیتوانم اسم محمد ظهیرالدین را به زبان بیاورم و لذا نام پسر تو را «ببر» میگذارم و ببر همان جانور درنده است که در زبان انگلیسی «تایگور» خوانده میشود. اما پدربزرگ طفل حتی کلمۀ ببر را هم نمیتوانست درست تلفظ کند و آن را بابر تلفظ می‌کرد. ولی آن نام روی طفل ماند و تاریخ جهان نیز اسمش را بابر ضبط کرد. در روز ولیمه هنوز مشورت مهمانان راجع به انتخاب لقب کودک تمام نشده بود که همهمهای در آن خانه پیچید و گفتند: ایران آمد… ایران آمد… .

ایران مادربزرگ بابر، یعنی مادر مادرش، بود و در آن تاریخ بیشاز شصت سال از عمرش میگذشت و مردم وقتی اسم ایران را میشنیدند میلرزیدند، زیرا میدانستند وی زنی است که سر بریده و جهاز جنسی مردی که او را ربوده بود برای شوهرش، یونسخان، هدیه آورد.

نزدیک پانصد سال از زمان ایران میگذرد و هنوز در کشوری که ایران در آن میزیست اسم آن زن و سرگذشت عجیب وی را فراموش نکردهاند.

ایران، همسر یونسخان مغول، بسیار زیبا بود و یکی از رؤسای قبایل مغول آن زن را میخواست و تصمیم گرفت هرطورشده ایران را از آن خود کند و او را ربود و مدت دو سال ایران در قبیلۀ مردی که وی را ربوده بود به سر برد، لیکن پساز آن مدت شبی فرصت به دست آورد و با خنجر آن مرد را کشت و بعد سر و جهاز جنسی وی را برید و در جوالی نهاد و بر اسب سوار شد و راه قبیلۀ شوهرش یونسخان را پیش گرفت.

ایران در راه به هر مرتع که میرسید اسب خستۀ خود را رها می‌کرد و سوار یکی از اسبهای ایلخی که در مراتع میچریدند میشد و به راه ادامه میداد تا اینکه به قبیلۀ شوهرش رسید و جوال را گشود و سر و جهاز جنسی ربایندۀ خود را مقابل یونسخان گذاشت و گفت: اینها است دلیل وفاداری من نسبت به تو و آیا حاضری مثل گذشته مرا همسر خود بدانی؟

یونسخان گفت: آیا تو در خانۀ آن مرد دارای فرزند شدی یا نه؟ ایران گفت: یک طفل زاییدم، ولی همین‌که با کودک تنها ماندم وی را خفه کردم و به هلاکت رسانیدم تا اینکه از نسل مرد دیگر غیر از تو دارای فرزند نباشم. یونسخان گفت: من هم حاضرم که مثل گذشته تو را همسر خود بدانم.

یک سال دیگر ایران دختری زایید که نامش را «مغول» گذاشت، زیرا شوهرش یونسخان از نژاد مغول بود و همین دختر است که در نیمۀ زمستان سال ۱۴۸۳ میلادی مطابق با ۸۸۸ هجری قمری بابر را زایید.

در آن روز ایران پساز اینکه وارد مسکن دخترش، مغول، گردید مشاهده نمود که مشغول شیر دادن به پسرش میباشد و طفل را از مادرش گرفت که با دقت از نظر بگذراند و از زیبایی کودک متحیر شد و گفت: من پیشبینی می‌کنم که این کودک بعداز اینکه بزرگ شود از دورۀ جوانی من هم زیباتر خواهد شد.

سپس یک لعل بدخشان را که روی سینۀ او نصب بود از خود دور کرد و روی سینۀ کودک قرار داد و به مادرش گفت: از این پسر بهخوبی محافظت کن، چون به من الهام شده که این پسر برخلاف پدرش دارای نام جهانگیر خواهد شد.

