کتاب جنبشهای مدرن فلسفه اروپایی نوشتۀ ریچارد کرنی ترجمۀ علی کشفی
گزیدهای از متن کتاب
مقدمۀ مترجم
درود به چشمانی که نظارهگر رد دستانماند.
از آنجا که از مقدمههای طولانی همواره گریزان بودهام، حرف را کوتاه میکنم تا نکات کلیدی گفته شود.
سال ۲۰۱۴ وقتی برای رونمایی از ترجمۀ اولین کتابم (بُعد سگی) به زبان آلمانی در خانۀ ادبیات برلین به آلمان سفری داشتم، نسخۀ انگلیسی کتاب جنبشهای مدرن فلسفۀ اروپایی را از پروفسور میخائیل هاوسیگ (مترجم کتاب بُعد سگی به آلمانی) هدیه گرفتم. در همان سال جستهگریخته بعضی فصلها را خواندم و به شدت به آن علاقهمند شدم. با اینکه کتاب متعلق به دهۀ هشتاد میلادی است اما جذابیت و کارآمدی آن و البته شخصیت دوستداشتنی نویسندۀ این اثر یعنی پروفسور ریچارد کرنی باعث شد تا به ترجمۀ جنبشهای مدرن فلسفۀ اروپایی، به عنوان اولین کار ترجمهام، بیندیشم. با دکتر کرنی تماس گرفتم و موضوع را با ایشان درمیان گذاشتم و پس از حصول موافقت اولیه، کار ترجمه را آغاز کردم.
ترجمۀ کتاب پیش رو از بابت اهمیت آن و علاقۀ شخصی من تقدیم خواننده میشود. این کتاب در عین حال که به کار پژوهشگران و استادان و دانشجویان میآید، در آن نويسنده افکار فلاسفه و اندیشمندان را شرح میدهد، اما محتوای مبحث بهخصوص در حیطۀ مسائل دینی نادرست و خوانندۀ حرفهای بهخوبی آگاه است که این نقدها و نظرات در سنت فکری غرب متوجه ادیان یهودی_ مسیحی است.
همانند دیگر کارهای آکادمیک و رسالهگونه، ترجمه نیز به کار گروهی نیازمند است تا نتیجه دقیقتر و کارآمدتر باشد. بنابراین بر خود واجب میدانم تا دست کسانی که در ترجمۀ این اثر، چه در مرحلۀ ترجمه و چه در مرحلۀ ویرایش، به من یاری رساندهاند به گرمی بفشارم، صهبا صمدی دزفولی، نادر خسروی، مجيد حسينی امينه و احسان کریمخانی.
علی کشفی _ بهار ۱۳۹۹
مقدمۀ ریچارد کرنی بر ترجمۀ فارسی
افتخار بزرگی است که شاهد ترجمۀ فارسی کتاب جنبشهای مدرن فلسفۀ اروپاییام. زمانی که (دهۀ هشتاد میلادی) من این کتاب را در ایرلند و فرانسه مینوشتم، دنیا جای متفاوتی بود. بسياری از اندیشمندان قارهای __ ریکور، دریدا، هابرماس، فوکو، بارت و لاکان __ که من دربارۀ آنها مطلب مینوشتم هنوز زنده بودند و بر روی بهترین آثارشان کار میکردند. اروپا در حال عبور از ملیگراییِ کورکورانه به سمت گفتوگوی فراملی و چندملیتی بود. هنوز صحبتهایی جدی دربارۀ بحران آبوهوا، مهاجرتهای گسترده و بلایای جهانگیر، مانند ویروس کرونا، مطرح نبود. آن زمانها، هرچیزی امکانپذیر بود و فلسفه همواره مقولهای ارزشمند در همان امکانها پنداشته میشد، دوران امید به اندیشههای تکثرگرا و تپشِ تبادل ایدههای نو.
