خانم صاحبخانه

فیودور داستایوسکی
ترجمۀ پرویز داریوش

فیودور داستایوسکی، این نابغۀ نویسندگی که بی‌اغراق می‌توان او را سرآمد رمان‌نویسان تاریخ ادبیات داستانی جهان دانست در رمان کم‌حجم خانم صاحبخانه زندگی جوانی به نام اردینف را واکاوی می‌کند که تحصیل‌کرده‌ای است کتابخوان، منزوی و گوشه‌گیر.

دختری زیبا (کاترین) که ظاهراً اسیر پیرمردی بدسیرت است سر راه اردینف قرار می‌گیرد. اردینف دختر و پیرمرد را تعقیب و چند روز بعد با ترفندی دم‌دستی، در خانۀ آنها اتاقی اجاره می‌کند و این آغاز ماجراهایی درهم‌پیچیده‌ است از رابطۀ اردینف با کاترین و رفتار مرموزانۀ پیرمرد.

خانم صاحبخانه که جزو نخستین آثار داستایوسکی است، گرچه شاید به نظر آید با شاهکارهایی چون جنایت‌و‌مکافات، برادران کارامازوف و ابله متفاوت است، اما شالودۀ همان آثار سترگ و درخشان را دارد و نبوغ نویسنده در این اثر هم به وضوح دیده می‌شود.

 

 

125,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

فیودور داستایوسکى, پرویز داریوش

قطع

رقعی

سال چاپ

1403

موضوع

ادبیات کلاسیک جهان

کتاب “خانم صاحبخانه” نوشتۀ “فیودور داستایوسکی” ترجمۀ “پرویز داریوش”

گزیده ای از متن کتاب

1

اردینف عاقبت تصمیم گرفت اتاقش را عوض کند. صاحبخانۀ او که زن بیوۀ بینوای یک کارمند دولت بود به‌واسطۀ پیش‌آمدهای غیرمنتظر مجبور شده بود سن‌پترزبورگ را ترک کند و حتی پیش از سررسید اجاره‌ها به شهرستان زادگاهش نزد خویشانش برود. اردینف که در نظر داشت تا سررسید اجاره‌اش صبر کند، از اینکه مجبور بود گوشۀ دنجش را چنان سریع ترک کند متأسف بود. اردینف مردی فقیر و اجارۀ خانه بسیار گران بود، از این جهت یک روز پیش از عزیمت صاحبخانه‌اش کلاهش را برداشت و در کوچه‌های پایتخت به جست‌وجو پرداخت. نوشته‌های پشت پنجره‌ها را که اعلان اتاق اجاره‌ای پشت‌شان چسبانده بودند می‌خواند و خانه‌هایی را انتخاب می‌کرد که خراب‌تر و پرجمعیت‌تر بود و احتمال داشت صاحبخانه هم چون خود او فقیر باشد.

مدت‌ها بود دنبال خانه می‌گشت و نقشه‌هایی در سر داشت، اما رفته‌رفته احساسات ناشناخته‌ای در او رخنه می‌کرد. نخست بلااراده سپس با دقت و عاقبت با کنجکاوی بسیار به جست‌وجوی پیرامون خود پرداخت. هیاهوی جمعیت، منظره‌های مبتذل در خیابان و کارهای روزانه و به دست آوردن قوت روزانه او را خسته می‌کرد. با وجود آن همه غم،‌ در دل اردینف شادی آرامی موج می‌زد. ‌گونه‌های او که معمولاً رنگ‌پریده بود، سرخی کم‌رنگی به خود گرفته بود و چشمانش از نور امید ناگهانی می‌درخشید. با اشتها هوای سرد و تازه را نفس می‌کشید و به نوعی غیر‌عادی چابک شده بود.

اردینف زندگی یکنواخت و مجردی داشت. سه سال پیش پس از فارغ شدن از تحصیلِ دانشگاه و رسیدن به استقلال نسبی پیش پیرمردی رفت که فقط نام او را شنیده بود. مستخدمانی که لباس‌های خاص داشتند، پس از آنکه حضور او را برای بار دوم اطلاع دادند، مدتی طولانی منتظرش گذاشتند و درنهایت در تالار عظیم و تاریک و تقریباً بی‌اثاثی، از آن‌گونه تالارها که هنوز هم در کاخ‌های قدیمی می‌توان یافت، وارد شد. در تالار مردی را دید که سینه‌اش زیر مجموعه‌ای از انواع مدال‌ها نهفته و سرش را موهای خاکستری پوشانده بود. این مرد دوست و هم‌شاگردی پدر اردینف و قیم او بود. پیرمرد مبلغی ناچیز، ماندۀ میراثی را که در حراج فروخته بودند، به او داد. اردینف مبلغ را با بی‌اعتنایی پذیرفت و با قیم خود خداحافظی کرد و بیرون رفت. این واقعه مربوط به یک شب غم‌بار و خموش خزان بود. اردینف در فکر فرو رفت. می‌دید که دلش از غمی بی‌اساس آکنده شده و چشمانش از آتش تب می‌سوزد و بر اثر سردی و گرمی متناوب دچار لرزش شده است. حساب کرد که با این پول می‌تواند دو یا سه سال و اگر زیاد گرسنگی بکشد چهار سال زندگی کند. زمان همچنان می‌گذشت و باران هم می‌بارید. نخستین اتاقی را که سر راهش بود اجاره کرد و یک ساعت بعد آنجا مقیم شد. این کار برای او شبیه یک‌جور زیستن در صومعه بود. آنجا تنها زندگی می‌کرد. حتی پیش از آنکه دو سال از آن تاریخ بگذرد کاملاً وحشی شده بود.

