ولادیمیر ناباکف

گردآوری و ترجمه: فرزانه قوجلو

آخرين تصويري که ناباکف از روسيه به ما مي‌دهد عکسي است با لنز بسته از خود و پدرش که روي عرشه‌ي کشتي نادژدا[1] (اميد) شطرنج بازي مي‌کنند زماني که کشتي بندر سباستپول2 را زير آتش تفنگ بلشويک‌ها ترک مي‌کند ـ آخرين استعاره‌ي بصري براي نمودِ شجاعت کامل و پيروزي اميد بر ناملايمات. پاياني متفکرانه است و در عين حال تکان‌دهنده بر روايت سال‌هاي زندگي‌اش در روسيه.

ناباکف هرگز درباره‏‏ي اعتقادات سياسي پدرش چون و چرا نکرد و يا عليه آن نشوريد. پس از قتل پدرش رداي صداقت و شرافت او را بر تن کرد و تا پايان عمر به عقايد آزاديخواهانه‌ي او وفادار ماند. با اين حال، هرگز لزوم جنگيدن بر سر اين عقايد را احساس نکرد. انگار همين کافي بود که پدرش به جاي او به تمام اين اعتقادات پرداخته بود. تعهد و آرمان‌گرايي و دلبستگي پرتکاپويي که از ميان نوشته‌هاي پدرش بيرون مي‌تراود، چيزهايي نيستند که ناباکف هرگز در آن‌ها سهيم بوده باشد. اين پسر مطمئن به خود و بلندپروازِ پدري مشهور از همان آغازْ ساحل خود را جايي ديگر مي‌جويد.

[1]. Nadezhda                                            2. Sebastopol

 

95,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 400 گرم
ابعاد 24 × 17 سانتیمتر
پدیدآورندگان

فرزانه قوجلو

نوع جلد

گالینگور

SKU

9880

نوبت چاپ

یکم

شابک

978-600-376-185-8

قطع

وزیری

تعداد صفحه

153

سال چاپ

1396

موضوع

سرگذشتنامه

تعداد مجلد

یک

وزن

400

گزیده‌ای از کتاب ولادیمیر ناباکف:

لوليتا مشهور است نه من. من گمنامم، دو برابر گمنام، رمان‌نويسي هستم با نامي غيرقابل تلفظ.

(نظرات تند، گفت‌وگو 1966)

در آغاز کتاب ولادیمیر ناباکف، می‌خوانیم:

آري، ناباکف به واسطه‌ي لوليتا مشهور است. اما نه فقط لوليتا، براي پنين، براي آتش رنگ‌باخته و آدا، براي دفاع، نوميدي، هديه و براي بسي بيش از اين‌ها. و « دو برابر گمنامي » که ناباکف در اواسط دهه‌ي 1960 از آن سخن گفت، از زمان ظهور پرده‌ي آهنين، براي اين نويسنده‌ي انگليسي‌ـ روسي در هر دو سوي اين پرده به شهرت بدل شد.

دستاوردي نادر است که نويسنده‌اي موفق در دو زبان شوي. و هنگامي که بلندپروازي مشهود او را بر آن بيفزاييم و نيز تکبرش را که در برخي از اظهارنظرهاي عمومي‌اش نسبت به نپذيرفتن همدلي ديگران به چشم مي‌آيد، آن‌گاه مي‌فهميم با چه مورد نادري از غلبه بر نگون‌بختي رو به رو هستيم که اندوه و شکست را به کاميابي و محدوديت‌ها را به آزادي بدل مي‌کند. نخستين اندوه جبران‌ناپذير ناباکف دوري از سرزمين مادري‌اش روسيه است. او هنگام کودکي از امتيازهاي اشرافي بهره داشت، خانه‌هايي در شهر و روستا، معلمه‌هاي انگليسي و فرانسوي، سفرهاي مداوم به اروپا. در 1916 که فقط هفده سال داشت، عمارت اشرافي، ملک و ثروت را از عمويش به ارث برد؛ اما انقلاب 1917 وداعي با تمام اين مکنت بود. با پيشينه‌ي سياسي پدرش (عضو برجسته‌ي حزب دموکراتيک مشروطه‌خواه) تنها راهي که براي خانواده مي‌ماند، ترک کشور بود. پس هنگامي که ناباکف روسيه را در 1919 ترک کرد، با علم به اين‌ بود كه به احتمال زياد هرگز برنمي‌گردد. و هرگز هم برنگشت. سه سال بعد در 1922، وقتي پدرش که رياست جلسه‌اي سياسي را در برلين بر عهده داشت، به ضرب گلوله‌اي از پاي درآمد که پاول ميليوکف،[1]سخنرانِ مهمان جلسه، را هدف گرفته بود، بر اين حسِ قاطع صحه گذاشته شد.

ناباکف فاصله‌ي سال‌هاي 1940ـ 1919 را در اروپاي غربي گذراند. در آنجا بود كه با نام ولاديمير سيرين،[2] نويسنده‌‌اي روسي، شناخته شد که آثارش را در مطبوعات مهاجر در دو مرکز عمده‌ي مهاجرتِ اروپا، يعني برلين و پاريس، منتشر کرد.

سفر به امريکا نيز انتخابي به دلخواه نبود، بلکه واکنشي بود به فشار شرايط. در پايان دهه‌ي 1930، آينده‌ي نويسندگان مهاجري که به روسي مي‌نوشتند، تيره و تار مي‌نمود. بنگاه‌هاي نشر بسته مي‌شدند و کتابخوانان سرگردان بودند. ازدواج ناباکف با دختري يهودي او را در شرايطي سخت‌تر قرار داده بود. ترک اروپا به مقصد امريکا فقط پيش‌بيني پيشروي نازي‌ها به سوي پاريس بود. ضرورت او را واداشت تا تغيير زبان بدهد و بار ديگر همه چيز را از نو شروع کند.

تسلط ناباکف به زبان انگليسي راه‌گشاي او در پيشه‌ي نو بود، اما مي‌توان تصور کرد که دشواري‌ها بسي بيشتر از مشکلات صرفاً زبان‌شناسي بود. اين دشواري‌ها به کسب هويت ادبي کاملاً نو مرتبط مي‌شد، نوشتن براي مخاطبي کاملاً متفاوت در محيط فرهنگي يکسر متفاوت.

چگونه توانست از عهده برآيد و خويشتن را آن‌گونه که بود حفظ کند؟ براي دور ريختن بخشي و نگه داشتن بخشي ديگر چطور تصميم‌گيري کرد؟صرف‌نظر از شعرها و نمايشنامه‌هايش، چه بايد مي‌کرد با آن همه رمان و داستان‌هاي کوتاه روسي که نام او را به عنوان نويسنده‌ي سرآمد نسل جوان‌تر مهاجران روس تثبيت کرده بود؟ مي‌توانست به راحتي از آن‌ها بگذرد يا تکه‌هايي از آن‌ها را جدا سازد و از بخش‌هايي دوباره استفاده کند؟ يا آن‌که به نحوي تمام آن‌ها را به زبان جديد انتقال دهد که راه‌حلي آرماني اما ظاهراً ناممکن بود؟ و با ميراث فرهنگي به جا مانده از نويسندگان و شاعراني که آن‌قدر برايش عزيز بودند و با همکاران روس خود چه مي‌کرد، که بسياري از آنان حقيقتاً براي خوانندگان امريکايي نويسندگاني بي‌نام و نشان بودند؟ صرفاً بايد آن‌ها را همچون باري اضافي به گوشه‌اي رها مي‌کرد، همان‌گونه که فوتوريست‌هاي سنت‌شکن در آغاز قرن در صدد انجامش بودند؟

نخستين پاسخي که به ذهنش رسيد ساختن پلي موقت بود که به کمک نوشتن زندگي‌نامه و ترجمه‌ي آثار خودش ممکن مي‌شد. ناباکف در اواخر دهه‌ي 1930 و پيش از ترک اروپا دو رمان روسي خود را به انگليسي ترجمه کرد (نااميدي و خنده در تاريکي) و طرح‌هايي مقدماتي از زندگي‌نامه‌ي خود آماده ساخت، با عناويني روشنگرانه همچون اين منم و حرف بزن، حافظه.[3] روند ترجمه‌ي آثار و زندگي‌نامه‌اش با هم مرتبط‌اند و در عين حال ناباکف دريافت که هر دو به طرزي شگفت‌انگيز موجب رهايي‌اش شده‌اند. او را از خود بيرون کشيدند و همچون آليس از ميان آيينه عبور دادند. آن سوي آيينه که قرار گرفت توانست به پشت سر و در نسخه‌ي پيشين خود بنگرد و چون خود را با چشم ديگري و از ديد مخاطباني متفاوت درک و تجسم مي‌کرد به خويشتني ديگر راه يافت. به اين ترتيب، نه تنها احساس کمبود و محدوديت نکرد، بلکه سرمست از رهايي شد و توانست به آنچه دست يازد که شايد فقط ارواح مردگان از عهده‌اش برمي‌آمدند: نوار ضبط‌شده را به عقب برگرداند، به جلو برد، درنگ کرد و دوباره به کارش انداخت. کاري که فقط اشباح و هنرمندان از عهده‏اش برمي‏آيند.

