موز وحشی

ژوزه مارو د واسکونسلوس
عباس پژمان

موز وحشی داستانی است که در منطقه‌ای به همین نام در برزیل در معادن الماس می‌گذرد. در میان مردمی که برای پیدا کردن الماس به زمین‌های منطقه هجوم آورده‌اند و به هیچ چیز و هیچ کس رحم نمی‌کنند. آنگاه، از اعماق آن خشونت، داستانی به‌غایت لطیف و عاطفی سر برمی‌آورد.

210,000 تومان

شناسه محصول: 1403101701 دسته: برچسب: ,

جزئیات کتاب

سال چاپ

1403

نوبت چاپ

اول

پدیدآورندگان

عباس پژمان, ژوزه مارو دِ واسکونسلوس

تعداد صفحه

189

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

نوع جلد

شومیز

کتاب «موز وحشی» نوشتۀ ژوزه مارو د واسکونسلوس

گزیده‌ای از متن کتاب

 

مقدمه

روزى در جستجوى نوع دیگرى از زندگى وارد سرتائو شدم.

قلبم را در سایه‌ی درختى گذاشتم تا مضطرب در انتظار بازگشتم بماند و رفتم. بى آن که در جایى توقف کنم راه پیمودم.

آفتاب پوست صورت و دست‌هایم را سوزاند. راه‌هاى بسیاری پیمودم، راه‌هایى پرگرد و خاک، دراز، ساکت.

آن دو چیز را که به آن‌ها زمان و مکان مى‌گویند از یاد بردم تا خود را در واقعیت فاصله گم کنم. جز فاصله چیز دیگرى نبود…

خستگى شدیدى بر جسمم غلبه کرد…

در این موقع بود که به انسان‌هاى بى‌رحم برخوردم. انسان‌هایى که قلبى وحشتناک در سینه دارند و این قلب حتی براى زندگى بسیار وحشتناک‌ترى می‌تواند بتپد.

انسان‌هایى که نه رحم کردن به دیگران را مى‌شناسند، نه رحم کردن به خود را.

من سرگذشت این انسان‌ها را دیدم، شنیدم، تجربه کردم. آنگاه غمگین بازگشتم و به جستجوى قلبم رفتم که مضطرب در سایه‌ی همان درخت منتظرم بود.

تصمیم گرفتم سرگذشت این انسان‌هاى بى‌رحم را روایت کنم. من با مرکب یا با خون نمى‌نویسم. تنها از عرق رنج‌ها و خستگى‌هایم استفاده مى‌کنم، عرقى که با خاک راه‌هاى سرگردانى‌ام مخلوط شد. خاکى که از قدم‌هاى انسان‌هاى بى‌رحم، هنگام راه پیمودنِ خوابگردانه‌شان به سوى ال دورادوى دوردستشان، به هوا برخاسته بود. خاکى که همه هستیم. چرا که همه چیز خاک است.

از کسانى که کتابم را خواهند خواند، از بابت زبان بى‌ادبانه‌ی شخصیت‌هایم عذر مى‌خواهم. این زبان را، که غالباً بسیار خشن است، از دهان خود آن‌ها شنیده‌ام. با حُسن تعبیر و تفسیرهای زاید تغییر دادنش خیانت به واقعیت خواهد بود.

آنچه مى‌نویسم، ساخته و پرداخته‌ی خودم نیست، بلکه ساخته و پرداخته‌ی زندگى است. من فقط از زندگى رونوشت برداشته‌ام. وقایعى را که اتفاق افتاده‌اند به یکدیگر ربط داده‌ام، و براى این که دردسرى، مشکلى یا رنجش خاطرى براى کسى ایجاد نشود، فقط نام‌ها را تغییر داده‌ام. اشخاص داستانم به قدرى واقعى هستند که حتى نتوانستم اعلان مرسوم فیلم‌ها را برایش به کار ببرم و بگویم:‌«هر گونه تشابه با اشخاص یا رویدادهاى واقعى کاملاً تصادفى است». تلاش خودم را کرده‌ام و نیتم خیر بوده است، تا قضاوت خوانندگان چه باشد.

اگر کسى فکر مى‌کند دروغ مى‌گویم، به او فقط خواهم گفت: «برو گارینپو[1]را ببین، آن وقت برگرد و خودت تعریف کن.»

 

 

بخش اول
گارینپو

 

 

1
صداى گیتارى در دل شب

روشنایى چراغى کوچک بود و بوى تند کاشاسا[2].

گِرِگورائو لیوان پر از پنگاى خود را هُرت کشید، تُفى به کنار دستش انداخت و باز مشروب خواست. گارینپیرو[3]ها نگاه‌هاى مرده‌شان را به او دوخته بودند و منتظر بودند تا دنباله‌ی ماجرا را تعریف کند.

