کتاب مارکسیسم و روانکاوی نوشتۀ روبن اسبورن ترجمۀ وحید گلشاهی
گزیدهای از متن کتاب
پیشدرآمد
منتقدان مستقل مارکسیسم اغلب خواهان بررسی تطبیقی آموزههای مارکس و فروید بودهاند. هرچند این منتقدان هرگز هیچگونه تمایلی برای برعهده گرفتن این کار نشان ندادهاند. و این تأسفبرانگیز نبوده، چراکه تنها شرط لازم برای این کار که بیشترشان نداشتهاند، آگاهی دقیق و یکسان در هر دو زمینۀ [نظریات ِمارکس و فروید] بود.
در این فاصله، مارکسیستها تمایل داشتند با نادیده گرفتن نظریۀ روانکاوی آن را نظریهای جلوه دهند که شایستۀ توجه نیست. هرچند، بعید است بنیانگذاران مارکسیسم چنین گرایشی را پذیرفته باشند. بهخصوص فردریش انگلس که هر پیشرفت علمی مهم در زمانهاش را ارزیابی میکرد. شاید اگر بیست سال دیگر زنده بود، آثار فروید را هم برمیرسید. این مطلب بدان معنا نیست که انگلس نظریۀ فرویدی را در تمامیّتش پذیرفته باشد. برعکس، میتوانیم عباراتی کنایی و طعنهآمیز از بزرگترین مجادلهگران (انگلس) تصور کنیم که بر خصیصۀ تکوجهی بودن نظریۀ فرویدی تأکید داشت. اما نمیتوانیم کمکی به این باور کنم که انگلس بیشتر از آنکه کشفیات فرویدی در حوزۀ روانشناسی را نادیده گرفته باشد، کشفیات داروین و مورگان در قلمروهای زیستشناسی یا انسانشناسی را نادیده گرفت. عقاب سالخورده اگر بود، بر این طعمۀ جدید هجوم میبرد، آن را وارسی و غربال و قابلهضم میکرد.
نباید بپنداریم انگلس در یافتن اطلاعات آثار فروید که او به مثابۀ مهمترین امر برای پیشرفت مارکسیسم به استقبالشان رفته بود، شکست خورد. به این قرار، انگلس مفاهیمی برای دادههای فروید به کار برد تا تأیید علمی لازم و ضروری را فراهم کند. برای نمونه، چه کسی چنین توصیفی از شکل اصلی جامعۀ بشری به دست داده است؟ «نخستین شرط شکلگیری گروههای بزرگ و ماندگار رواداری متقابل مردان بالغ، در رهایی از [حس] حسادت بود». آیا این نقلقولی از اثر مشهور فروید [یعنی کتاب] توتم و تابو بود؟ برعکس، این نقلقول از [کتاب] خاستگاه خانواده: مالکیت خصوصی و دولت، از انگلس بوده که در 1891 چاپ شد. یا دوباره، این انگلس بود نه فروید که عقاید غیرقابلتوضیح انسان را توضیح داد با این اظهارنظر که «انگیزههای واقعی که [انسان] را برمیانگیخت برای خودش ناشناخته باقی مانده است… ازاینرو، او دست به تصور انگیزههای غلط یا ظاهری زد» و انگلس چنین ادامه میدهد و توصیف میکند که «این انگیزههای نادرست و مسلم برای داشتن عقاید خاص، درواقع نه عقلانیسازی که ایدئولوژیای بود که در حقیقت، نه ناخودآگاهانه که با ناآگاهی پذیرفته شده بود».[1]
آیا میتوانیم تردید کنیم هرکسی که نبوغ دستیابی به چنین برداشتهایی را داشته باشد، وقتی دادههای علمی مشاهده شده دقیقاً آنهایی را تأیید میکرد که فروید ارائه کرده بود عمیقاً [به این برداشتها] علاقهمند شده باشد؛ زمانیکه شواهدی یقینیای پدیدار شد که نشان میداد «رواداری متقابل مردان بالغ» پرسشی کلیدی در جوامع ابتدایی بشری بوده است؛ یا هنگامیکه عملاً نشان داده شد میتوان چنان انگیزههای ناشناختهای را کشف کرد، انگیزههای واقعیای که ناخودآگاه یا «اشتباهاً خودآگاه» بودند، [آیا] مردان را مجبور به داشتنِ چنان عقاید خاصی میکند؟
بااینحال رابطۀ بین مارکسیسم و نظریۀ روانکاوی پرسشی بسیار بزرگتر از آن پیشبینیهایی جذاب و چشمگیری است که فردریش انگلس به دست میداد. کمترین تردیدی هم نیست که این علوم مستقیماً در تقابل با یکدیگرند. پرسش این است که آیا اینها در تقابل دیالکتیکی با یکدیگرند؟ به این معنا که آیا آنها وقتی براساس تقابلشان به سبب خصلت شدیداً متناقضشان، اگر فقط با هم در نظر گرفته شوند، وحدتی از اضداد به دست میدهند که مارکس و انگلس بدان باور داشتند، [و در این صورت] آیا واقعیت بهتنهایی و بهکفایت توصیف میشود؟
بهویژه آیا یافتههای تجربی محض روانکاوان هم کلیات اصلی مارکسیسم را تأیید میکند و هم در همان زمان، این موارد را تکمیل و این کلیات را در برخی وجوه مهم مشخص میکند؟
به باور من، آقای اُزبورن در این کتاب، نخستین گام را برای نشان دادن اینکه آنها چنین کردند، برداشته است. برای نمونه، اینکه او توانسته نشان دهد روانکاوی که در خودش بهتمامی ناشناخته است، شواهد تردیدناپذیری دربارۀ اعتبار قواعد اصلی مادهباوری دیالکتیکی ارائه میکند. چندان که در بیشتر موارد تاکنون مشاهده شده است، یافتههای تجربی محض روانکاوان، چنان معنایی به دست نداده یا آن چنان که مارکس و انگلس آن را طبق شیوۀ قدیمیتر تفکر متافیزیکی منطق صوری میخوانند، معنایی ارائه نمیکند.