اما بعدها، فقط در دهه‌ي 1960، پس از موفقيت لوليتا و پس از بازگشت به اروپا، به طور منظم به انتقال قسمت اعظم آثار روسي خود به انگليسي روي آورد. و نيز به زندگي‌نامه‌نويسي برگشت و با آماده‌سازي نسخه‌اي اصلاح‌شده که عنوانش را گذاشت حرف بزن، حافظه: زندگي‌نامه‌ي بازنگري‌شده، آن را کنار نسخه‌ي روسي قرار داد که به سال 1954 نوشته بود. چنين بود که سرانجام نيمه‌هاي جدي جهان ناباکف به تدريج در هم آميخت و طرح ناباکف دريافتني شد: آثاري به زبان روسي که با آثاري به زبان انگليسي هم‌سويي يافت، به واسطه‌ي ترجمه و حديث نفسي که ديگر نقش پشتيبان عاطفي نداشت، بلکه به مثابه‌ي مرکزي بود براي کنترل و اداره‌ي دگرگوني‌هاي زبان و رويکرد فرهنگي و مخاطب را برمي‌انگيخت و وامي‌داشت تا ارتباط‌ها و وحدت در هم آميخته را ببيند. حرف بزن، حافظه قالي سحرآميزي است که مضاميني پيچيده تارهاي آن را در هم تنيده‌اند و نويسنده و خواننده را بي‌هيچ کوششي از ميان زمان و مکان عبور مي‌دهد. ناباکف يازده‌ساله مي‌تواند تور پروانه‌گيري به دست گيرد و در جهان باتلاقي اطراف سن‌پترزبورگ غوطه خورد و 35 سال بعد، در دهه‌ي 1940، در حالي که هنوز تور پروانه‌گيري را در مشت دارد، از کوه‌هاي کلرادو سر برآورد. ناباکفِ آبديده‌تر با نگاه به گذشته‌ي خود از ديدن الگوي متقارني که طي سال‌هاي اقامت در روسيه، اروپا و امريکا پديد آورده است لذت مي‌برد، از ديدن خط سير آثارش که هر يک با بيش از بيست سال قدمت آزادانه باليده و از دور باطل زمان‌ـ ‌مکان قراردادي گريخته است.

چنين دستاوردي هم از نظر روانشناسي قابل درک است و هم از نظر هنري ارضاکننده. گذشته از هر چيز، تمام نويسندگان بافنده‌اند و ناباکف استاد اين هنر است. اما ارج نهادن بر اين نقش بافته مانعِ خواننده نمي‌شود که از خود بپرسد: « چقدر از آن حقيقت دارد؟ »

در حقيقت ناباکف زماني که نسخه‌هاي انگليسي رمان‌هاي روسي خود را آماده مي‌کرد جراحي بسيار ظريف و زيبايي بر روي آن‌ها انجام داد تا بتواند آن‌ها را همتراز آثاري کند که بعدها به زبان انگليسي نگاشت. دومين رمان روسي او با عنوان شاه، بي‌بي، سرباز، که در 1928 منتشر شده بود، در ترجمه‌ي انگليسي به سال 1968 چنان اصلاح و بازنويسي شد که روي جلد کتاب با خطوطي خيره‌کننده اعلام شد: « نويسنده‌ي لوليتا و آدا »، انگار نه انگار که اساساً چنين اثري قبلاً وجود داشته است.

ناباکف، در زندگي‌نامه‌ي خود نيز از رنگ و لعاب‌ها به خوبي بهره گرفت. خواننده‌ي مجرب ادبيات داستاني ناباکف مي‌داند که تمام معماهاي کتاب حل مي‌شوند؛ اما اين ربطي به روايت زندگي ندارد. به رغم آن‌که همه در پايان حرف بزن، حافظه به بازي « حالا بگو ملوان چه مخفي کرده است؟ »[4] فرا خوانده مي‌شوند، نمونه‌هايي که وقتي به آن‌ها پي مي‏بريم ديگر نمي‌توانيم انکارشان کنيم و داستان به تو اطمينان مي‌دهد که اگر خواننده بداند دنبال چه مي‌گردد، هميشه مي‌تواند پاسخ‌هايش را پيدا کند، روايت زندگي ناباکف به قلم خودش پر است از سکوت و خلأ، پر از درهايي که او ترجيح مي‌دهد کاملاً بسته بماند، مثل درهايي که به خيانت در زناشويي مي‌رسد. خواننده‌ي کنجکاو چه مي‌تواند بکند؟ کلمه‌ي رمز هنر ناباکف در اختيار اوست. تجسم او از حرکت آزاد، پرتحرک و رنگارنگ، اگر نيک بنگري، به هيچ روي آزاد نيست: در قابي شيشه‌اي است. تيله‌ي کودکان است: « همچون مارپيچي رنگي است در توپ کوچک شيشه‌اي، من زندگي‌ام را اين‌گونه مي‌بينم. »

نويسنده‌ي نامدار سال‌هاي آتي خود را پنهان نمي‌کند، مثل گاربو که در قلعه‌اش در هتل پالاس مونترو[5] پنهان شده است، اما بازي ناباکف را بايد طبق قوانين خودش پيش برد. ناباکف مصاحبه کرد اما اين مصاحبه‌ها از قبل به دقت نوشته شده بود، با همه‌ي سؤالاتي که به صورت کتبي به او مي‌دادند. تسلط او در تغيير چهره و استفاده از هزل مي‌توانست هشياران را نيز فريب دهد. نخستين شرح‌حال‌نويس او، اندرو فيلد،[6] گفته‌هاي او را وقتي با چهره‌اي جدي از نياکانش حرف زد ثبت کرد: « آري گاهي احساس مي‌کنم خون پتر کبير در رگ‏هاي من جاري است. » خشم و غرور کافي بود تا روحي خسته را به لرزه درآورد.

پرسش: جايگاه تو در جهان ادبيات چگونه است؟

پاسخ: از اين بالا که منظره‌ي خيلي خوبي دارد.

(نظرات تند، گفت‌وگو 1971)

قواعد بازي ناباکوف به گونه‌اي است که گنج مخفي در باغ افسون‌شده‌ي او نهفته است، نه در بيرون از آن، و زماني که جست‌وجوگر، شکاک يا خيانت‌پيشه، مسير را ناديده مي‌گيرد و براي يافتن رازهاي تاريک آن سوي ديوارها را مي‌کاود، هيچ چيز جز گرد و غبار پيدا نمي‌کند و همچون خائنان از اين قلمرو طرد مي‌شود. افزون بر اين، آيينه‌اي داخل اين باغ تعبيه شده که خواننده را به اعماق خود فرا مي‌خواند. درست همان‌گونه که ناباکف به خوانندگان گوگول[7] هشدار داد تا مراقب سلامتي‌شان باشند: « شايد چشم‌هايمان هم گوگولي شود »، خوانندگان ناباکف نيز بايد مواظب باشند مبادا وقتي از جهان پشت آيينه برمي‌گردند « ناباکفي » حرف بزنند. اما تمام افسون‌ها و وِردها سبب نمي‌شوند که خواننده‌ي ساده سؤالات ساده نکند. آيا موفقيت ناباکف را تغيير داد؟ اين همه ابهام و پيچيدگي براي چيست؟ اين فخرفروشي آگاهانه هنوز هم فخرفروشي به حساب نمي‌آيد؟ چرا مطالب نجيب‌زاده‌اي سخت‌گير که به جهان کهن تعلق دارد، در پلي بوي[8] منتشر مي‌شود؟ چه اصراري براي انتشار مضامين ناخوشايند وجود دارد: نظير تمايل جنسي به کودکان و زناي با محارم، عشق به کوتوله‌ها يا دوقلوهاي سيامي؟

تمام اين پرسش‌ها به توازن ختم مي‌شود. مرزهايي که ناباکف در آثار خود از آن‌ها عبور مي‌کند صرفاً مرزهايي جغرافيايي يا زباني نيست. او تمام مدت، خواه در مضمون و خواه در سبک نگارش، خطوط مرزي جديد را کشف مي‌کند ـ مرز بين واقعيت و خيال، معنا و بي‌معنايي، عقل و جنون، عشق و هوس، جدي و شوخي. او در بهترين آثارش بر اين مرز ظريف تأکيد دارد، همان طناب بندبازي که نويسنده قهرمان خود را ـ در هديه، آخرين رمان روسي‌اش ـ وامي‌دارد تا از آن حرف بزند. اما آيا او همواره موفق است؟ اگر نيست، آخرين آثارش نشان‌دهنده‌ي همان عدم توازني نيست که به مضحکه‌ي خويش مي‌رسد؟

اما پيش از آن‌که به عمليات بندبازي در هنر دست بزند، نخست عبور از مرزهاي جغرافيايي رخ داد ـ ترک روسيه. روسيه بود که نه فقط معرفت و خاطرات را به او ارزاني داشت، بلکه شيوه‌ي نگريستن در جهان را به او آموخت تا به واسطه‌ي آن بتواند در تبعيد به اروپا دوام آورد و در نهايت به او توانايي داد تا درهاي دنيايي نو را در امريکا به روي خود بگشايد. مقصد پياده‌روي‌هاي دوران کودکي، به همراه دايه و سرپرست خانه، باغ‌هاي الکساندرووسکي[9] بود که پشت خانه‌شان و کنار مقر نيروي دريايي قرار داشت. در اين باغ مجسمه‌ي زيبايي است با شتري زين به پشت که در جلوِ مجسمه زانو زده است و از بس که بچه‌ها براي سواري بر شتر نشسته‌اند و هنوز هم مي‌نشينند، پشت حيوان برق مي‌زند. اين مجسمه به يادبود کلنل ژوالسکي،[10] کاشف و طبيعي‌دان آسياي مرکزي بنا شده است. تنديس الگوي واقعي شخصيت خيالي پدر فئودور در رمان هديه است، کنت کنستانتين گودونف‌ـ چردينستف،[11] طبيعي‌دان مشهور. تجسمي از ناباکفِ نويسنده که از مرزها مي‌گذرد و به هنر مي‌رسد.