وحشی و از مردم بیگانه شده بود و خودش هم نمی‌دانست. اصلاً گمان نمی‌کرد زندگی دیگری هم در میان باشد؛ زندگی‌ای پر هیاهو و پر جنب‌وجوش که همیشه تغییر کند و بی‌وقفه انسان را ندا بدهد و آخر هم دیر یا زود گریبان آدم را بگیرد. البته اردینف نمی‌توانست نسبت به زندگی بیرون از خودش بی‌اعتنا باشد اما هیچ‌چیز آن را نمی‌شناخت و در عین‌حال غمی به دل راه نمی‌داد. اردینف از دوران کودکی هم نوعی تجرد درونی داشت اما حالا تجرد او محقق و به‌ وسیلۀ «علم» تقویت شده بود؛ علم و دانشی که عمیق‌ترین میل و کشش‌ها را به سمت خود جذب و همۀ نیروهای حیاتی را خرد می‌کند و برای کسانی مانند اردینف جایی برای مشغولیت‌های مبتذل زندگی نمی‌گذارد و راه فراری هم از آن نیست. مشغولیت با دانش و علم، جوانی او را چون سمی نامرئی یا مستی بی‌اثر می‌خورد و خواب او را از میان می‌برد و از خوردن غذای سالم باز می‌داشت و حتی نمی‌گذاشت هوای صافی به گوشۀ تنگ او وارد شود. اردینف در بی‌خبری خود هیچ نمی‌خواست از حال خود باخبر شود. با اینکه جوان بود در آن موقع هیچ خوابی نمی‌دید که میل‌اش را اقناع کند. میل‌اش چیزی بود که او را در شیوۀ زندگی کردن به‌صورت طفلی درآورده بود و اجازه نمی‌داد که عطوفت مردم را به خود جلب کند و در میان آنها به جای مناسبی برسد، زیرا که علم، میان مردم شایسته در حکم سرمایه است، اما آرزوی اردینف سلاحی بود که او آن را علیه خود به کار می‌برد.

اضافه بر آن این آرزوی اردینف جای آنکه نقشۀ عاقلانه‌ای برای آموختن و تحصیل علم باشد، نوعی شور و شوق اتفاقی بود. اردینف از زمان کودکی شهرت یافته بود که کارهای عجیب می‌کند. پدر و مادر خود را نمی‌شناخت و اخلاق عجیب و گوشه‌گیرش باعث می‌شد که  دوستانش رفتاری خشن و ناهنجار با او در پیش بگیرند. بر اثر این گوشه‌افتادگی رفته‌‌رفته با غم خو گرفت و بیشتر گوشه‌گیر شد و بالاخره تنها ماند. در چنین احوالی بود که اسیر آرزوی خود شد و بی‌هیچ نظم و ‌ترتیبی در تنهایی با آرزوی خود به‌سر می‌برد. تا آن هنگام، این حالت نخستین شور و نخستین تبِ یک هنرمند به‌شمار می‌رفت. اما در اردینف، در این موقع، معنایی تازه‌ نمو می‌کرد و برای او هرچند این معنی هنوز ناشناخته بود، آن را با علاقه‌ای خاص نظاره می‌کرد.

با چشم درون معنی تازه‌ای را می‌دید که عظمت می‌گیرد و آشکارتر می‌شود. به نظرش می‌رسید که این شبح، جسمی به خود خواهد گرفت. این آرزو روح اردینف را می‌گداخت اما او خود به زحمت از اصالت فکرش آگاه بود و از حقیقت و واقعیت آن خبر داشت. قدرت خلق کردن آشکار می‌شد، محدود و مختصر می‌شد، اما به اطلاق کلمۀ خلق خیلی مانده بود. شاید خیلی زیاد مانده بود و شاید هرگز موقع آن نمی‌رسید!

و همچنان طول کوچه‌ها را می‌پیمود؛ مانند گمشده‌‌ای یا چون مرتاضی که گوشۀ خاموش خود را ناگهان ترک گفته و به شهر پر جنب‌وجوش و پر سروصدایی آمده باشد. همه‌چیز در دیدۀ او تازه و عجیب به نظر می‌آمد. آنقدر با مردم پر هیاهو و این جنب‌و‌جوش بیگانه بود که حتی نمی‌توانست از تعجب خود متعجب شود. به اضافه متوجه توحش خود هم نبود و بالعکس شاد بود و شادی او به شادی گرسنه‌ای می‌ماند که روزه‌ای دراز را افطار کند. مگر این نکته قابل توجه نبود که تغییر منزل ـ که امری چنان بی‌اهمیت است ـ می‌توانست به یک مرد سن‌پترزبورگی که اردینف باشد آنقدر زحمت بدهد؟ در واقع او هرگز فرصت نکرده بود برای انجام ‌کاری از خانه خارج شود و از این رو از نکته‌بینی‌های خود بیش از پیش شاد می‌شد.