از آن زمان تاکنون، دنیا چنان تغییراتی به خود دیده است که وقتی به خود میآیم که قلم در دست، در میان بحران جهانیِ بیماریای هستم که جان میلیونها انسان را، در هر قارهای، تهدید میکند. بنابراین، تنها میتوانم این عقیده را ابراز کنم که ما بیش از پیش به فلسفه نیازمندیم و با افزودن امیدی پرشور، فلسفه نه تنها در تأملات ذهنی میتواند کاربرد داشته باشد که برای تغییر در کنش و عمل نیز. اینگونه تغییرات هرگز بهوسیلۀ تهدیدهای نظامی یا بازیهای قدرت ژئوـپولتیک نمیتوانند کاری از پیش برند اما در عوض با نیروی بیچون و چرای اندیشه، هر ناممکنی ممکن میشود. همانطورکه نیچه، اینچنین شاعرانه میگوید: «اندیشهای میتواند جهان را هدایت کند که بر بالهای فاختهای بیاید».
به علی کشفی برای این کار بزرگ و دلسپردن به ترجمۀ این اثر، تبریک میگویم و وقتی به این موضوع فکر میکنم که این کتاب پس از حیاتی سیساله در زبان انگلیسی، راهی تازه در اندیشه، زبان و فرهنگ فارسی پیدا کرده است، بسیار خوشحال میشوم. امیدوارم از خواندن این کتاب لذت ببرید، به همان اندازه که من از نوشتنش لذت بردم.
ریچارد کرنی
می ۲۰۲۰، بوستون
مقدمه
فلسفۀ اروپایی در قرن بیستم به طرق مختلفی به افزایش سلطۀ جهانی واکنش نشان داده که از رهگذر فنسالاری، علوم اثباتی و تهدیدِ برآمده از کنترلِ کاملِ هوش انسانی پدید آمده بودند. مسئلۀ معنا دیگر مسئلهای بدیهی نبود و به الگوهای تازۀ فهم نیاز بود.
پدیدارشناسی و اگزیستانسیالیسم، هریک، در تلاشاند تا ریشههای معنا را به تجاربِ زیسته بازگردانند؛ معنایی که مقدم بر «عینیگراییِ»[1] غیرشخصیِ برآمده از رویکرد علمی محدود است. ساختارگرایی[2] بر ساختارهای ناپیدا یا «ناخودآگاهِ» زبان تأکید میکند که مبنای گفتمانهای اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی کنونیاند. نظریۀ انتقادی سبب میشود دیدگاههای هگل و مارکس تبدیل به نوعی بازبینی انتقادی از جهانبینیهای فعال در جوامع صنعتی پیشرفته شوند.
برخلافِ برخی روندهای تقلیلدهنده در تفکر انگلیسی_ آمریکایی، فلسفههای مدرن اروپایی پیوسته بر این موضوع تأکید میکنند که تحلیلِ بهاصطلاح «بیطرفانه» از منطق و واقعیت را نمیتوان از پرسشگریِ انتقادی جدا کرد. اینکه چرا ما در پی دستیابی به دانش هستیم، هنوز هم مسئلۀ بحثبرانگیزی است. فلسفه را، برخلافِ برخی ادعاها، نمیتوان در خلأ دنبال کرد، بلکه مقید به زمان خود است و به نوآوریها و تحولات خاصِ زمانهاش پاسخ میدهد.
مقصود اصلیام در کتاب حاضر این است که سه جنبش اصلی فلسفۀ اروپا (یا، بهتعبیرِ من، فلسفۀ قارهای) را نظاممند و مختصر بررسی کنم که عبارتاند از پدیدارشناسی، ساختارگرایی و نظریۀ انتقادی. در این کتاب برخی نظریات اصلی متفکرانِ هریک از این جنبشها را ارائه میکنم و نشان میدهم چگونه هریک از این جنبشها از دلِ دیگری رشد کرده یا با آن همنوا شده است. امیدوارم با معرفی این جنبشها در این کتاب، خواننده درک جامعتری از تنوع تفکری جدید قارهای کسب کند.
هر سه جنبش شاهدِ بحرانی تحمیلی بودهاند و موضع مشترکی در هر سه هست، مبنی بر اینکه نظامهای کلاسیک اندیشه __ که برای هر چیز جای معینی تعیین میکردند و هر چیزی را در جای خود میگذاشتند __ دیگر کفایت نمیکنند. مفهومِ قدسیِ نوعی فلسفۀ اروپایی واحد اعتبارش را از دست داده و عدمِ اجماعی جهانی دربارۀ ارزشهای اجتماعی، سیاسی و مذهبی سبب شده آرمانِ یک سنتِ عقلانیتِ غربیِ روبهپیشرفت به چالش کشیده شود. در قرنی که اروپا شاهد عصر روشنگری به همراهِ تأثیر مخربِ جنبشهای تمامیتخواه و فاشیستی و دو جنگ جهانی بوده، فلسفههای مدرن اروپایی با پیشبردِ الگوهای جدیدِ فهم به این تحولات پاسخ دادهاند.