 

 

بچه‌اي سه‌زبانه بودم، در خانه‌اي که کتابخانه‌اي بزرگ داشت.

(نظرات تند، گفت‌وگو 1964)

به هيچ زباني فکر نمي‌کنم، با تصويرها فکر مي‌کنم.

(نظرات تند، گفت‌وگو 1964)

 

در کتابخانه‌ي پدر ناباکف حدود 5 هزار جلد کتاب بود. کتاب‌هايي در زمينه‌ي حقوق، چرا که ولاديمير ديمتروويچ ناباکف زماني کارآموز حقوق بود و کتاب‌هايي با موضوع جامعه‌شناسي، سياست و اقتصاد داشت که ديگر علائق حرفه‌اي پدر ناباکف را نشان مي‌داد، اما بخش اعظم کتاب‌ها از آن ادبيات بود: داستان، شعر و نمايشنامه به زبان‌هاي روسي، انگليسي و فرانسه و نيز به آلماني و ديگر زبان‌ها. ناباکف در فاصله‌ي ده‌‌ـ پانزده‌سالگي بيشتر از هر دوره‌ي پنج‌ساله در عمرش نثر و شعر خواند و بعدها لذت ماندگاري را به خاطر سپرد که از خواندن آثار اچ. جي. ولز و ادگار آلن‌پو، براونينيگ و کيتس، فلوبر، ورلن و رمبو، چخوف و الکساندر بلوک نصيبش شده بود. کتابخانه اتاقي بود با رديف قفسه‌ها که در بخش انتهايي طبقه‌ي همکف عمارت سه‌طبقه‌ي خانواده در سن‌پترزبورگ قرار داشت. شماره‌ي 47، خيابان بولشيا مورسکايا[12] نشاني اعياني بود، درست در چند قدمي ميدان مارينسکايا2 و کليساي جامع اسحاق و پشت آن ميدان قصر بود و ساختمان‌هاي دولتي که پدربزرگ ناباکف، ديميتري نيکلاوويچ ناباکف،[13]وزير دادگستري به روزگار تزار الکساندر دوم و سوم، دفاتر کار خودش را داشت. خانه‌ي شهري آن‌ها هديه‌ي عروسي خانواده‌ي النا ايوانونا روکاويشنيکف،2 مادر ناباکف بود. خانواده‌ي روکاويشنيکف بسيار توانمند بودند (ثروت آن‌ها از معادني در استان پرم3 در بخش شرقي اورال مي‌آمد)، و از مادربزرگ نيز پيشينه‌ي علمي برجسته‌اي را نسب مي‌بردند. املاک روکاويشنيکف در خارج از سن‌پترزبورگ و در رُژدستونو4 و وايرا5 به املاک ديگري در باتووا6 افزوده شد که به ماريا فرديناندوونا7، مادربزرگ پدري ناباکوف تعلق داشت. در همين املاک بود که پدر و مادر ناباکف يکديگر را ديدند و پدر ناباکف که سوار بر دوچرخه از املاک وايرا مي‌گذشت، از النا ايوانونا خواستگاري کرد. در وايرا که خانواده معمولاً تابستان را از ماه مِه تا سپتامبر در آنجا مي‌گذراند، باز هم کتاب در دسترسشان قرار داشت ـ کتاب‌هايي با موضوع حشره‌شناسي و مجموعه‌اي از کتاب کودکان در کلاس درس طبقه‌ي بالا، علايقي قديمي همچون هزار و يک شب و افسانه‌هاي شاه آرتور و شواليه‌هايش نوشته‌ي مالوري،8 ماجراهاي هيجان‌انگيز غرب وحشي نوشته‌ي مِين ريد9 و ماجراجويي‌هاي اسکارلت پيمپرنل،01 فيلياس فاگ11 و شرلوک هولمز.

پدر ناباکف به خصوص به آثار ديکنز علاقه‌مند بود و آن‌ها را با صداي بلند براي فرزندانش مي‌خواند. اما خاطرات شيرين دوران کودکي ناباکف به قصه‌هايي برمي‌گردد که مادرش موقع خواب برايش به زبان
انگليسي در اتاق نشيمن مي‌خواند. به ويژه يکي از اين قصه‌هاي پريان را به خاطر دارد که در آن پسربچه‌اي از رختخوابش بيرون مي‌آيد و به درون تابلوِ نقاشي مي‌رود و سوار بر اسب اسباب‌بازي‌اش در مسيري نقاشي‌شده به جنگل آلشي انبوه در اروپا مي‌رسد. ناباکف نام داستان را نمي‌داند، اما جزئيات ماجراي پسربچه که از رختخوابش به درون منظره‌اي نقاشي‌شده مي‌رود او را به ياد قصه‌ي مشهور هانس کريستين اندرسون به نام «مرد شني» مي‌انداخت. ناباکف آن را به همراه نقاشي آبرنگي به ياد مي‌آورد که بالاي تختش آويزان بود. پس از آن‌که زانو مي‌زد و دعاي شب خود را به زبان انگليسي مي‌گفت، تجسم مي‌کرد که به درون نقاشي مي‌رود و وارد جنگل افسون‌شده مي‌شود. بيست سال از آن زمان نگذشته بود که به چنين سفري رفت. ديري نپاييد که سفر خيالي به سفر واقعي بدل شد. اما انديشيدن به اين خيال زمينه‌ي سفري ديگر را براي ناباکف در آينده فراهم ساخت ـ از طريق تجربه‌اندوزي در دنياي افسون‌شده‌ي هنر خويش. صحنه‌اي که بارها و بارها تکرار مي‌شود. عشق‌ها و ماجراها و جسارت‌هايي که نخستين بار به صورت تجربه‌اي دست‌دوم در کتاب‌ها با آن‌ها رو به رو مي‌شود، بعدها جزئي از تجربه‌ي او مي‌شود و سپس در داستان‌هايش به کار مي‌رود. الگوي زندگي نويسنده: هنر براي زندگي و زندگي براي هنر.

حرف بزن، حافظه، زندگي‌نامه‌ي خودنوشت ناباکف که سه بار حکايت مي‌شود، بهترين منبع براي روايت دوران کودکي اوست و نه فقط به اين دليل واضح که عمدتاً يگانه منبع است و در آن به عينه مي‌بينيم ناباکف چه چيزهايي را ناگفته باقي گذاشته و چه بخش‌هايي از زندگي‌اش را نقل کرده است، بلکه به اين دليل که همان سؤالاتي را پيش مي‌کشد که خواننده‌ي شرح‌حال ادبي ناباکف به دنبال يافتن پاسخ آن است: چه شد که من چنين شدم؟ و چه چيزي به من فرصت داد تا نويسنده‌اي در تبعيد شوم؟

خانواده‌ي ناباکف صرفاً مکنت بي‌حد و حساب نداشت، بلکه خانواده‌اي فوق‌العاده بافرهنگ هم بود. پدر و مادر ناباکف هر دو انگليسي و فرانسه را به شيوايي حرف مي‌زدند و آلماني هم مي‌دانستند. آن‌ها نيز همانند ديگر روسياني که پايگاه اجتماعي و تحصيلي‌شان با آنان همتراز بود، ناخودآگاه واژه‌هاي زبان‌هاي غيرروسي را در مکالمات روزمره‌ي خود به کار مي‌بردند. زندگي‌نامه‌ي ناباکف نمونه‌ي خوبي است. ناباکف يازده‌ساله است و شروع مي‌کند به پرسيدن سؤالات ناجور دوران بلوغ:

من به زودي متوجه شدم که هر نوع يادآوري از اندام زنانه در من يک جور آشوب مبهم و آشنا ايجاد مي‌کند. از پدر و مادرم چرايش را پرسيدم (آمده بودند به برلين تا ببينند ما چه مي‌کنيم) و پدرم روزنامه‌ي آلماني را که تازه باز کرده بود تا کرد و به انگليسي جواب داد (احتمالاً با تکرار نقل‌قولي) ـ نحوه‌اي که هميشه براي شروع حرف خود انتخاب مي‌کرد. « پسرم اين مسئله فقط يکي ديگر از ترکيب‌هاي احمقانه‌ي سرشت آدم است، مثل شرم و سرخ شدن، غم و چشم‌هاي سرخ. » ناگهان با صدايي حيرت‌زده به طرف مادرم برگشت و به فرانسه اضافه کرد: « تولستوي مرد. »[14]

مادرم از شدت ناراحتي فرياد زد: « واي خداي من! »2 و دستهايش را روي زانو قلاب کرد. نتيجه گرفت، باز هم به فرانسه: « وقت رفتن به خانه است. » انگار مرگ تولستوي نشاني بديمن بود از فجايعي اندوهبار.

