مارکسیسم و روانکاوی

روبن اسبورن
وحید گلشاهی

به نظر می‌رسد فهم جهان مدرن بدون مواجهه با اندیشه‌های کسانی چون مارکس و فروید و درک آموزه‌ها و نظرهای ایشان قرین توفیق نخواهد بود. مروری گذرا به مهم‌ترین و تأثیرگذارترین جریان‌های فکری و اجتماعی دو سده اخیر بیانگر تأثیر گسترده و نظرگیر اندیشه‌های ایشان در حوزه‌های اجتماعی، سیاسی، اخلاقی و نظری بشر است. روبن ازبورن در کتاب مارکسیسم و روانکاوی با بررسی آموزه‌های اصلی روانکاوی از منظر مارکسیسم، و نیز ارزیابی مؤلفه‌های محوری مارکسیسم از دریچه روانکاوی، روابط متقابل بین زندگی ذهنی آدمی و واقعیات فرایندهای اقتصادی و اجتماعی را تشریح می‌کند و نشان می‌دهد این دو جریان ناقض هم نیستند و در فهم ماهیت آدمی یکدیگر را کامل می‌کنند.

 

195,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

روبن اسبورن, وحید گلشاهی

نوع جلد

گالینگور

قطع

وزیری

تعداد صفحه

216

سال چاپ

1402

موضوع

روانشناسی

وزن

350

نوبت چاپ

چهارم

کتاب مارکسیسم و روانکاوی نوشتۀ روبن اسبورن ترجمۀ وحید گلشاهی

گزیده‌ای از متن کتاب

 

پیش‏درآمد

منتقدان مستقل مارکسیسم اغلب خواهان بررسی تطبیقی آموزه‏های مارکس و فروید بوده‏اند. هرچند این منتقدان هرگز هیچ‏گونه تمایلی برای برعهده گرفتن این کار نشان نداده‏اند. و این تأسف‏برانگیز نبوده، چراکه تنها شرط لازم برای این کار که بیشترشان نداشته‏اند، آگاهی دقیق و یکسان در هر دو زمینۀ [نظریات ِمارکس و فروید] بود.

در این فاصله، مارکسیست‏ها تمایل داشتند با نادیده گرفتن نظریۀ روانکاوی آن را نظریه‏ای جلوه دهند که شایستۀ توجه نیست. هرچند، بعید است بنیان‏گذاران مارکسیسم چنین گرایشی را پذیرفته باشند. به‏خصوص فردریش انگلس که هر پیشرفت علمی مهم در زمانه‏اش را ارزیابی می‏کرد. شاید اگر بیست سال دیگر زنده بود، آثار فروید را هم برمی‏رسید. این مطلب بدان معنا نیست که انگلس نظریۀ فرویدی را در تمامیّتش پذیرفته باشد. برعکس، می‏توانیم عباراتی کنایی و طعنه‏آمیز از بزرگ‏ترین مجادله‏گران (انگلس) تصور کنیم که بر خصیصۀ تک‏وجهی بودن نظریۀ فرویدی تأکید داشت. اما نمی‏توانیم کمکی به این باور کنم که انگلس بیشتر از آنکه کشفیات فرویدی در حوزۀ روان‏شناسی را نادیده گرفته باشد، کشفیات داروین و مورگان در قلمروهای زیست‏شناسی یا انسان‏شناسی را نادیده گرفت. عقاب سال‏خورده اگر بود، بر این طعمۀ جدید هجوم می‏برد، آن را وارسی و غربال و قابل‏هضم می‏کرد.

نباید بپنداریم انگلس در یافتن اطلاعات آثار فروید که او به مثابۀ مهم‏ترین امر برای پیشرفت مارکسیسم به استقبالشان رفته بود، شکست خورد. به این قرار، انگلس مفاهیمی برای داده‏های فروید به کار برد تا تأیید علمی لازم و ضروری را فراهم کند. برای نمونه، چه کسی چنین توصیفی از شکل اصلی جامعۀ بشری به دست داده است؟ «نخستین شرط شکل‏گیری گروه‏های بزرگ و ماندگار رواداری متقابل مردان بالغ، در رهایی از [حس] حسادت بود». آیا این نقل‏قولی از اثر مشهور فروید [یعنی کتاب] توتم و تابو بود؟ برعکس، این نقل‏قول از [کتاب] خاستگاه خانواده: مالکیت خصوصی و دولت، از انگلس بوده که در 1891 چاپ شد. یا دوباره، این انگلس بود نه فروید که عقاید غیرقابل‏توضیح انسان را توضیح داد با این اظهارنظر که «انگیزه‏های واقعی که [انسان] را برمی‏انگیخت برای خودش ناشناخته باقی مانده است… ازاین‏رو، او دست به تصور انگیزه‏های غلط یا ظاهری زد» و انگلس چنین ادامه می‏دهد و توصیف می‏کند که «این انگیزه‏های نادرست و مسلم برای داشتن عقاید خاص، درواقع نه عقلانی‏سازی که ایدئولوژی‏ای بود که در حقیقت، نه ناخودآگاهانه که با ناآگاهی پذیرفته شده بود».[1]