جنبشهای فلسفیِ بررسیشده در این کتاب، نسبت به گسترشِ مدرنِ پوزیتیویسم __ که فلسفهای ذاتاً ضدفلسفه و مبتنی بر روشهای تجربی علوم و پدیدههای طبیعی است __ نیز مخالفتِ جدیِ خود را بروز دادهاند. دستاوردِ پوزیتیویسم تقلیل دادنِ حیاتِ ایدهها به قطعیتهای اثباتپذیر است و از طرفی این برداشتِ تقلیلگرایانه از «حقیقت عینی» معمولاً با نادیده انگاشتنِ عوامل اساسیِ انسانی، تاریخی و ساختاری __ که تعیینکنندۀ معنای این حقایق هستند __ همراه است. تعهد اصلی پدیدارشناسی، نظریۀ انتقادی و ساختارگرایی، هریک بهنوبۀ خود، این است که چنین معنایی را بازیابی کنند. درحالیکه اثباتگرایی (پوزیتیویسم)، حقیقت را به مشاهدۀ تکبعدی محدود میکند، این فلسفهها ابعاد نهانی و زیرسطحیِ مسائل را آشکار میسازند: فعالیتهای تعمدی آگاهی (پدیدارشناسی)؛ راهکارهای تاریخیِ غلبه و آزادسازی (نظریۀ انتقادی)؛ رمزهای ناخودآگاهِ زبان (ساختارگرایی).
در آخر، حکم اصلی هر سه جنبش این است که فلسفه نیازمند روشهای تحقیقی جدید است که با شرایط خاصِ فرهنگِ غربیِ در این سده سازگارتر باشند. هر سه جنبش نشان میدهند که چگونه چنین نوآوریهای روششناسانهای گذار از فلسفۀ سنتی مبتنی بر جوهر (که وجودِ فینفسۀ یک موجود را مقدم بر رابطهاش با سایر موجودات فرض میکند) را به فلسفۀ مدرنِ مبتنی بر رابطه (که، برعکس، حقیقت هر موجود را تنها در رابطه با سایر اشیا یا معانی میبیند) ممکن ساختهاند.
خلاصه آنکه، هریک از این سه جنبش با انتخاب روشی خاص، که منطبق با گونۀ خاصی از روابطاند، مشخص میشوند. روش پدیدارشناختی به رابطۀ آگاهانۀ ذهن با معانی موجود در جهان اولویت میدهد. روشِ نظریۀ انتقادی بر روابط اجتماعی افراد (سوژه) و شرایطِ تاریخی روابط (تولید یا ازخودبیگانگی) تأکید دارد. روش ساختارگرایانه بر روابط ساختاری بیانِ فردی با نظامهای رمزگذاری زبان __ که نهایتاً تعیینکنندۀ ساختار زبان هستند __ تأکید میکند. ما در اینجا به ارائۀ طرحی پیشنهادی از این سه جنبش میپردازیم.
مبنای پدیدارشناسیْ شکل جدیدی از «تفکر عینی» است. ادموند هوسرل[3]، فیلسوف آلمانی، پدیدارشناسی را در طلیعۀ قرن بیستم بنا نهاد. ادعای او این بود که پدیدارشناسی ما را قادر میسازد به مبدأ افکار در تجارب زیستۀ خود از «خودِ اشیا» بازگردیم و فلسفه را از این طریق از تفکر انتزاعی مَدرَسی و نظری رها میکند. ژانپل سارتر[4]، یکی از شناختهشدهترین شاگردان هوسرل، در این باره نوشت که آشنایی هیجانانگیزی با پدیدارشناسی در آغاز سیسالگی داشته و اینکه این تفکر «فلسفهورزی دربارۀ همهچیز» را ممکن کرده بود. سارتر میگوید میتوانستند تمام شب را به بررسی و توصیف پدیدارشناسانۀ ماهیت یک چراغگاز خیابان سپری کنند! دلالتهای این تفکر بسیار مهم بود:
شیفتۀ این فلسفه شدم: هیچچیز بیش از ارتقای چراغگاز تا حد ابژهای فلسفی برایم جالب نبود. خاطرۀ مبهمی داشتم از تفکری که شاید هیچگاه پیش از این به ذهنم خطور نکرده بود: اینکه حقیقت در خیابانها و کارخانهها جاری است و، از زمان یونان باستان تاکنون، فلاسفه پردهنشینانی بودند که هرگز دری به ورای دنیای انتزاعی خویش نگشوده بودند. یک سال بعد، آثار هوسرل را در برلین مطالعه کردم و از آن زمان همهچیز برایم تغییر کرد (مرلوپونتی 1).