درست است که روانکاوان، که هرگز چیزی از مادهباوری دیالکتیکی نشنیدهاند[2]، پذیرش مقولات متافیزیکی تفکر را ادامه میدهند. ازاینرو ناتوانی آنها در سازگاری با مقدمات خودشان سبب شده فیلسوفان آکادمیک ردّیههای انکارناپذیری به تقریباً هر مفهومی از روانکاوی وارد کنند. براساس مبانی صوری، مفاهیم روانکاوی براساس منطق غیردیالکتیکی صراحتاً متناقضی[3] است. مفهوم بنیادی ناخودآگاه پویا، بنا بر هر مبنای دیگری، از منظر منطق صوری، بیمعناست. ازاینرو فیلسوفان آکادمیک خاطرنشان کردند انسان یا چیزی را میداند یا نمیداند: بنابراین بیمعناست که بگوییم، آن چنان که فروید گفت، انسان هم چیزی را میداند و هم نمیداند: او آن را میداند و هنوز بدان آگاه نیست.
فروید چنین نگاهی داشت و به ما در مشاهدۀ همۀ چیزها این واقعیت را آموخت که آدمی در بیشتر موارد یک چیز را در یک زمان، توأمان میداند و نمیداند؛ آن را در ناخودآگاه میداند؛ [او] چنین شناختی دارد و این شناخت بهشدت اندیشه و عملش را متأثر میکرد، اما نمیدانست که واجد [چنین شناختی] است. هماکنون تمامی آن [شناخت] با صدها بار مشاهدۀ رایج و روزمره بنیان نهاده شده است. با این توصیف واقعیتها بود که فروید ناگزیر به صورتبندی این مفهوم دربارۀ ناخودآگاه پویا شد. اما آنچه فروید در مشاهدۀ آن توفیق نداشت بنیان نهادن و نامگذاری این واقعیتها به گونهای بود که از اصول اولیۀ منطق صوری، همچون [اصل] پرهیز از تناقض، جان به در ببرند؛ این اصل که یک چیز نمیتواند هم باشد و هم نباشد. فروید تلویحاً به چیزی اشاره کرد که برای منطق بسیار بدتر است، [اینکه] بار تجربیاش را ناچیز میشمُرد. اما در جایی که فروید خود را دانشمندی عادی از طبقه و نسل خودش نشان داده است، درنیافت که وقتی یک منطق، یک شیوۀ اندیشیدن، در تعارض با واقعیت عینی، متلاشی میشود، فوراً بر ما فرض است که آن را با مورد دیگر جایگزین کنیم. [و] تا آنجا که چنین کنیم، ناگزیزیم به استفاده از منطق قدیم که دیگر با واقعیتها همخوانی ندارد، طوریکه خودمان را با پریشانی لاینحلی روبهرو میبینیم. همچنین، پیش از آنکه فروید کارش را شروع کند، شیوۀ تفکری رایج بود که تماماً فقط برای آن تناقضات بههمپیوسته و رسوخ کنندهای مجاز بود که روانکاوان بنیان نهادند تا محدودۀ ساختار واقعیت ذهنی را تعیین کنند. در یک کلمه، مادهباوری دیالکتیکی تنها یافتههای معقول ممکنی از روانکاوی به دست میدهد؛ درحالیکه بهخصوص این یافتهها چون مستقلاً ساخته شدند، برجستهترین تصدیقی را که تاکنون از مادهباوری دیالکتیکی فراهم آمده به دست میدهند.