آیا می‏توانیم تردید کنیم هرکسی که نبوغ دستیابی به چنین برداشت‏هایی را داشته باشد، وقتی داده‏های علمی مشاهده شده دقیقاً آنهایی را تأیید می‏کرد که فروید ارائه کرده بود عمیقاً [به این برداشت‏ها] علاقه‏مند شده باشد؛ زمانی‏که شواهدی یقینی‏ای پدیدار شد که نشان می‏داد «رواداری متقابل مردان بالغ» پرسشی کلیدی در جوامع ابتدایی بشری بوده است؛ یا هنگامی‏که عملاً نشان داده شد می‏توان چنان انگیزه‏های ناشناخته‏ای را کشف کرد، انگیزه‏های واقعی‏ای که ناخودآگاه یا «اشتباهاً خودآگاه» بودند، [آیا] مردان را مجبور به داشتنِ چنان عقاید خاصی می‏کند؟

بااین‏حال رابطۀ بین مارکسیسم و نظریۀ روانکاوی پرسشی بسیار بزرگ‏تر از آن پیش‏بینی‏هایی جذاب و چشمگیری است که  فردریش انگلس به دست می‏داد. کمترین تردیدی هم نیست که این علوم مستقیماً در تقابل با یکدیگرند. پرسش این است که آیا اینها در تقابل دیالکتیکی با یکدیگرند؟ به این معنا که آیا آنها وقتی براساس تقابلشان به سبب خصلت شدیداً متناقضشان، اگر فقط با هم در نظر گرفته شوند، وحدتی از اضداد به دست می‏دهند که مارکس و انگلس بدان باور داشتند، [و در این صورت] آیا واقعیت به‏تنهایی و به‏کفایت توصیف می‏شود؟

به‏ویژه آیا یافته‏های تجربی محض روانکاوان هم کلیات اصلی مارکسیسم را تأیید می‏کند و هم در همان زمان، این موارد را تکمیل و این کلیات را در برخی وجوه مهم مشخص می‏کند؟

به باور من، آقای اُزبورن در این کتاب، نخستین گام را برای نشان دادن اینکه آنها چنین کردند، برداشته است. برای نمونه، اینکه او توانسته نشان دهد روانکاوی که در خودش به‏تمامی ناشناخته است، شواهد تردیدناپذیری دربارۀ اعتبار قواعد اصلی ماده‏باوری دیالکتیکی ارائه می‏کند. چندان که در بیشتر موارد تاکنون مشاهده شده است، یافته‏های تجربی محض روانکاوان، چنان معنایی به دست نداده یا آن چنان که مارکس و انگلس آن را طبق شیوۀ قدیمی‏تر تفکر متافیزیکی منطق صوری می‏خوانند، معنایی ارائه نمی‏کند.

درست است که روانکاوان، که هرگز چیزی از ماده‏باوری دیالکتیکی نشنیده‏اند[2]، پذیرش مقولات متافیزیکی تفکر را ادامه می‏دهند. ازاین‏رو ناتوانی آنها در سازگاری با مقدمات خودشان سبب شده فیلسوفان آکادمیک ردّیه‏های انکارناپذیری به تقریباً هر مفهومی از روانکاوی وارد کنند. براساس مبانی صوری، مفاهیم روانکاوی براساس منطق غیردیالکتیکی صراحتاً متناقضی[3] است. مفهوم بنیادی ناخودآگاه پویا، بنا بر هر مبنای دیگری، از منظر منطق صوری، بی‏معناست. ازاین‏رو فیلسوفان آکادمیک خاطرنشان کردند انسان یا چیزی را می‏داند یا نمی‏داند: بنابراین بی‏معناست که بگوییم، آن چنان که فروید گفت، انسان هم چیزی را می‏داند و هم نمی‏داند: او آن را می‏داند و هنوز بدان آگاه نیست.