مغول طفل را از مادرش گرفت و گفت: شوهرم، «میرزا عمرشیخ»، مردی بینامونشان نیست و امروز امیر فرغانه است و بین امرای جهان اسمورسم دارد. ایران گفت: امیر فرغانه بودن مقامی نیست که برای یک مرد اسمورسم به وجود بیاورد. مغول حیرتزده گفت: ای مادر! آیا تو فرغانۀ ما را یک کشور کوچک و شوهرم را مردی بیسروپا میدانی؟ ایران گفت: فرغانه در نظر تو بزرگ است، اما در نظر من کشوری کوچک میباشد. مغول گفت: ای مادر! تو آنقدر نظربلند هستی که حتی وسعت صحراهای وسیع این کشور را نمیبینی و میگویی که فرغانه کشوری است کوچک، درصورتی‌که کشور ما ازطرف مشرق محدود میشود به کاشغر و ازطرف مغرب به سمرقند و ازطرف جنوب به کوههای بدخشان و ازطرف شمال به صحراهایی مجهول که اوزبکها در آن صحاری زندگی می‌کنند. ایران گفت: دختر من! فرغانه بیابانی بیش نیست و شوهرت، میرزا عمرشیخ، بر یک بیابان حکومت می‌کند. مغول گفت: مادر! این حرف را نزن، زیرا فرغانه بهشت دنیا است و باغهای این کشور، که کنار شط سیحون قرار گرفته، شاید در بهشت یافت نشود. فرغانه کشوری است که خداوند تمام نعمتهای دنیا را به آن عطا کرده و در جنوب کشور ما از کوههای بدخشان لعل به دست میآید، آن هم لعلهایی مانند این گوهر گرانبها که تو به پسر من عطا کردی. در طرف مشرق کشور ما در کاشغر زمرد به دست میآید و یک سنگ زمرد یکصد برابر وزن آن طلا ارزش دارد. در شمال کشور ما معادن فیروزه قرار گرفته و بهترین فیروزۀ دنیا را ما در فرغانه استخراج می‌کنیم و چون فیروزه داریم و کودکان ما پیوسته دارای گردنبند یا بازوبندی از فیروزه هستند دچار چشمزخم نمیشوند و به مرض آبله مبتلا نمیگردند. ای مادر! تو که بسیار سفر کرده و کشورهای دنیا را دیدهای بگو که آیا در هیچ مملکت اناری چون انار فرغانه خوردهای؟ انارهای ما هرکدام بهاندازۀ یک هندوانۀ کوچک است و وقتی آن را میفشارند یک کاسه پر از آبانار میشود. آیا در هیچ کشور خربزهای خوردهای که مثل خربزۀ فرغانه شیرین و لطیف و معطر و آبدار باشد؟

