نویسنده

یاسمینا خضراء

مسعود سنجرانی

در سال 1964، نوجوانی الجزایری وارد مدرسۀ نظام مِشوار در وهران می‌شود. پدرش که خود افسر ارتش است رؤیاهایی جاه‌طلبانه برای پسرش در سر دارد. بااین‌همه، این عضو ارتش و سرباز نمونۀ آینده، در طی دوران خدمتش، استعدادهایی شگرف در خود می‌یابد. اما سربازی شیفتۀ تئاتر و ادبیات سوءظن فرماندهانش را بر می‌انگیزد. در دوران جنگ داخلی الجزایر به او اخطار می­‌دهند که باید نوشته‌هایش را به سانسور نظامی بسپارد. پذیرش این کار برای «محمد مولسهول» ناممکن است و در عین حال نمی‌تواند از وسوسۀ نوشتن بگذرد. پیشنهاد همسرش را می‌پذیرد و برای خود نامی مستعار انتخاب می‌کند، برگرفته از دو اسم کوچک همسرش: یاسمینا خضراء. او با این نام مستعار، رمان‌های پلیسی زیادی می‌نویسد که در عمق تراژدی الجزایر استعمارزده، گواهی است بر وحشتِ دوران. چه کسی هزاران بیگناه را قتل‌عام کرد؟ چرا نمی‌خواهیم حقیقت را بشنویم؟ از این پس، نویسنده باید هویت حقیقی خود را آشکار کند. ارتش را ترک می‌کند و آشکارا به حرفۀ نویسندگی می‌پردازد، اما همچنان نام مستعاری که او را به شهرت رساند حفظ می‌کند. نویسنده زندگی­نامۀ خودنوشت این سرنوشت شگفت­‌انگیز است و یادمان دلخراش تاریخ معاصر الجزایر.

 

 

245,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

یاسمینا خضراء – مسعود سنجرانی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

دوم

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

تعداد صفحه

262

موضوع

داستان خارجی

سال چاپ

1402

کتاب “نویسنده” نوشتۀ یاسمینا خضراء ترجمۀ مسعود سنجرانی

گزیده ای از متن کتاب:

تمام شب باران باریده بود و با برآمدن آفتاب، مه سراسر باغ‏‌های میوه را در خود فرو می‏برد. بامدادی بود همچون بامدادهای پیشین؛ به‏سادگی شیاری در زمینی شخم‏خورده. مه در میان تپه پراکنده می‏شد، همچون گروهی از اشباح که در برابر پیشروی روز عقب می‏نشستند. جهان در میان ترنّم پرندگان و خش‏خش برگ‏های خشک از خواب برمی‏خاست، پنداری این برگ‏ها در پای درختان تنومند پناه گرفته‏ بودند تا به تمنای باد تن درندهند. اینجا و آنجا، ستون‏های دود بر فراز کلبه‏هایی با سقف‏های پوشال رقص‏کنان به هوا بر‏می‏خاستند، پنداری به بیننده پیام «خدانگهدار» می‏‏دادند. آسمانی را می‏نگریستم که به ستارگانش بدرود می‏گفت، کوره‏راه‏هایی را که ردّ چرخ درشکه‏ها را در آغوش می‏گرفت و کوهستان را که در دوردست در پشت تاریکی چهره می‏گشود. بخاری را می‏نگریستم که بر شیشه‏ ماشین نقش می‏بست. هنوز می‏توانستم سروها، زمین‏ها، رودخانه‏ها، پل‏ها و پرچین‏هایی را ببینم که به‏شتاب از پیشم می‏گریختند و چشم‏ها چاره‏ای نداشتند جز آنکه فروغلتیدن اشک‏ها را مانع شوند.
وهران را یک‏ساعت پیش ترک کرده بودیم و در این مدت حتی یک لحظه لب‏های پدرم از لرزش بازنایستاده بود. در این بامداد پاییزی 1964، درحالی‏که پژو بر جاده‏های راهوار تلمسان می‏لغزید، پدر با گردنی افراشته، بی‏‏اختیار در سکوت می‏راند. او هنگامی چنین سکوت می‏کرد که احساس بدبختی با او عجین شده بود. چهره‏اش همچون ابری بی‏بارش به سیاهی می‏زد. همان‏که در خود فرومی‏رفت، جهانش در سایه‏روشن غرق می‏شد و دیگر نمی‏توانست آن را دوباره برقرار سازد.
در این حالت همیشه عادت داشت با اجرای نمایشی بی‏کلام مرا به قهقهه بیندازد؛ زیرا خنده‏‏ام برایش همچون نوای آبشار بود، خُلقَش را سر جا می‏آورد و درونش را صیقل می‏داد.
غرور او بودم.
دیوانه‏وار دوستم می‏داشت.
فکر می‏کنم مرا فراتر از همه‏چیز دوست داشت.
خیلی به هم دل‏بسته بودیم. وقتی سر کار می‏رفت، دلم برایش تنگ می‏شد. وقتی برمی‏گشت، به سویم می‏دوید تا به بالا پرتابم کند و مرا چنان غرق محبت خویش می‏کرد که به‏تمامی درمی‏یافتم چقدر آزرده خواهد ‏شد؛ اگر روزی از او روی برگردانم.
همان‏قدر که مرا دوست می‏داشت، دوستش می‏داشتم. نگریستن به او برایم عروج بود. تیری در زانویش داشت و با عصایی در دست لنگ‏لنگان قدم برمی‏داشت؛ با‏‏این‏‏همه برایم رژه می‏رفت. زیباترینِ مردان بود و برای من آنچنان بزرگ که اغلب او را خدای خود می‏دانستم.
چرا مرا این‏همه دور از خوشبختی‏اش می‏فرستاد؟
هربار نگاهش بر من می‏افتاد، بار دیگر دچار تردید می‏شد. گاه حدسم این بود که نزدیک است میان‏بر بزند و مرا به خانه‏مان بازگرداند. فرمان ماشین را محکم در دستانش گرفته بود تا بر ولوله‏ای غلبه کند که دادگاه وجدان‏ در درونش برپا کرده بود. تردیدی که با لجاجتی وسواس‏گونه او را آزار می‏داد. با این‏همه باید راضی می‏بود: مرا به مدرسه نظام می‏برد، کالج معتبری که در آن از بهترین آموزش‏ها و تربیت برخوردار بودم. قرار بود در آینده افسر شوم، مربی بزرگ سربازان و بالاتر از همه، فرماندۀ‏ جنگ و یک قهرمان ….