فروید چنین نگاهی داشت و به ما در مشاهدۀ همۀ چیزها این واقعیت را آموخت که آدمی در بیشتر موارد یک چیز را در یک زمان، توأمان می‏داند و نمی‏داند؛ آن را در ناخودآگاه می‏داند؛ [او] چنین شناختی دارد و این شناخت به‏شدت اندیشه و عملش را متأثر می‏کرد، اما نمی‏دانست که واجد [چنین شناختی] است. هم‏اکنون تمامی آن [شناخت] با صدها بار مشاهدۀ رایج و روزمره بنیان نهاده شده است. با این توصیف واقعیت‏ها بود که فروید ناگزیر به صورت‏بندی این مفهوم دربارۀ ناخودآگاه پویا شد. اما آنچه فروید در مشاهدۀ آن توفیق نداشت بنیان نهادن و نام‏گذاری این واقعیت‏ها به گونه‏ای بود که از اصول اولیۀ منطق صوری، همچون [اصل] پرهیز از تناقض‏، جان به در ببرند؛ این اصل که یک چیز نمی‏تواند هم باشد و هم نباشد. فروید تلویحاً به چیزی اشاره کرد که برای منطق بسیار بدتر است، [اینکه] ‏ بار تجربی‏اش را ناچیز می‏شمُرد. اما در جایی که فروید خود را دانشمندی عادی از طبقه و نسل خودش نشان داده است، درنیافت که وقتی یک منطق، یک شیوۀ اندیشیدن، در تعارض با واقعیت عینی، متلاشی می‏شود، فوراً بر ما فرض است که آن را با مورد دیگر جایگزین کنیم. [و] تا آنجا که چنین کنیم، ناگزیزیم به استفاده از منطق قدیم که دیگر با واقعیت‏ها هم‏خوانی ندارد، طوری‏که خودمان را با پریشانی لاینحلی روبه‏رو می‏بینیم. همچنین، پیش از آنکه فروید کارش را شروع کند، شیوۀ تفکری رایج بود که تماماً فقط برای آن‏ تناقضات به‏هم‏پیوسته و رسوخ کننده‏ای مجاز بود که روانکاوان بنیان نهادند تا محدودۀ ساختار واقعیت ذهنی را تعیین کنند. در یک کلمه، ماده‏باوری دیالکتیکی تنها یافته‏های معقول ممکنی از روانکاوی به دست می‏دهد؛ درحالی‏که به‏خصوص این یافته‏ها چون مستقلاً ساخته شدند، برجسته‏ترین تصدیقی را که تاکنون از ماده‏باوری دیالکتیکی فراهم آمده به دست می‏دهند.

آقای اُزبورن در فصل‏های هفتم و هشتم کتاب نشان می‏دهد چگونه تمامی یافته‏های روانکاوی سرشار از مفاهیم دیالکتیکی‏اند. حقیقت آن است که روانکاوان، از بداقبالی‏ام. جوردین[4] در رنجند: آنها سال‏ها از ماده‏باوری دیالکتیکی، بدون اینکه آن را بشناسند، سخن می‏گفتند. زمان آن نیست توجه آنها به این واقعیت جلب شود باز کنند؟

شاید مهیج‏ترین کشف نظری آقای اُزبورن خصیصۀ دیالکتیکی نظریۀ روان‏کاوی باشد؛[5] هرچند مهم‏ترین پیشنهاد ِاو در دو فصل دربارۀ برداشت ماده‏باورانه از تاریخ آمده است. به باور من، برداشت او در باب منطقی بودن تغییر تأکید از بررسی خصلت‏های زیست‏محیطی‏مان به بررسی واکنش‏های ما به آن زیست‏محیط است که اهمیت زیادی دارد. آقای اُزبورن در فصل مقدماتی بر ضرورت بهره‏برداری از کشف بزرگ مارکس تأکید می‏کند؛ این کشف که خودآگاهی انسان را موجودیت اجتماعی‏اش تعیین و مشخص می‏کند. آقای اُزبورن برآن است که سیاست‏مداران [حوزۀ] علمی نمی‏توانند منفعلانه به چنین کشفی تکیه کنند. آنها نباید اقناع شوند تا وقتی که کشف کنند چگونه جزئیات دقیق موجودیت اجتماعی ما آگاهی‏مان را شکل می‏دهد. برای نمونه، مارکس پیش‏بینی کرد پیشرفت اجتناب‏ناپذیر محیط‏ بیرونی موجد آگاهی از نیاز به سوسیالیسم در ذهن انسان‏هاست. هم‏اکنون چنین بستری فراهم است. آیا این آگاهی عمومی‏ نیاز به سوسیالیسم در پی داشته است؟ در محدودۀ مشخصی، در جاهای معینی، در زمان‏ها و به شیوه‏های مشخصی، بله چنین است. اما به چه وسعت، کجا، کِی و چگونه؟ نزد ما جزئیات مکانیزم عملی فرایندی که در آن موجودیت اجتماعی انسان‏ها آگاهی‏شان را تعیین کرده بیشترین اهمیت را دارد. زیرا شناخت کافی از چگونگی کارکرد این فرایند ممکن است به زندگی ما بستگی داشته باشد.