(حرف بزن، حافظه ـ فصل 10)

وجود تعداد زيادي دايه و سرپرست‌هاي انگليسي و فرانسوي تضميني بود بر آن‌که بچه‌ها از همان دوران کودکي بر زبان‌هاي فرانسه و انگليسي تسلط مي‌يافتند، در حالي که در تابستان 1906 مدير مدرسه فهرست وظايفي را تهيه کرد که به ناباکف‌ها اطمينان مي‌داد که ولاديمير و برادر کوچک‌ترش سرگئي مي‌توانستند زبان روسي را بخوانند و بنويسند. معلمان سرخانه‌ي روسي بعدها به کار گرفته شدند.

زبان کليدي بود که ناباکف در جيب گذاشت تا بعدها به کمک آن قفل دنيايي نو را بگشايد. اين امتياز که او به جاي کلمات با تصاوير مي‌انديشيد سرچشمه‌ي اطميناني دوباره بود براي زماني که مي‌ترسيد شايد در محدوده‌ي زبان روسي اسير بماند و نتواند دريچه‌اي رو به مخاطب پيدا کند. در همان دوران کودکي اين مادرش بود که حس بصري را در او پرورد وقتي به او اجازه داد تا شبها با جواهراتش بازي کند ـ نيم‌تاجهاي پرتلألؤ، طوق‌ها و انگشتري‌ها ـ و هم او بود که برايش بي‌وقفه نقاشي آبرنگ مي‌کشيد، او را با اسرار رشد درخت ياس با آميزه‌اي از رنگ آبي و سرخ آشنا مي‌کرد. ناباکف به آلفرد اَپل،[15] مفسر رمان لوليتا مي‌گويد: « من واقعاً نقاش دورنما به دنيا آمدم، نه رمان‌نويسي فراري و بي‌وطن آن‌طور که برخي گمان مي‌کنند. » بعدها استادان نقاشي بودند که درک او را از رنگ و خطوط گسترش دادند، کساني چون کامينگز،[16] معلم پير مادرش، « استاد نقاشي غروب آفتاب » و نقاش و گرافيست برجسته، مستيسلاو دابوژينسکي.[17] دابوژينسکي تأثيري ماندگار بر ذوق هنري ناباکف نهاد. ناباکف در طول زندگي براي هنر آغاز قرن ارجحيت قائل بود، به ويژه براي نقاشان « جهان هنر »، يعني سوموف،[18] بِينوي[19] و باکشت،[20]  نمونه‌اي از نقاشاني که آثارشان در خانه‌ي سن‌پترزبورگ و وايرا آويخته بود و او به ياد داشت. براي سالها از محل نگهداري اين نقاشي‌ها مطمئن نبود، اما اکنون برخي از اين آثار مرمت شده و صحيح و سالم در موزه‌ي سن‌پترزبورگ روسيه نگهداري مي‌شوند؛ از جمله مهمترين اين آثار مي‌توان به پرتره‌ي مادر ناباکف، پاستلِ اصل اثري از باکشت اشاره نمود و نيز دو نقاشي از قصر ورساي اثر بِنويز و چندين طرح از اَنيسفلد[21] براي باله. افسوس، آبرنگ سوموف با آن رنگين‌کمانش که بنويز و يکي از معلم‌ها، و تأثرانگيزتر از همه خود ناباکف به ياد مي‌آورند ـ « درختهاي جوان غان، رنگين‌کماني نيمه، همه چيز بسيار دلنشين و نمناک » (حرف بزن، حافظه) ـ هنوز کشف نشده است و گرچه در کاتالوگ‌هاي قديمي با حسرت از آبرنگ سوموف ياد مي‌کنند، « برکه‌ي قديمي (1897) متعلق به خانم ناباکف، سن‌پترزبورگ »، در نقاشي به جا مانده، رنگين‌کماني وجود ندارد که قوس آن بر بالاي آب ديده شود. جوينده‌ي ناکام گنج فقط مي‌تواند در صفحاتي از داستان خود ناباکف تسلا يابد: « ديدار از موزه »5 که باز هيچ چيز در آنجا چنان که به نظر مي‌رسد نيست.

جواهرات النا ايوانوونا که قاچاقي از روسيه خارج شد، پشتيبان سال‏هاي اوليه‏ي اقامت ناباکف‏ها در خارج از کشور بود. ناباکف در 1919 به سسيل مياتون، معلمه‏اش نوشت که جواهرات مادرش هزينه‌ي دو سال تحصيل او را در دانشگاه کمبريج تأمين کرد.

در عين حال دابوژينسکي به ناباکف آموخت که اشياي روزمره را با بيشترين جزئيات ممکن از حافظه بيرون بکشد: درختي بي‌برگ، صندوق پست، تير چراغ. اين آموزش‌ها به دليل طرح‌هاي بال پروانه و اندام‌هاي جنسي که ناباکف بعدها در موزه‌ي جانورشناسي تطبيقي هاروارد کشيد مفيد واقع شد. و مادر با اين کلمات که به پسرش مي‌گفت: « حالا تو به ياد مي‌آوري »، توجه او را به لحظات زودگذرِ زيباي طيبعت در ملک خانه‌اش در وايرا جلب مي‌کرد و به اين ترتيب درس حافظه‌ي پسر را با عشق خود تقويت مي‌کرد.

درس‌ها فراموش نشدند. ناباکف آموخت تا به خاطر بياورد و حافظه را در آثارش زنده کرد. امروز کسي که به منطقه‌ي رُژدستفنو برمي‌گردد، فقط کافي است چشمي بصير داشته باشد تا بي‌درنگ با کمک توصيفات ناباکف کوچه‌هاي پرشاخ و برگ پارک قديمي را به ياد بياورد، قوس رودخانه‌ي خرامان اورِدژ،6 نيلوفرهاي آبي، ساحلي را که دختران روستايي خنده‌کنان تن به آب مي‌زدند و از آن سوي ساحل، انبوهي از پروانه‌هاي کوچک نر با رنگ آبي روشن آن‌ها را تماشا مي‌کردند. اما مهم‌تر و ماندگارتر از همه، زماني که دلتنگي ناباکف براي زادگاهش کمتر شد، استعدادِ مشاهده و تخيلي را در خود بازشناخت که به ياري آن توانست کاري بيشتر از به ياد آوردن گذشته بکند؛ توانست دنياي جديد پيرامون خود را دگرگون سازد.

اگر پدر و مادر ناباکف از آن دسته افرادي بودند که مي‌نشستند و برنامه‌اي مي‌ريختند که چطور ذوق خلاق را در بزرگ‌ترين پسر خود بپرورانند و بسط دهند، امکان نداشت به راه‌حلي بهتر از اين برسند. نيازمند درکي ويژه از ميزان شگفتي کودک است تا مادري تصميم بگيرد که با بسته‌اي حيرت‌انگيز به مسئوليت مادري خود نشاط بيشتري بخشد، اين بسته محتوي مدلي نمايشي از مدادي بود با طولي حدود 120 سانتي‌متر که جلوِ پنجره‌ي اتاق ناباکف و رو به دورنماي خيابان نوسکي[22] آويخته شده بود. آري، مغز مداد در تمام طول چوب امتداد داشت؛ کودک کنجکاو چوب مداد را سوراخ کرد تا مطمئن شود. شايد براي پاسخ به تخيل سخاوتمندانه‌ي مادر بود که ناباکف در رمان آخر خود، اشياي شفاف، توجهي ويژه را به مداد اختصاص داد.