آقای اُزبورن در فصلهای هفتم و هشتم کتاب نشان میدهد چگونه تمامی یافتههای روانکاوی سرشار از مفاهیم دیالکتیکیاند. حقیقت آن است که روانکاوان، از بداقبالیام. جوردین[4] در رنجند: آنها سالها از مادهباوری دیالکتیکی، بدون اینکه آن را بشناسند، سخن میگفتند. زمان آن نیست توجه آنها به این واقعیت جلب شود باز کنند؟
شاید مهیجترین کشف نظری آقای اُزبورن خصیصۀ دیالکتیکی نظریۀ روانکاوی باشد؛[5] هرچند مهمترین پیشنهاد ِاو در دو فصل دربارۀ برداشت مادهباورانه از تاریخ آمده است. به باور من، برداشت او در باب منطقی بودن تغییر تأکید از بررسی خصلتهای زیستمحیطیمان به بررسی واکنشهای ما به آن زیستمحیط است که اهمیت زیادی دارد. آقای اُزبورن در فصل مقدماتی بر ضرورت بهرهبرداری از کشف بزرگ مارکس تأکید میکند؛ این کشف که خودآگاهی انسان را موجودیت اجتماعیاش تعیین و مشخص میکند. آقای اُزبورن برآن است که سیاستمداران [حوزۀ] علمی نمیتوانند منفعلانه به چنین کشفی تکیه کنند. آنها نباید اقناع شوند تا وقتی که کشف کنند چگونه جزئیات دقیق موجودیت اجتماعی ما آگاهیمان را شکل میدهد. برای نمونه، مارکس پیشبینی کرد پیشرفت اجتنابناپذیر محیط بیرونی موجد آگاهی از نیاز به سوسیالیسم در ذهن انسانهاست. هماکنون چنین بستری فراهم است. آیا این آگاهی عمومی نیاز به سوسیالیسم در پی داشته است؟ در محدودۀ مشخصی، در جاهای معینی، در زمانها و به شیوههای مشخصی، بله چنین است. اما به چه وسعت، کجا، کِی و چگونه؟ نزد ما جزئیات مکانیزم عملی فرایندی که در آن موجودیت اجتماعی انسانها آگاهیشان را تعیین کرده بیشترین اهمیت را دارد. زیرا شناخت کافی از چگونگی کارکرد این فرایند ممکن است به زندگی ما بستگی داشته باشد.
نه مارکس و نه انگلس مدعی تحقیق دربارۀ شرایط دقیق، خاص و مشخصی نبودند که در آن محیط و آگاهی باهم تعامل دارند. انگلس این مطلب را در نامه به مهرینگ میگوید که فقط آن را نقلقول میکنم:
او مینویسد: «تمامی ما در مرتبۀ نخست، ملزم به تأکید استنتاج مفاهیم سیاسی، حقوقی و دیگر مفاهیم ایدئولوژیک از واقعیتهای بنیادی و اقتصادی بودیم. اما بنا به چنین کاری، وجه صوری را به خاطر چنین محتوایی نادیده انگاشتیم؛ یعنی شیوهای که این مفاهیم برمیآیند.»
بااینحال، حالا که توسعۀ روزافزون محیط تغییر اجتماعی را در پی دارد، شیوهای که در آن مفاهیم سر بر میآورند اهمیت بسیاری خواهد داشت. بنابراین محتمل است که مفاهیمی ورای مفاهیم رایج، مفاهیم نابخردانه و کودکانه و البته بغرنج، به فرایند تغییر اجتماعی بینجامد که تقریباً بهای گزافی دارد. و شیوهای که در پی آن مفاهیم انسانی سر بر میآورند دقیقاً موضوع مادۀ روانکاوی است.
ما نمیتوانیم بر فرایند تغییر اجتماعی تأثیر عمیقی گذاریم یا آن را جهتدهی کنیم، مگر اینکه بتوانیم به درک شیوۀ بخصوصی نائل شویم که آگاهیهای بشری از موجودیتهای اجتماعیشان برمیخیزد. درنتیجه، نهتنها روانکاوی، که تجربۀ متداول و روزمره به ما هشدار میدهد که شیوۀ آگاهیهای ما که از موجودیت اجتماعی ما برمیآیند ساده و سرراست نیست. برعکس، این فرایند بهشدت غامض، پیچیده و در بیشتر موارد گمراهکننده است. روانکاوان مدعی دستیابی به برداشتهای جامع و سرراست از آن نیستند، اما به سمت چنین درک جامعی پیش میروند؛ ازاینرو، کسانی که به مشاهدۀ تغییر اجتماعی آگاهانه و ارادی تمایل دارند نباید کار آنها را هیچ شمارند.
[1]. Engels’ letter to Mehring, Marx-Engels Correspondence, p. 511 (Martin awrence).
[2]. البته این شاید دربارۀ روانکاوان جوان آلمانی صدق نکند، اما تقریباً دربارۀ روانکاوان بازنمایی بریتانیایی و سپستر برای خود فروید صدق میکند.
[3]. self-contradictory
[4]. M. Jourdain: شخصیت اصلی کُمدی یکی از نمایشنامههای مولیر _ م.
[5]. نمیتوانم از توجه به زیبایی و درخشش پیشنهاد آقای اوسبورن صرفنظر کنم که شکلهای رؤیا، تقابلهای دیالکتیکی از فرایندهای تفکر در بیداری است یا دربارۀ استنتاج او مبنی بر اینکه این تبیینی از دیگر واقعیتهای غیرقابلتشریح است؛ طوریکه اندیشیدن آگاهانه غیردیالکتیکی بوده است.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.