نه مارکس و نه انگلس مدعی تحقیق دربارۀ شرایط دقیق، خاص و مشخصی نبودند که در آن محیط و آگاهی باهم تعامل دارند. انگلس این مطلب را در نامه به مهرینگ می‏گوید که فقط آن را نقل‏قول می‏کنم:

او می‏نویسد: «تمامی ما در مرتبۀ نخست، ملزم به تأکید استنتاج مفاهیم سیاسی، حقوقی و دیگر مفاهیم ایدئولوژیک از واقعیت‏های بنیادی و اقتصادی بودیم. اما بنا به چنین کاری، وجه صوری را به خاطر چنین محتوایی نادیده انگاشتیم؛ یعنی شیوه‏ای که این مفاهیم برمی‏آیند.»

بااین‏حال، حالا که توسعۀ روزافزون محیط تغییر اجتماعی را در پی دارد، شیوه‏ای که در آن مفاهیم سر بر می‏آورند اهمیت بسیاری خواهد داشت. بنابراین محتمل است که مفاهیمی ورای مفاهیم رایج، مفاهیم نابخردانه و کودکانه و البته بغرنج، به فرایند تغییر اجتماعی بینجامد که تقریباً بهای گزافی دارد. و شیوه‏ای که در پی آن مفاهیم انسانی سر بر می‏آورند دقیقاً موضوع مادۀ روانکاوی است.

ما نمی‏توانیم بر فرایند تغییر اجتماعی تأثیر عمیقی گذاریم یا آن را جهت‏دهی کنیم، مگر اینکه بتوانیم به درک شیوۀ بخصوصی نائل شویم که آگاهی‏های بشری از موجودیت‏های اجتماعی‏شان برمی‏خیزد. درنتیجه، نه‏تنها روانکاوی، که تجربۀ متداول و روزمره به ما هشدار می‏دهد که شیوۀ‏ آگاهی‏های ما که از موجودیت اجتماعی ما برمی‏آیند ساده و سرراست نیست. برعکس، این فرایند به‏شدت غامض، پیچیده و در بیشتر موارد گمراه‏کننده است. روانکاوان مدعی دستیابی به برداشت‏های جامع و سرراست از آن نیستند، اما به سمت چنین درک جامعی پیش‏ می‏روند؛ ازاین‏رو، کسانی که به مشاهدۀ تغییر اجتماعی آگاهانه و ارادی تمایل دارند نباید کار آنها را هیچ شمارند.

[1]. Engels’ letter to Mehring, Marx-Engels Correspondence, p. 511 (Martin awrence).

[2]. البته این شاید دربارۀ روانکاوان جوان آلمانی صدق نکند، اما تقریباً دربارۀ روانکاوان بازنمایی بریتانیایی و سپس‏تر برای خود فروید صدق می‏کند.

[3]. self-contradictory

[4]. M. Jourdain: شخصیت اصلی کُمدی یکی از نمایشنامه‏های مولیر  _ م.

[5]. نمی‏توانم از توجه به زیبایی و درخشش پیشنهاد آقای اوسبورن صرف‌نظر کنم که شکل‏های رؤیا، تقابل‏های دیالکتیکی از فرایندهای تفکر در بیداری است یا دربارۀ استنتاج او مبنی بر اینکه این تبیینی از دیگر واقعیت‏های غیرقابل‌تشریح است؛ طوری‌که اندیشیدن آگاهانه‏ غیردیالکتیکی بوده است.‏

 

 

انتشارات نگاه

اینستاگرام انتشارات نگاه

 

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “مارکسیسم و روانکاوی”