و اين پدر ناباکف بود که با تمام مشغله‌هاي اجتماعي‌اش، عشق خود را به جمع‌آوري پروانه‌ها و شکيبايي‌اش را در طبقه‌بندي آن‌ها به پسر هفت‌ساله منتقل کرد. ناباکف نه‌ساله بود وقتي ولاديمير ديميتروويچ اين يادداشت را به همسرش نوشت (با مداد بر کاغذ توالت) که قاچاقي از زندان کرستي[23] که به اتهام فعاليت‌هاي ضد دولتي براي سه ماه در آنجا زنداني بود بيرون فرستاده بود:

همين الان نامه‌ي کوچک و عزيزت به همراه پروانه‌اي از طرف ولوديا به دستم رسيد. خيلي به هيجان آمدم. به او بگو که جز پروانه‌هاي ساده و سفيدرنگ پروانه‌ي ديگري در حياط زندان وجود ندارد. تو توانسته‌اي پروانه‌ي از گونه‌ي egerias پيدا کني؟

آيا ناباکف لوس شده بود؟ ناباکف‌ها پنج بچه داشتند، سه پسر و دو دختر، که فاصله‌ي دو پسر بزرگ‌تر فقط ده سال بود، ولاديمير (1899) و سرگئي2 (1900)، بعد اولگا3 (1903)، النا4 (1906) و کريل5 (1911) اما با وجود آن‌که چهار فرزند کوچک‌تر ناديده گرفته نمي‌شدند، بيشترين توجه پدر و مادر نصيب ولاديمير مي‌شد، مراقبت از ديگر فرزندان به سرپرست‌ها و معلمان سرخانه واگذار شده بود. او پسر محبوبشان بود و پدر و مادر او از روزي که نخستين شعرش را سرود در سلک وفادارترين تحسين‌گرانش درآمدند. مادر ناباکف خود شعر مي‌سرود و با وجود آن‌که ولاديمير ديميتروويچ از ذوق ادبي بي‌بهره نبود ـ نثري دقيق اما بي‌تکلف داشت ـ چنين استعدادي را در ديگران مي‌ستود و پسرش را در اين ذوق ترغيب مي‌کرد.

توجه پدر و مادر ناباکف معطوف به او شد و در عوض او نيز هنگام کودکي به دنبال هيچ الگوي ديگري از بزرگسالان نبود. ناباکف اعتماد به نفس و احساس امنيت عاطفي را از پدر و مادرش کسب کرد و در تمام عمر با او باقي ماند. و به واسطه‌ي خودباوري‌اش در دوران جواني توجه کمي به برادر و خواهرهايش نشان مي‌داد و با توجه به فاصله‌ي سني او (سه، هفت و دوازده سال) مي‌شد فهميد که چرا با بقيه‌ي خواهر و برادرهايش به ندرت بازي مي‌کرد و با کريل که اصلاً بازي نمي‌کرد، اما بي‌ميلي او به بازي با سرگئي که فقط ده ماه از او کوچک‌تر بود قابل‌توجه‌تر است. آن دو در دوران جواني نيز وجه اشتراک زيادي با هم نداشتند: ولاديمير نيرومند بود و ورزشکار و مطمئن به خود و سرگئي ساکت‌تر بود و خيال‌باف‌تر و لکنت زبان داشت و قريحه‌اي هم براي موسيقي. ناباکف احساس ناخرسندي دوران کودکي‌اش را نسبت به خويشاوندان با خود به بزرگسالي و کتاب‌هايش برد. اين ناخرسندي با کشف آن‌که سرگئي همجنس‌گرا بود درآميخت. ولاديمير شانزده‌ساله بود که برگي را در دفتر خاطرات سرگئي پيدا کرد و « با حيرتي احمقانه » آن را به معلمش نشان داد و او هم فوراً آن را به پدرشان. مرگ اندوهبار سرگئي در اردوگاه اسراي جنگي آلمان به سال 1945 فرصتي براي ناباکف جز خاطره و تأسف باقي نگذاشت. اما اين اتفاق بعدها افتاد.

ناباکف به دوران کودکي، همبازي شدن با پسردايي خود يوري راش فون ترابنبرگ[24] را ترجيح مي‌داد که الگوي او براي دوران نوجواني بود و شانزده سال داشت و در تهور، سرودن شعر و داشتن دوست‌دختر جلوتر از او بود. اما تخيلي که به نوعي پيشگويي واقعيت بود، بازي‌هاي ماجراجويانه‌ي دوران کودکي‌شان که از کتاب‌هاي مِين ريد و فنيمور کوپر[25] الهام مي‌گرفت، مرگ يوري را رقم زد. يوري به خانواده‌اي نظامي تعلق داشت ـ پدر و پدربزرگش هر دو ژنرال بودند ـ و او نيز وقتي در هنگ سواره‌نظام ثبت‌نام کرد پدرش را الگو قرار داد. او طي عملياتي در نخستين روزهاي جنگ داخلي 1919 کشته شد.

در ژانويه‌ي 1910 ناباکف به مدرسه‌ي تني‌شف[26] قدم گذاشت، مؤسسه‌اي مساوات‌طلب که از حيث تحصيلي پيشرفته بود و شهرتي فوق‌العاده در امر آموزش و به‌کارگيري معلمان درجه يک داشت. پيشرفت تحصيلي ناباکف براساس گزارش‏هاي مدرسه خوب بود اما خودش را نمي‌کشت تا دانش‏آموزي نمونه شود. به طور مداوم از پيشرفت او در درس طراحي گزارش مي‏دادند اما در آموختن زبان آلماني و درس رياضي درجا مي‌زد. باري، او خود بر ورزش تأکيد داشت (در تيم مدرسه که در ليگ فوتبال شهر هم بازي مي‌کرد دروازه‌بان بود) و علوم طبيعي درس مورد علاقه‌اش بود و يقيناً خودش را بيش از سرگئي مطرح مي‌کرد که يک سال بعد از او، در ژانويه‌ي 1911 به مدرسه آمد، اما گزارش تحصيلي سرگئي آن‌قدر با نارضايتي همراه بود که پدرش او را از آن مدرسه به همان دبيرستان قديم خودش منتقل کرد.

بعدها ناباکف از سال‌هاي مدرسه به گرمي ياد مي‌کند و هيچ مدرکي در دست نيست که همان تجربه‌هاي فلاکت‌باري را از سر گذرانده باشد که به پسربچه‌هاي داستان‌ دفاع يا ِبند سينيستر نسبت مي‌دهد. اما مدرسه نخستين جايي بود که خود را، بدون پشتيباني اهل خانه، در برابر تفکر و رفتار ديگران مي‌ديد. در گزارش‌‌هايي که براي پدرش به خانه فرستاده مي‌شد اظهارنظرهاي فوق‌العاده خوشايندي به چشم مي‌خورد، در يکي از اين گزارش‌ها که به فصل تحصيلي 14/1913 برمي‌گردد، ناباکف چهارده‌‌ساله را پسري توصيف مي‌کنند که از احترام همرديف‌هايش بهره مي‌گيرد و نه فقط براي مهارت‌هايش در بازي فوتبال و فعاليت‌هايش، بلکه به دليل « شايستگي اخلاقي‌اش » نيز مورد تحسين همگان است. به هر حال، او نيز به حد کافي سر به سر معلمان و همکلاسي‌هايش مي‌گذاشت که حکايت آن در زندگي‌نامه‌ي او با حفظ فاصله‌اي کنايه‌آميز مهار شده است، اما در يادداشت‌هاي شخصي که در بايگاني مدرسه موجود است به نظراتي تندتر هم مي‌رسيم. چند اظهارنظر صريح معلم‌ها گوياي آن است: « من دوستش ندارم، تک‌رو است، روحيه‌ي جمعي ندارد. » (معلم نجاري)؛ « براي من سرتاپا معماست. متانت دارد، اما واقعي نيست. » (معلم اقتصاد سياسي). اين اظهارنظرها در گزارش‌هايي که به خانه مي‌فرستادند نبود و شايد ناباکف هم از شنيدن اين انتقادها معاف بود، اما يادش مي‌آمد که به خاطر اداهاي نمايشي‌اش به او خرده مي‌گرفتند (مقالات روسي‌اش را پر مي‌کرد از عبارت‌هاي انگليسي و فرانسوي) و اين‌که بچه‌پولدار لوسي بود (اجازه مي‌داد راننده‌ي شخصي او را به مدرسه بياورد ـ با اتومبيل بنز يا ولزلي[27] ـ به جاي آن‌که مثل بقيه‌ي بچه‌ها اتوبوس يا تراموا سوار بشود.) در اين مورد، مثل موارد بسيار ديگر، پسر خلف پدرش بود. ناباکفِ پدر هرگز ديدگاه‌هاي دموکراتيک خود را در تعارض با زرق و برق ثروت و سلايق اشرافي نمي‌ديد. اين همان نکته‌اي است که کورني چوکوسکيِ[28] نويسنده، که از طبقه‌ي فرودست‌تر اجتماع مي‌آمد، از آن خرده مي‏گيرد و به ولاديمير ديمتروويچ لقب « ژيگولو » مي‌دهد که با اتومبيل به دفتر هيئت تحريريه‌ي روزنامه‌ي ليبرال (اسپيچ)[29] مي‌رود و در خانه آشپز دارد و جاي مخصوص در سالن اپرا و کت و شلوارها و کراوات‌هاي شيکش مايه‌ي رشک و تقليد ديگران است. اين عبارت آخري بايد موجب شگفتي ولاديمير ديميتروويچ شده باشد که در نامه‌ي 1920 او آشکار است که از خانه‌ي شاهزاده دولگروکوف4 در پاريس به پسرش در کمبريج مي‌نويسد: « او (دولگروکوف) اساساً اصرار دارد که که من فقط کراوات سياه ببندم و خودش هم يکي به من هديه کرده است و مي‌گويد که کراوات‌هاي رنگي را بايد به پسرهايم بدهم. »