همچنان‌که نسبت به اعتقادات روحی خود وفادار بود، نوشتۀ روی تابلوها را که مانند خطوط یک کتاب ماهیت خود را بر او آشکار می‌کردند می‌خواند.

همه‌چیز توجه او را جلب می‌کرد. هیچ نکته‌ای را از نظر دور نمی‌داشت. با چشمان درونش چهرۀ گذرندگان را می‌آزمود، ظاهر اشیاء را به دقت وارسی می‌کرد و چنان‌که‌گویی تفکرات آرام شب‌های تنهایی او را بر نتیجۀ کارها آگاه کرده است به گفت‌وگوی مردم گوش می‌داد. چه‌بسا موضوع مبتذلی توجه او را جلب می‌کرد و در ذهن او معنی تازه‌ای برمی‌انگیخت.

بار اول بود که اردینف از مردم بریده و در کنج اتاقی خزیده بود و خود را شماتت می‌کرد. همه‌چیز چه در دنیای داخل اردینف و چه در خارج او تند در جنبش بود. قلب او به شدت می‌کوفت، روح او که در فشار تنهایی بود بر اثر جنبش و حرکت شدت یافته بود و اینک با دقت و نیرو و آرام کار می‌کرد. اکنون می‌خواست وارد دنیایی شود که آن را خوب نمی‌شناخت یا اگر بهتر بگوییم دنیایی که جز با چشم هنرمندی نمی‌شناخت. قلب او در وحشت از عطوفت دنیایی بلااراده می‌کوفت. می‌خواست مردمی را که تند از کنار او می‌گذشتند با دقت بیشتری زیرنظر بگیرد، اما متوجه شد که برخی از گذرندگان مضطرب و در افکار خود غرق‌اند! با پی بردن به این موضوع غم‌وغصۀ او از میان می‌رفت و واقعیت اشیاء او را زیر نفوذ احترام‌آمیزی می‌گرفت و در ضمن که بر وحشتش می‌افزود و علاقۀ او را هم به زندگی زیاد می‌کرد، اندک اندک از فراوانی نکاتی تازه، مانند بیماری که تازه به راه بیفتد و زمین بخورد، خسته شد. روشنی روز ملول‌اش کرد و از شدت جنب‌و جوش آدم‌ها به ستوه آمد. از صداها و هیاهوی مردم بی‌حوصله شد. ناگهان دلش را غمی عمیق به چنگ گرفت.

وحشتی به دلش افتاده بود برای آینده و زندگی و کارش. فکری خاص او را عذاب می‌داد. همۀ گذشتۀ مجرد و بی‌خبر از مهر و محبت خود را در نظر مجسم می‌کرد… چند تن از گذرندگانی که او خواست با آنها سخن بگوید با روشی عجیب و خشن از او روی‌گردان شدند؛ ‌گویی او را دیوانه می‌پنداشتند و شاید اشتباه هم نمی‌کردند.

اردینف به یاد آورد که همیشه مردم همین‌طور به اعتماد او بی‌اعتنا بوده‌اند و از دوران کودکی‌اش هم همه به واسطۀ طرز فکر و راه رفتن متفکرانه‌اش از او فرار می‌کردند. به یاد می‌آورد که عطوفت او جز با ظواهری وهمی و پر درد مواجه نشده بود و هرگز همدردی را ندیده بود! این نکته یکی از بزرگ‌ترین رنج‌های دورۀ کودکی او بود که هیچ به کودکان هم‌سالش شباهت نداشت و همواره گرفتار همین حس علاج‌ناپذیر تنهایی بود.

بی‌آنکه بخواهد به جاهایی در شهر نزدیک شد که قصد آمدن به آنجاها را نداشت. پس از آنکه در رستوران متوسطی غذا خورد سرگشتگی خود را از سر گرفت. باز هم کوچه‌ها و خانه‌های تازه را گشت. سپس کنار دیوارهای بلند خاکستری به راه افتاد. آنجا خانه‌های ثروتمندان بود؛ تضادی میان کلبه‌های کهنسال کوچک و خانه‌های بزرگ و کارخانه‌های عظیم با دیوارهای سیاه و کنگره‌ای و دودکش‌های بلند دیده می‌شد. هیچ‌کس در راه دیده نمی‌شد و همه‌چیز خاموش و خصمانه بود.

شب آغاز می‌شد. پس از طی کوچه‌های دراز، اردینف به میدانی رسید که کلیسایی در آن قد برافراشته بود. بی‌آنکه بداند چه می‌کند وارد شد. دفتر کلیسا تازه بسته شده بود و خود کلیسا هم تقریباً خالی بود.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب “خانم صاحبخانه” نوشتۀ “فیودور داستایوسکی” ترجمۀ “پرویز داریوش”

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “خانم صاحبخانه”