_ خُب، آن وقت چی شد؟

_ هیچى. من چیزیم نشد. اگر چیزیم شده بود که الآن اینجا نبودم. من رویین‌تنم. گلوله توى بدنم فرو نمى‌رود. براى این که نظرکرده هستم. آره، پدر تعمیدى‌ام سیسرو و سنت آنتوان هوایم را دارند. اما بد مخمصه‌اى بود. همه جا پلیس بود.

_ چه کار کردى؟

_ هفت‌تیر را کشیدم و پشت در قایم شدم. انگشتم را گذاشتم روى ماشه و تَق تَق، تَق تَق، تَق تَق، و یک تَق دیگر. همه‌شان پا گذاشتند به فرار و هر کدام از یک طرف در رفتند. پلیس‌جماعت همیشه همین‌طور است. حتى کافى است صداى پرنده‌اى بلند شود و بعد هم صداى تَقّی بیاید. حالا که همه در مى‌رفتند خودم هم از فرصت استفاده کردم و دررفتم. از آن وقت تا حالا پایم را به بالیزا نگذاشته‌ام. از راه رودخانه به اینجا آمدم. وقتى آدم ایمان داشته باشد خدا بنده‌اش را حفظ مى‌کند. مى‌خواهم یکى از همین روزها سرى به آنجا بزنم.

_ چند نفرشان را کشتى؟

_ چند نفرشان را… چند تایى مى‌شدند… چهار یا پنج تا!

_ گِرِگو[4]! باز خالى بستى، هان؟

_ همه سرشان را به طرف در برگرداندند. ژوئل بود که دست‌هایش را بغل کرده ‌بود و به صورت گِرِگو خیره شده ‌بود.

_ دفعه‌ی قبل گفتى چهار تا. توى کافه‌ی زِفیرینو بود. خوب نیست گِرِگو. خوب نیست آدم دروغ بگوید.

_ گوش کن، پسر! تو درست هنگامى پیدایت مى‌شود که…

_ بسیار خوب، باید برگردیم به آلونکمان. ساعت ده است.

_ اما من هنوز توى کاباره کارهایى دارم.

_ چه کارى؟ آن هم توى کاباره! نه. همین الآن مى‌آیى به آلونک. گِرِگو، تو فکر مى‌کنى من مى‌گذارم تو تنها به کاباره بروى؟ آن هم با این حال! یالا، راه بیفت. بس که به کمیسر التماس کرده‌ام تا تو را از زندان آزاد کنم دیگر خسته شده‌ام. زندان که چه عرض کنم، بگو جهنم گارینپو!

گِرِگو اطاعت کرد. اول سعى کرد مقاومت کند، بعد دستش را داخل جیبش برد و مقدارى پول بیرون آورد و حساب را پرداخت کرد. کسى چیزى نگفت. چه کسى آن‌قدر خر بود که چیزى بگوید! گِرِگو با انگشت‌هایش در قوطى آبجو را باز مى‌کرد. با یک دستش با بیل یا کلنگ کار مى‌کرد…

_ بجنب گِرِگو. من خوابم مى‌آید. فردا باید تمام روز را در آخى‌یا مانته‌گا[5] کار کنیم.

_ خُب، کار مى‌کنیم. آخى‌یا مانته‌گا که چیزى نیست!

_ براى تو چیزى نیست! تو زورت به اندازه‌ی یک گاو است [، من چی]… مى‌رویم آلونک.

گارینپیروها مرد جوان را که همچنان خونسرد بازوهایش را بغل کرده بود، نگاه مى‌کردند. گِرِگو را نگاه مى‌کردند. مى‌دانستند گِرِگو اطاعت خواهد کرد. پسره تنها کسى بود که گِرِگو از او حرف مى‌شنید. گِرِگوى دنیا دیده، که مرده را در کول خود مى‌برد، مثل یک پسربچه از ژوئل اطاعت مى‌کرد. و واقعاً هم یک پسربچه بود، یک پسربچه‌ی درشت هیکل. پسربچه‌اى که حماقت‌هاى بزرگ مرتکب مى‌شد و دائماً با چاقو و تپانچه بازى مى‌کرد.

_ بسیار خوب. همگى شب به خیر.

_ شب به خیر.

کافه‌چى که مرد جوان نزدیک‌بینى بود از پشت پیشخوان گفت:

_ مرد نگو، شیرمرد بگو!

_ کدامشان؟

_ خوب معلوم است دیگر! مَرده را مى‌گویم.

[1].  معدن الماس، و همچنین دهکده‌اى که در اطراف آن معدن به وجود مى‌آمد._ م.

[2].  مشروبى که از عسل و شیره‌ی قند تهیه می‌شود._ م.

[3]. جوینده‌ی الماس._ م.

[4]. مخفف گِرِگورائو. و در زبان پرتغالى به معنى یونان است._ م.

[5]. شن لغزنده._ م.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب «موز وحشی» نوشتۀ ژوزه مارو د واسکونسلوس

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “موز وحشی”