ناباکف در دو سال پاياني مدرسه کاملاً سرگرم سرودن شعر بود و با دختري سَر و سِر داشت که از خودش هشت ماه کوچک‌تر بود، والنتينا شالگينا5 که او را در دهکده‌اي ديده بود که پدر و مادرش طي تابستان 1915 در آنجا ويلايي اجاره کرده بودند. ناباکف او را با نام « ليوسيا »6 مي‌شناخت، اما در زندگي‌نامه‌ي خودنوشتش والنتينا با نام « تامارا »[30] ظاهر مي‌شود و در نخستين رمانش با نام « ماشنکا »،2 مري. ماجراي عاشقانه‌ي آن دو طي ماه‌هاي زمستان در پتروگراد3 ادامه يافت و قرارهاي ملاقاتشان را در موزه‌هاي محلي، سينماها و باغ‌هاي قصر تاوري4 مي‌گذاشتند. تابستان بعد ناباکف نخستين شعرش را سرود، « رؤياي مهتاب » که در مجله‌ي مشهور Vestnik Evropy (پيام‌آور اروپا)5 به چاپ رسيد و او خود يک ماه قبل، در ژوئن 1916، مجموعه‌اي شامل 67 غزل منتشر کرده بود. اين جزوه با عنوان ساده‌ي Stikhi (اشعار) مجموعه‌اي جمع و جور بود که روي کاغذي معمولي با جلد کاغذي کرم‌رنگ و حداقل تزئينات منتشر كرده بود، اما به هيچ وجه براي پسربچه‌اي هفده‌ساله کم چيزي نبود که به هزينه‌ي خود (در پانصد نسخه) چاپ کرده بود. بعداً و طي همان سال ناباکف جوان از تضمين مالي بيشتري برخوردار شد وقتي دايي‌اش واسيلي روکاويشنيکف درگذشت و 2 هزار جريب ملک خود را به همراه عمارت اربابي در رژدستونو و نيز مبلغي هنگفت براي او به ارث گذاشت. اولين تجربه‌ي ادبي و نبوغ اين نوجوان از چشم ولاديمير گيپيوس،6 علم ادبيات روس او (پسرعموي زينايدا گيپيوس7 که خودش نيز شاعر بود) پنهان نماند ـ کسي که ناباکف براي او در مقام انسان و شاعر احترام زيادي قائل بود. فصل مدرسه که دوباره آغاز شد، گيپيوس يک نسخه از کتاب شعر ناباکف را با خود به کلاس آورد و با تحليلي دقيق و بي‌رحمانه کليشه‌هاي مستعمل و تکراري آن، فخرفروشي‌هاي ناباکف را به عنوان شاعر و عاشقِ جوان سخت مورد نکوهش قرار داد.

ناباکف با نگاه به گذشته، اين انتقادها را با طنزي خشک برحق دانست؛ اما گيپيوس انتقادهاي ديگري هم بر ناباکف داشت که ناباکف خود هرگز اعتنايي به آن‌ها نکرد، اما آن را به عنوان چارچوب فکري خود اعلام کرد و اين انتقادها به بي‌اعتنايي ناباکف نسبت به مسائل داخلي مربوط مي‌شد و به امتناع او از پيوستن به هر نوع بحث سياسي در مدرسه. در آخرين سال مدرسه وقتي از او خواستند که با توجه به حوادث انقلاب 1905 [31] درباره‌ي قيام دکابريست‌ها[32] در 1825 و نتايج انقلاب فوريه‌ي 1917 [33] بحث کند، بنا به گفته‌ي ناباکف به شرح‌حال‌نويس خود، اندرو فيلد، پاسخ ناباکف موجب شد که معلمش او را از ته دل شماتت کند: « تو اصلاً شاگرد مدرسه‌ي تني شف نيستي! »

با نگاهي به مجله‌ي مدرسه‌ي تني شيف Yunaya mysl (تفکر جوان) درمي‌يابيم که اين انتقاد واقعاً چه معنايي داشت. اين مجله در هفتمين شماره‌ي خود که در اوايل 1916 منتشر شد، مملو از تب وطن‌پرستي و آرمان‌گرايي پرشور بود. همکلاسي‌هاي ناباکف بر لزوم همراهي با جنگ تأکيد داشتند (« فقط کم‌دلي خودمان باعث شکستمان مي‌شود. ») و با يادآوري گفته‌هاي لرد نلسون،[34] از لزوم بسيج نيروي نظامي در مدرسه حرف مي‌زدند: « روسيه از همه‌ي مردان خود انتظار دارد که اداي وظيفه کنند. » در واقع، نام ناباکف به عنوان يکي از چهار نفر هيئت تحريريه در انتهاي متن ديده مي‌شود؛ اما شرکت جدا و متمايز او منحصر مي‌شود به ترجمه‌ي زبردستانه‌ي شعري رومانتيک از آلفرد موسه،[35] « ظلمت دسامبر »[36] که تقديم است به دوست دخترش: « براي و. ش » موقعيتي که ناباکف در آن زمان برگزيد و در تمام عمر حفظش کرد شايان توجه است، نه فقط به زمانه بي‌اعتنا بود، بلکه به شهرت سياسي پدرش و تاريخچه‌ي خدمات اجتماعي او نيز اعتنايي نداشت. نمايشي که در سال‌هاي آغازين قرن گذشته در سن‌پترزبورگ به اجرا درآمد نه تنها پس‌زمينه‌ي کودکي ناباکف بود، تا اندازه‌اي مو به مو در خانه‌ي خود او نيز اجرا شد و ناباکف جوان تجربه و درکي دست‌اول از آن داشت.

بعدها در مهاجرت بود كه ناباکف کشف کرد بيشتر غربي‌ها وقتي تضاد سال‌هاي اول قرن را با اصطلاحات خامي چون سرخ و سفيد مي‌فهميدند درکي ساده‌لوحانه از تاريخ روسيه داشتند، مثل تضاد بين بلشويک‌ها در برابر سطلنت‌طلبان سرسخت و يا ناديده گرفتن وجوه گوناگون نظرات سياسي مطرح بين دو جناح، به ويژه ناديده انگاشتن قدرت و تأثير جنبش مخالف آزاديخواه در سال‌هاي نخستين قرن.

پدر ناباکف، ولاديمير ديميتروويچ (1922ـ 1870) همچون پدرش آموزش وکالت ديده بود و اساساً به دنبال کسب مدارج علمي بود، اما ديري نپاييد که گرايشات آزاديخواهانه‌اش او را به سياست کشاند. در همان سال‌هاي آغاز قرن جديد جنبش اصلاح‌طلب آزاديخواه قدرت مي‌گرفت. در نوامبر 1904، اولين کنگره‌ي ملي زمستوف‌ها (انجمن‌هاي محلي منتخب) در سن‌پترزبورگ آغاز به کار کرد. جلسه‌ي پاياني که به دنبال تصويب اساسنامه بود و به مجمعي براي قانونگذاري و تضمين حقوق شهروندي نياز داشت، در خانه‌ي شهري ناباکف در شماره‌ي چهار، خيابان مورسکايا[37] برگزار شد. سال بعد، حزب دموکراتيک مشروطه‌خواه (به اختصار کادت‌ها) از دل همين زمستوف‌ها بيرون آمد.

اما فشارهاي ديگري هم بر دولت اعمال مي‌شد و نارضايتي سياسي به طور فزاينده‌اي شدت مي‌گرفت. نکته‌اي طنزآميز است که ناآرامي گسترده‌ي سال 1905 را يکي از حاميان سلطنت سازماندهي کرد، پدر روحاني گاپون.[38] پدر گاپون در روز يکشنبه، نهم ژانويه‌ي 1905، تظاهرات کارگري عظيمي در سن‌پترزبورگ به راه انداخت. هدف راهپيمايي تا قصر زمستاني بود به همراه صدور بيانيه‌اي که دستمزد عادلانه و حقوق شهروندي را مطالبه مي‌کرد؛ اما سربازان در خيابان‌ها مستقر شدند و آتش گشودند. صدها نفر کشته و بسياري نيز مجروح شدند. اين حادثه، که به « يکشنبه‌ي خونين » معروف شد، عواقبي تأثيرگذار داشت. پيش از هر چيز محبوبيت تزار را از ميان برد و به موجي از بي‌قانوني در ميان دهقانان انجاميد و به اعتصابات و تظاهرات و خشونت در شهرهاي صنعتي دامن زد. براي نخستين بار کارگران اتحاديه‌هاي صنفي تشکيل دادند و اقشار تحصيل‌کرده و روشنفکر احزاب سياسي به وجود آوردند که برجسته‌ترين آن‌ها کادت‌ها بودند که به سال 1905 در مسکو، تحت رهبري پاول ميليوکف استاد برجسته‌ي تاريخ مسکو، آغاز به کار کردند.