مارتین هایدگر[5] نیز درک مشابهی از اکشاف عقلی مدنظر داشته، وقتی در هستی و زمان[6] ادعا میکند روش پدیدارشناختی مجال میدهد پرسش بنیادی هستی را از رهگذر ربط دادن آن به نگرانیهای ملموس، حالات و طرحاندازیهای اگزیستانسیال خود مجدداً مطرح سازیم. وی چنین استدلال میکند که پدیدارشناسی نهایتاً ابزار فلسفی لازم را برای درکِ وجود بهمثابۀ بودن هرروزۀ ما در جهان فراهم میکند.
مرلوپونتی[7] نیز بهوضوح این شوروشوق را در مقدمهاش بر پدیدارشناسی ادراک[8] تکرار میکند، با این ادعا که پدیدارشناسی ما را قادر میسازد «تمام روابط زندۀ تجربه را بازیابی کنیم، همانطور که تور ماهیگیر از اعماق اقیانوسْ خزهها و ماهیها را به دام میاندازد». او تأکید داشت که پدیدارشناسی یک نظام نظری با پاسخهای ازپیشتعیینشده نیست، بلکه شیوۀ منحصربهفردی در تفکر است که باید هر فردِ پرسشگر آن را شخصاً تجربه کند. مرلوپونتی مینویسد: «در پدیدارشناسیْ مسئلۀ موردبحث محاسبۀ معادلات فلسفی نیست، بلکه مسئله بیشتر تعیین و ابرازِ پدیدارشناختی بهشکلی عینی است. بهحدی که برخی خوانندگانِ آثار هوسرل و هایدگر چنین تصور کردهاند که با فلسفهای جدید __ با بازشناسی آن شکلی که انتظارش را داشتند __ مواجه نیستند».
همین اعتراض آشکار، به تفاسیر متعددی از روش پدیدارشناختی دامن زد. درحالیکه هایدگر این روش را درمورد پرسش هستی به کار برد، سارتر آن را برای پرسشگری حول محور آزادی انسان و مرلوپونتی آن را درمورد مسئلۀ رابطۀ جسمانی ما با جهان استفاده کرد و، به همین نحو، پیروان بعدی پدیدارشناسی نیز حوزۀ کاربرد آن را گستردهتر کردند. برای مثال، پل ریکور[9]، پدیدارشناسی را مبنایی برای تفسیرِ مجدد روندِ «نوآوری معنایی»[10] میبیند، چراکه پدیدارشناسی با نمادها، اسطورهها، استعارهها و داستانها سروکار دارد. ژاک دریدا[11] نیز محدودیتهای پدیدارشناسی را عیان و اظهار میکند که دریافتهای سنتی از حقیقت بهعنوان نوعی اینهمانی متمرکز را میتوان «ویران کرد» تا بازی بیپایانِ نشانهها آشکار شود.
[1]. objectivism
[2]. structuralism
[3]. Edmund Husserl
[4]. Jean-Paul Sartre
[5]. Martin Heidegger
[6]. کلمۀ Being را گاه به «بودن» و گاه به «هستی» و در برخی موارد نیز به «وجود» برگرداندهام. _ م.
[7]. Merleau-Ponty
[8]. Phenomenology of Perception
[9]. Paul Ricoeur
[10]. semantic innovation
[11]. Jacques Derrida
کتاب جنبشهای مدرن فلسفه اروپایی نوشتۀ ریچارد کرنی ترجمۀ علی کشفی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.