قادر، پسرعموی کوچکم، روی صندلی عقب خوابیده بود و با ویراژهای چپ‏وراست ماشین در میان تاکستان‏ها و تپه‏‏ها به این‏ور و آن‏ور می‏افتاد. در دوردست دو چوپان آتشی افروخته و دستان خود را به هرم گرما سپرده بودند. کمی پایین‏تر درست همان‏جا که دشت آغاز می‏شد، اسبی از دستِ سه سگ گرسنه که صدای عوعوشان شیب جاده را پر کرده بود، می‏گریخت تا آنکه قاروقور پژو صدای آنان را هم خاموش کرد. در لباس کاملاً جدیدی که شب گذشته از بوتیک مجللی در خیابان ارزیو خریده بودم، ریزتر از آنچه بودم به نظر می‏رسیدم …. فقط 9 سال داشتم و آن‏قدر می‏فهمیدم که فرداهای پیشِ‏ رویم هرگز شبیه روزهای گذشته‏ام نخواهد بود.
قریۀ کوچک بن‏سکران به‏سرعت جرقۀ‏ آتشی از برابر دیدگانِ پریشانم گذشت. لحظه‏ای بیش نبود برای نگاهی گذرا به دهقان‏هایی که در دکه‏ای دور هم نشسته بودند و برای بازدیدن تپه‏هایی قدکشیده، درختانی خمیده و پیچ‏وتاپ گردنه‏هایی که چرخ‏های ماشین را به صدا درمی‏آورد. رادیوی ماشین با صدایی نامفهوم و آزاردهنده خش‏خش می‏کرد. همین دیروز درحالی‏که برای گردش با پدرم از میان شاهراه‏های شووپو عبور می‏کردیم، رادیو آوازهای شرقی پخش می‏کرد. پدرم عادت داشت پیش از آنکه راه بیفتد، رادیو را روشن کند. برای شنیدن اخبار ایستگاه‏ها را جستجو می‏کرد، منتظر نمایش‏های رادیویی بوبغره لحظه‏شماری می‏کرد و در اضطراب‏هایش به ترانه «یا مصطفی» با صدای «دلیدا» گوش می‏داد. مردی پرسروصدا و اهل تفریح بود و می‏توانست تا حد مرگ بخندد. جنگ بی‏اعتباری دنیا را به او فهمانده بود و این بخت را یافته بود که از آن جان سالم به در برد. پس تصمیم گرفته بود با ولعی چون معجزه‏‏یافته‏گان شهد زندگی را بنوشد.
اما آن روز ماشین را به راه انداخت، بی‏‏آنکه نگاهی به رادیو بیندازد.
حواسش جای دیگری بود.
یک‏لحظه دنده را رها کرد تا ضربه‏ای آرام بر زانوهایم بزند. دوبار دست مرددش را جلو آورد و پس کشید تا بالاخره ضربه‏ای بر رانم زد، آن‏قدر آرام که حسش نکردم و آن‏قدر قدرت نداشت تا تسکینم دهد. مادرم همیشه سرزنشم می‏کرد:
– بیش از اندازه نازت را کشیده‏ایم. هیچ نکتۀ مثبتی در تو به چشم نمی‏خورد. حتی نمی‏دانی مدرسه‏ات کجاست! همیشه حواست پرت است و در ابرها سیر می‏کنی. تازه فهمیده‏ام یواشکی سیگار هم می‏کشی. مخفی‏‏کاری فایده‏‏ای ندارد! تو کیفت سیگار پیدا کردم. دلم برات سوخت و حتی یک کلمه به پدرت نگفتم، وگرنه زنده‏زنده پوستت را می‏کند.
شاید فقط گوشم را می‏کشید؛ نه بیشتر.
فقط یک‏بار به من سیلی زد؛ در کازابلانکا. رفته بودم صخرۀ‏ ساحلی اقیانوس را تماشا کنم. به کسی نگفته بودم. پدرم همه‏جا دنبالم گشته و همۀ محله را بسیج کرده بود پیدایم کنند. شب وقتی به خانه برگشتم، جلوی در ایستاده بود؛ از خشمی دیوانه‏وار به کبودی می‏زد. دستش بر دلسوزی‏اش غلبه کرد. گریه نکردم. مرا در آغوش گرفت و او بود که هق‏هق گریه‏اش فضا را پر کرد.
دیگر هرگز دست به رویم دراز نکرد.
اگر بخواهم تصویری از پریشانی ترسیم کنم، بی‏شک تصویر پدرم خواهد بود. برای شوربختی نیز ‏همین‏طور. پدرم عادت داشت اگر بخت به او روی آورد، به‏جای آنکه آن را سخت در میان دستانش بفشارد، احمقانه انگشتانش را می‏گشود تا از آن بگریزد.
پدر بازنده‏ای بزرگ بود.

.

[1]. Oran.

[2]. Tlemcen.

[3]. Arzew.

[4]. Bensekrane.

[5]. Choupo.

[6].  Bou Bagra.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب “نویسنده” نوشتۀ یاسمینا خضراء ترجمۀ مسعود سنجرانی

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “نویسنده”