تزار نيکولاي دوم که با اعتصاب عمومي رو به رو شده بود، سرانجام به خواسته‌هاي کادت‌ها براي اصلاح قانون اساسي تن داد و پارلماني منتخب، نخستين دوماي دولتي، رسماً به تاريخ 27 آوريل 1906 در قصر تاوري گشايش يافت. اميدهاي آزاديخواهان فراوان اما کوتاه‌مدت بود. نيکولاي آشکارا تمايلي به واگذاري قدرت تام‌الاختيار نداشت و خلاصه آن‌که در ژوئيه مجمع را منحل کرد. ولاديمير ديميتروويچ، به همراه ديگر رهبران کادت‌ها در وايبرگ[39] فنلاند دور هم گرد آمدند و قطعنامه‌اي امضا و عليه انحلال دوما اعتراض کردند و از مردم کشور خواستند تا در برابر ماليات‌ها و سربازگيري بايستند. امضاکنندگان بي‌درنگ از تمام حقوق سياسي محروم و محاکمه شدند و در 1908 مدت کوتاهي را در زندان گذراندند.

سال 1906 پايان کار ولاديمير ديمتروويچ در پارلمان رقم خورد، اما او تا وقوع جنگ جهاني اول به فعاليت‌هاي خود در مسند روزنامه‌نگاري و جرم‌شناسي ادامه داد. در 1915 به ارتش فراخوانده شد، اما بعد از انقلاب فوريه‌ي 1917 استعفا کرد و بار ديگر وارد سياست شد و در دولت موقت تحت نخست‌وزيري شاهزاده لووف[40] و کِرنِسکي[41] به سمت وزير کشور منصوب گشت. انقلاب بلشويک‌ها در اکتبر 1917 اختيارات دولتي را از کادت‌ها سلب کرد و زندگي‌شان را به خطر انداخت. ولاديمير ديميتروويچ در ماه نوامبر همان سال خانواده‌اش را به جنوب و به کريمه فرستاد (نخست دو پسر بزرگ‌تر و سپس همسر و دو فرزند کوچک‌ترش را). او خود در پايان همان ماه موفق شد در قطاري که عازم سيمفروپُل[42] بود جا بگيرد، همان روز حکمي صادر شد مبني بر دستگيري تمام رهبران کادت‌ها، « حزب دشمنان مردم ».

ولاديمير ديميتروويچ نخست درکريمه به صورت ناشناس زندگي مي‌کرد. سپس، بعد از آن‌که بلشکويک‌ها موقتاً به عقب رانده شدند و نيز با عقب‌نشيني آلماني‌ها، به سمت وزير دادگستري در حکومت محلي سيمفروپل منصوب گرديد. با استيلاي بلشويک‌ها بر مدافعان سفيد، او در آوريل 1919، درست سر بزنگاه، همراه خانواده‌اش گريخت و با کشتي از طريق قسطنطنيه عازم آلمان و از آنجا راهي لندن شد.

ناباکف، طبق روايت خود، در کشاکش اين حوادث انقلابي، به چيزي جز شعر، عشق و پروانه‌ها نمي‌انديشيد. در کريمه از اواخر 1917 تا بهار 1919 او زندگي اجتماعي پرمشغله‌اي را از سر گذراند، براي يافتن پروانه‌ها به سفري خاطره‌انگيز و بي‌همتا رفت و نمونه‌هايي فوق‌العاده به چنگ آورد. به حل مسائل شطرنج علاقه نشان داد و نيز مطالعه‌اي جدي در خصوص سيستم آندري بِلي[43] براي تقطيع وزن شعر داشت که او را در سال‌هاي آتي به بحث با ادموند ويلسون[44] توانا ساخت. اما ناباکف يقيناً از رخدادهاي سياسي به خوبي مطلع بود که روايت‌هاي مستقل گواه آن است. نگاهي گذرا به حوادث پتروگراد در اواخر 1916 اين گفته را به حد کافي روشن مي‌سازد. لازار رُزنتال،[45] بازيکن سابق تنيس که در آن زمستان استخدام شده بود تا در درس رياضي کمکش کند به ياد مي‌آورد با وجود آن‌که دانش‌آموز جوانش علاقه‌مند بود تا به جاي هر چيزي بيشتر از شعر حرف بزند، هم او بود که براي اولين بار قتل راسپوتين[46] را با جزئيات کامل صبح همان روزي که اتفاق افتاد برايش تعريف کرد. نگاهي کوتاه به نقشه‌ي شهر نشان مي‌دهد که اين حادثه‌ي ترسناک به خانه‌ي ناباکف نزديک بود. با عبور از رودخانه‌ي مويکا[47] تا محل وقوع قتل، يعني قصر يوسوپوف،6 فقط ده دقيقه راه بود. با اين حال، نام راسپوتين هيچ کجا در خاطرات ناباکف به چشم نمي‌خورد. براي ناباکف اين پرسش مطرح نبود که « هنگام مرگ کندي[48] کجا بوده » و پسرعموي جوانش، نيکولاس در دفتر خاطراتش: خاطرات يک جهان‌وطن روس[49] از او به عنوان نوجوان سيزده‌ساله‌ي بي‌اعتنا ياد مي‌کند که عنوان پرآب و تاب روزنامه‌هاي عصر آن زمان را که اعلام مي‌کردند: « راسپوتين ناپديد مي‌شود » مي‌ديد و سپس بعد از يک شب بيداري کامل از ميان توده‌اي ملافه که روي کاناپه‌ي اتاق مطالعه قرار داشت، نگاهي هراسان به اطراف انداخت و گفت: « يعني ممکن است که … »

ناباکف از همان اوان کودکي با پدري زندگي کرده بود که در تيررس همگان قرار داشت و هر آن ممکن بود جانش را از دست بدهد. شايد اين واقعيت ما را به اين توضيح برساند که چرا او به جر و بحث‌هاي شاگردان مدرسه فقط به عنوان حرّافي و بازي‏هاي کودکانه مي‌نگريست و چرا بعدها به همان سياق پدرش براي اتفاقات آن سال‌ها ارزش چنداني قائل نبود. براي مثال او از اين حقيقت که خانواده تقريباً دو سال متمادي از پاييز 1906 در خانه‌اي اجاره‌اي، در شماره‌ي 38، خيابان سرگيوسکايا3 ماند، با مادري که از رويدادهاي يکشنبه‌ي خونين و کشتار بچه‌ها در ميدان مارينسکايا،4 در نزديکي خانه‌اش عصبي شده بود و دوست نداشت به شماره‌ي 47، خيابان مورسکايا برگردد، هيچ حرفي نمي‏زند. او در عوض با توصيف خانه و « پيرمرداني عريان که دست‌هايشان را دراز کرده‌اند و نرده‌هاي بالکن را چسبيده‌اند » در رمان خويش موسوم به دفاع به شخصيت عمه لوژين5 جان مي‌بخشد.

ناباکف با به‌کارگيري استهزا و بي‌اعتنايي در داستان‌هاي خود از حوادثي که ثبات دنياي او را برهم زد انتقام هنري مي‌گيرد. او که با نگريستن از جهت مخالف تلسکوپ دشمنش را به شيوه‌اي تمسخرآميز کوچک مي‌کند، طنين خنده‌اش جباران و قاتلان را از بين مي‌برد يا آن‌ها را به شکل موجودات باورنکردني سينمايي و بازيگران تئاتر درمي‌آورد. او در زندگي‌نامه‌ي خودنوشتش با زيرکي سياست را به اَعمال خدمتکاران و اتاق‌هايشان مي‌کشاند و در عين حال لگام خيال را آزاد مي‌گذارد تا روزهاي صاف و بي‌پايان تابستان‌هاي خوش کودکي در تداومي توهم‌آميز بر صحنه‌ي اصلي سايه اندازد ـ ميزي طويل و هميشگي که براي برگزاري تولد‌ها و مناسبت‌هاي نام‌گذاري در وايرا و در هواي آزاد زير درخت‌ها گذاشته مي‌شد: « هيچ چيز تغيير نخواهد کرد، هيچ کس هرگز نمي‌ميرد. » در اينجا تاريخ به مجموعه‌اي از عکس شبيه است؛ تکه تصويرهايي از يک فيلم خبري، ردپايي کوتاه از خانوادها‌ي اشرافي و سلطنتي در ميانه‌ي جنگ جهاني اول؛ قطارهايي مملو از سربازان و ـ در مدتي که ولاديمير جوان و ليوسيا در رديف عقب سينما سر در آغوش يکديگر دارند ـ عبور اسيران ژنده‌پوش جنگ است به همراه زندانبانان سرمست. زمان و دگرگوني در نسلي از خدمتکاران و معلمان سرخانه جلوه مي‌کند: از دايه‌ي مادرش که حول و حوش 1830 از پدر و مادري سِرف به دنيا آمده بود، تا معلم مدرسه‌ي افراطي روستا، واسيلي مارتونوويچ،[50] که طي پياده‌روي‌هايشان در روستا آتش سوزان انقلاب را در ناباکف جوان مي‌دميد، « از انسان و آزادي و زشتي جنگ سخن مي‏گفت و از لزوم اندوهبار [اما من فکر مي‌کنم جالبِ] قلع و قمع جباران »؛ و سرانجام از يوستين2 مزور مي‏گفت، سرايدار خانه‌ي شهر که براي پليس مخفي تزار خبرچيني مي‌کرد و در زمستان 1918ـ 1917 انقلابيون پيروز را به مخفيگاه جواهراتي هدايت کرد که در ديوار اتاق بالاي پله‌ها، جايي که ناباکف به دنيا آمده بود، جاسازي‌شان کرده بودند.