ایران خندید و گفت: من میدانم شوهرت، میرزا عمرشیخ، مردی شکمپرست است و تو که زن او هستی به پیروی از شوهرت شکمپرست شدهای و غذاهای لذیذ و میوههای آبدار را دوست میداری. برای تو که زن هستی شکمپرستی ضرر ندارد، لیکن براى یک مرد، چون شوهرت، شکمپرستی زیانبخش میباشد، چون او را از کارهای بزرگ بازمیدارد همانگونه که بازداشته است. تو گفتی که فرغانه کشوری است وسیع، درصورتی‌که این کشور که بهنظر تو بزرگ میآید و یکی از ولایات قلمرو جد من چنگیز بود و چنگیز که دنیا را به تصرف درآورد غیر از «گومیس[3]» چیزی نمیخورد. به همین جهت همواره چالاک به نظر میرسید و میتوانست هفتهها راهپیمایی کند بدوناینکه خسته شود. ولی شوهرت، میرزا عمرشیخ، اگر چند ساعت سوار بر اسب شود دچار خستگی خواهد شد و مجبور خواهد گردید که از اسب فرود بیاید و استراحت کند. تا وقتی پدران ما گومیس میخوردند و روز و شب سوار بر اسب راهپیمایی می‌کردند بر دنیا حکومت مینمودند. ولی پساز اینکه نوشیدن شیر مادیان و خوردن گومیس را ترک کردند و بهجای آن برههای بریان خوردند و شراب نوشیدند شکمپرست و تنبل شدند. من فقط شوهر تو را مورد ملامت قرار نمیدهم و شوهر خود یونسخان را هم ملامت می‌کنم. چون او هم مردی است شکمپرست و تنبل و براثر تنبلی او بود که قبلاز اینکه تو متولد شوی مرا ربودند. اگر شوهر من شکمپرست و راحتطلب نبود بعداز اینکه مرا ربودند یک قشون گرد میآورد و به مردی که مرا ربوده بود حملهور میشد و او را به قتل میرسانید و یا اسیر می‌کرد و مرا بازمیگردانید. ولی شوهر من بعداز اینکه مطلع شد مرا ربودهاند گفت: «من اکنون طوری خسته هستم که نمیتوانم ربایندۀ ایران را تعقیب کنم و فردا برای استرداد ایران اقدام خواهم کرد.» اما روز بعد هم به عذر خستگی اقدام نکرد و در عوض شراب خواست و نوشید و از روز سوم بهبعد همچنان براثر شکمپروری و راحتطلبی تقریباً فراموش نمود زنی داشته که از وی ربودهاند. ولی اگر این واقعه برای جد من، چنگیز، اتفاق میافتاد همین‌که میشنید مرا ربودهاند با قشون خود به راه میافتاد و روز و شب راه میپیمود و هروقت گرسنه میشد قدری گومیس از خیک بیرون میآورد و میخورد و بر پشت اسب میخوابید تا ربایندۀ مرا پیدا کند و او را به قتل برساند و مرا برگرداند. بعداز چنگیز (جد من) و تیمورلنگ (جد شوهر تو) دیگر کسی از نژاد آنها پیدا نشد که بتواند جهانگیر شود و در دنیا دارای اسمورسم گردد نه در یک کشور کوچک مثل فرغانه. سستی و تنپروری اجداد من بعداز چنگیز و اجداد شوهر تو پساز تیمورلنگ نشان میدهد که تنها حسب و نسب کافی برای بزرگی نیست و کسی میتواند به جاهای بلند برسد که جوهر ذاتی داشته باشد همچنان که چنگیز و تیمورلنگ داشتند. اما اگر کسی علاوهبر داشتن جوهر ذاتی از نژاد بزرگان باشد و صفات برجستۀ اجداد خود را به ارث ببرد سریعتر و بیشتر ترقی خواهد کرد و من امیدوارم این پسر زیبا که تو زاییدهای از آنگونه مردان بشود و مواریث اجدادی و جوهر ذاتی نامش را در جهان مشهور نماید و بتواند جای جد من چنگیز را بگیرد.

طفل مدت یک ماه از پستان مادر شیر خورد و آنگاه شیر مادر کم شد. اطبای فرغانه میگفتند که بهترین داروی زنی که شیرش کم میشود شیر مادیان است و هرقدر بیشتر از شیر مادیان بنوشد شیرش زیادتر خواهد شد.

[1]. آل موجودی است نامرئی و موهوم در ردیف جن که قدما معتقد بودند زن زائو را در حین زایمان و چند روز اول، اگر تنها بماند، می‌کشد. فرهنگ معین

[2]. قدما راست می‌گفتند که آل خود را به شکل زن می‌سازد و به‌ زائو حمله‌ور می‌شود، زیرا همواره زن قابله با دست‌های کثیف و آلوده به ‌میکروبِ خود سبب بیماری و هلاک زائو می‌شد و آل‌زدگی به معنای واقعی، یعنی قتل زائو ازطرف زن قابله. مترجم

[3]. گومیس یا (قومیس) عبارت است از ماست مادیان که غذای اصلی چنگیز و مغول‌ها بود. مترجم

انتشارات نگاه

کتاب ایران و بابر نوشتۀ ویلیام ارسکین با ترجمه و اقتباس ذبیح‌الله منصوری

اینستاگرام انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “ایران و بابر (نزدیکِ انتشار)”