ناباکف تغييرات ايجادشده در سر و وضع مردم و شيوه‌ي حمل و نقل را با چشم دل مي‌بيند. يک طرف مادرش است با پالتو و دست‌پوش‌هاي خز نشسته در سورتمه‌اي به همراه پيشخدمتش؛ و پدرش که بر دوچرخه‌ي زين بلند خود سوار مي‌شود (اوايل دهه‏ي 1900) که پيشکارش « آن را مثل اسب » دمِ در مي‌آورد؛ و خواهراني که وقتي برادرشان با ليويسا از جنگل بيرون مي‌آيد، چيزي نمانده از فرط کنجکاوي از اتومبيل اوپل (1915) به بيرون پرتاپ شوند. باز هم تصوير پدر است که اين بار باراني به تن دارد و کلاه خاکي به سر و پيش از آن‌که پسرانش با کشتي رهسپار کريمه شوند، به صورت تک‌تک آن‌ها نگاه مي‌کند؛ و خود ناباکف که در تقابلي شگفت‌انگيز با پيرنگ داستان سوار بي‌سر، لباس‌هايش را با يوري عوض کرده و اونيفورم مدرسه‌ي نظام را پوشيده است.

[1]. Pavel Milyukov (3491ـ 9581) سياستمدار روس، بنيان‌گذار و رهبر و برجسته‌ترين عضو حزب دموکراتيک مشروطه‌خواه (کادت‌ها) (م).

 

[2]. Vladimir Sirin

 

[3]. Speak on, Memory

 

[4]. نخستين جمله از حرف بزن، حافظه (م).

 

[5]. Montreux شهري در سوئيس که کنار درياچه‌ي ژنو و در دامنه‌ي کوه آلپ واقع شده است و تا 7002 حدود 32 هزار و 008 نفر سکنه داشت (م).

 

[6]. Andrew Field

 

[7]. Nikolai Gogol (2581ـ 9081) رمان‌نويس، طنزپرداز و نمايشنامه‌نويس روسِ اکرايني‌تبار (م).

 

[8]. Playboy

 

[9]. Aleksandrovsky  باغي در مسکو و نزديک کاخ کرملين (م).

 

[10]. Colonel Pzhevalsky

 

[11]. Count Konstantin Godunov- Cherdyntsev

 

[12]. Bolshaya Morskaya           2. Mariinskaya

 

[13]. Dimitri Nikolaevich Nabokov           2. Elena Ivanovna Rukavishnikov

  1. Perm 4. Rozhdestven 5. Vyra
  2. Batovo 7.Maria Ferdinandovna
  3. Thomas Malory (1741ـ 5401) نويسنده‌يانگليسي (م).
  4. Mayne Reid (3881ـ 8181) رمان‌نويسايرلندي‌‌ـامريکايي (م).

Scarlet Pimpernel.10 نمايشنامه‌اي کلاسيک و رمان ماجراجويي اثر بارونس اموسکا اورسزي Baroness Emmsuka Orczy  (م).

  1. Phileas Fogg شخصيتاصليدررماندوردنيادرهشتادروز،اثرژولورن (م).

[14]. Tolstoy vient de mourir                     2. Da chto ti

 

[15]. Alfred Appel (9002ـ 4391) پژوهشگري که به دليل پژوهش آثار ناباکف شهرت است (م).

 

[16]. Cummings

 

[17].  Mstislav Dobuzhinsky (1957ـ 1875) نقاش ليتواني‌ـ روسي (م).

 

[18]. Konstantin Andreyevich Somov (9391ـ 9681) نقاش روسي (م).

 

[19]. Alexander Benois (0691ـ 0781) نقاش، منتقد هنري و مورخ روس (م).

 

[20]. Leon Bakst (4291ـ 6681) طراح صحنه و تصويرگر روسي (م).

 

[21]. Anisfeld                             5. A Visit to the Musume                         6. Oredezh

 

[22]. Nevsky Avenue خيابان اصلي در سن‌پترزبورگ (م).

 

[23]. Kresty                                2. Sergey                                 3. Olga

  1. Elena 5. Kirill Hk

[24]. Yuri Rausch von Traubenberg

 

[25]. Fenimore Cooper (1581ـ 9871) نويسنده‌ي امريکايي در اوايل قرن نوزدهم که براي نوشتن رمان‌هاي تاريخي شهرت داشت (م).

 

[26]. Tenishev

 

[27]. Wolseley کارخانه‌ي انگليسي توليد اتومبيل که کار خود را از 1091 آغاز کرد و تا 5791 جزو اتومبيل‌هاي بي‌رقيب بود (م).

 

[28]. Korney Chukovsky (9691ـ 2881) يکي از مشهورترين شاعران شعر کودک به زبان روسي (م).

 

[29]. Speech                                               4. Dolgorukov                         5. Valentina Shulgina

  1. Liussya

[30]. Tamara                                               2. Mashenka                                            3. Petrograd

  1. Tauride 5. Messenger of Europe 6. Vladimir Gippius
  2. Zinaida Gippius (5491ـ 9681) نويسندهوشاعره‌يسمبوليستروس (م)

 

[31]. شورش‌هاي سياسي توده‌ها عليه حکومت تزاري در روسيه و موجي بود از اعتصابات کارگري، عمليات تروريستي و شورش‌هاي دهقاني که به تشکيل دوماي دولتي روسيه انجاميد (م).

 

[32]. Decembrist Uprising دکابريست‌ها گروهي از اشراف‌زادگان انقلابي روسيه بودند که در ماه دسامبر 5281 بر ضد استبداد تزاري دست به قيام مسلحانه زدند و چون ماه دسامبر در زبان روسي به صورت « دکابر » تلفظ مي‌شود، آن‌ها را « دکابريست‌ها » ناميدند. اکثر اعضاي اين گروه از افسران ارتش تزاري بودند. قيام اين گروه از سوي دولت تزاري در هم شکسته شد (ريشه‌هاي کمونيسم روسي و مفهوم آن، نيکلاي برديايف، عنايت‌الله رضا).

 

[33]. در انقلاب فوريه‌ي 7191 که جلودار انقلاب اکتبر 7191 بود، انقلابيون توانستند به حکومت تزارها بر روسيه پايان دهند (م).

 

[34].Lord Nelson افسري انگليسي که براي شرکت در جنگ عليه ناپلئون شهرت داشت (م).

 

[35]. Alfred Musset (7581ـ 0181(شاعر، نمايشنامه‌نويس و رمان‌نويس فرانسوي (م).

 

[36]. Nuit de decembre

 

[37]. Morskaya

 

[38]. Georgi Gapon کشيش ارتدوکس روس و رهبر کارگران پيش از انقلاب اکتبر (م).

 

[39].  Vyborg

 

[40]. Georgy Yevgenyevich Lvov (5291ـ 1681) دولتمرد روس و نخستين نخست‌وزير دولت موقت بعد از سقوط حکومت تزارها از 51 مارس تا 12 ژوئيه 7191 (م).

 

[41]. Alexander Fyodorovich Kerensky (0791ـ 1881) سياستمدار روس و دومين نخست‌وزير دولت موقت روسيه تا زماني که پس از انقلاب اکتبر، ولاديمير لنين توسط کنگره‌ي سراسري شوروي به جانشيني او انتخاب شد. او در تبعيد جان سپرد (م).

 

[42].  Simferopol

 

[43]. Andrey Bely (4391ـ 1880) رمان‌نويس، شاعر، نظريه‌پرداز و منتقد ادبي روس. ناباکف رمان پترزبورگ او را يکي از چهار رمان بزرگ قرن بيستم مي‌دانست (م).

 

[44].Edmund Wilson  (0791ـ 5981) نويسنده و منتقد ادبي و اجتماعي امريکايي (م).

 

[45]. Lazar Rozental

 

[46]. Rasputin (6191ـ 9681) راسپوتين که « راهب سياهپوش » لقبش داده بودند، فردي عجيب و به ظاهر روحاني بود که تأثيري بسيار بر تزار نيکولاي دوم، همسرش الکساندارا و پسرش آلکسي داشت. شايع است که راسپوتين يکي از علل سقوط تزاريسم در روسيه و پيروزي انقلاب 7191 بود. برخي او را عارف و مقدس مي‌دانستند و برخي ديگر شياد و دروغگو که مرگش بيشتر از زندگي‌اش به افسانه بدل گشت. به هر حال، او در 6191 توسط دو تن از اشراف روس به قتل رسيد (م)

 

[47].  Moika River                                      6. Yusupov

 

[48]. منظور جان اف. کندي است (3691ـ 7191) سي و پنجمين رئيس‌جمهور امريکا که به سال 3691 ترور شد (م).

 

[49]. Memoirs of a Russian Cosmopolitan                3. Sergievskaya                       4. Mariinskaya

  1. Luzin

[50]. Vasily Martynovich                           2. Ustin

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “ولادیمیر ناباکف”