کتاب سه تفنگدار نوشتۀ الکساندر دوما به ترجمه و اقتباس ذبیحالله منصوری
گزیدهای از متن کتاب
در نخستین دوشنبۀ ماه آوریل سال 1625میلادی قیافۀ شهر کوچک مونگ، که مسقطالرأس سرایندۀ دیوان موسوم به رومان دولاروز میباشد،[1] طوری قرین هیجان بود که گویی انقلابی در آن شهر بروز نموده و پنداری که پروتستانیها که آن زمان در بندر روشل (واقع در فرانسه) با قوای دولتی میجنگیدند، هجوم آوردهاند که آن شهر کوچک را هم عرصۀ کارزار نمایند. بعضی از بورژواها[2] وقتی سر از دریچۀ منازل بیرون میآوردند و میدیدند که زنها وحشتزده در تنهاخیابان بزرگ شهر فرار میکنند و کودکان در آستان درهای منازل فریاد میزنند و مادران را میطلبند، باعجله برای دفاع خود را مسلح میکردند و خفتان میپوشیدند و بااینکه خیلی به شهامت خود اطمینان نداشتند، تفنگ یا نیزه بهدست میگرفتند و بهطرف مهمانخانۀ فرانمونیه که غوغا از آنسو شنیده میشد و دقیقهبهدقیقه جمعیت انبوهتری مقابل آن ازدحام میکرد به راه میافتادند و وقتی به آنجا میرسیدند میدیدند وحشت و کنجکاوی بر همه مستولی شده و هرکس از دیگری میپرسد چه خبر است و چون همه حرف میزدند، از آن جمعیت صدایی مانند همهمه به گوش میرسید. در آن دوره اوضاع فرانسه ثبات و آرامش نداشت و تقریباً هر روز، اقلاً در یکی از شهرهای فرانسه، غوغایی اینچنین یا وخیمتر روی میداد، زیرا از یک طرف اشراف فرانسوی همواره با یکدیگر در حال ستیزه بودند و ازطرف دیگر پیوسته بین پادشاه فرانسه و کاردینال دوریشلیو، صدراعظم او، نزاع ادامه داشت و از این درگذشته، اسپانیاییها با پادشاه فرانسه میجنگیدند. ستیزهها و منازعات و جنگهای فوق گاهی علنی بود و زمانی پنهانی. موقعی جنبۀ حاد داشت و دورهای دیگر به شکل مزمن درمیآمد. علاوه بر افراد و طبقات فوق دزدها و گداها و پروتستانها و گرگها و طبقۀ مخصوص نوکران اعیان و اشراف همواره برای مردم اسباب زحمت میشدند، برای اینکه از اول تا آخر سال، با همهکس سر جنگ داشتند.
بورژواها (که میتوانیم در این کتاب آنها را سکنۀ شهر تعبیر کنیم) برای دفاع از خود همواره علیه دزدها و گرگها و نوکران اشراف سلاح میپوشیدند، گاهی هم علیه پادشاه فرانسه سلاح بهدست میگرفتند، اما هرگز به مخالفت با کاردینال دو ریشلیو، صدراعظم فرانسه و اسپانیاییها متوسل به اسلحه نمیگردیدند. این موضوع برای مردم عادتی فطری شده بود و با توجه بدین اصل وقتی آن روز در شهر مونگ غوغا برخاست، مردم بدواً چشم به راه دوختند که ببینند آیا پرچم زرد و سرخ اسپانیاییها با لباس متحدالشکل آدمهای ریشلیو دیده میشود یا نه! اگر یکی از این دو را میدیدند آرام به خانههای خود میرفتند، ولی چون هیچیک از این دو علامت را مشاهده نکردند، لاجرم سلاح پوشیدند و راه مهمانخانۀ فرانمونیه را پیش گرفتند. بعد از وصول به آنجا و پرسش از اینوآن میفهمیدند که ترس آنها مورد نداشته، زیرا هیچیک از وقایعی که برحسب عادت باید سبب قیام سکنۀ شهر شود روی نداده است. بعضی از کسانی هم که به مهمانخانۀ فرانمونیه رسیدند، خود به رأیالعین توانستند که علت هیاهو را بفهمند و خبر را از دست اول تحصیل نمایند و دریافتند که عامل ایجاد آن غوغا همانا یک مرد جوان بوده است.
اجازه بدهید که ما این مرد جوان را با دو کلمه به شما معرفی کنیم تا شما بدون طول و تفصیل قیافۀ او را بشناسید؛ یک دونکیشوت را به نظر بیاورید که بیش از هجده سال ندارد[3] و برخلاف دونکیشوت اصلی دارای خفتان و کلاهخود و ساقبند هم نیست و لباس او را یک کلیجه از پارچۀ پشمی تشکیل میدهد که روز اول رنگ آن آبی بوده و مرور ایام آن را به رنگ آسمان آبی درآورده. چنین بود جوانی که در آن شهر کوچک باعث ایجاد غوغا شد و این جوان صورتی دراز و گندمگون و گونههایی برجسته داشت، که علامت اخیر نشانۀ زرنگی است و عضلات زنخ او درشت و قوی به نظر میرسید که این هم علامت استقامت و لجاجت است و عموم مردان گاسکونی[4] همینطورند و عضلات زنخ آنها قوی و مربعشکل میباشد. دیگر از علائم سکنۀ گاسکونی این است که هریک از مردها یک بِرِه، یعنی شبکلاه، بر سر دارند، ولی قیافۀ جوان مزبور طوری خصوصیات نژادی او را معرفی میکرد که بدون بِرِه هم میتوانستند او را بشناسند؛ معهذا وی یکی از کلاههای بدون لبه را بر سر نهاده، یک پر کوچک بدان نصب کرده بود. چشمهای جوان گشاده جلوه مینمود و وضع چشم نشان میداد که مردی باهوش است. بینی او که برای یک جوان نورسیده بزرگ و برای یک مرد کامل کوچک بود، شکل منقار عقاب را داشت، اما ساختمان ظریف بینی مورد پسند میشد. هر کس آن جوان را میدید، تصور میکرد که پسر یکی از روستاییان است، ولی وقتی چشمش به شمشیر بلند او، آویخته از حمایلی از جنس چرم میافتاد و میدید که وقتی پیاده است آن شمشیر به ساق پای او میخورد و وقتی سوار میشود با موهای انبوه اسبش تماس حاصل مینماید، میفهمید که نباید روستاییزاده باشد.
گفتیم وقتی سوار میشود شمشیر او با موهای بلند اسبش تماس حاصل میکند، بنابراین خوانندۀ محترم می فهمد که جوان مذبور اسبی هم داشت؛ آن هم اسبی درخور ملاحظه که بهراستی جلبتوجه نیز مینمود. آن اسب از چهارپایان نژاد بارن به شمار میآمد و دوازده یا چهارده سال از عمرش میگذشت. رنگ اسب زرد بود و در دم اسب مویی دیده نمیشد، درعوض موهایی فراوان و بلند ساقهای او را مزین مینمود و هنگام راهپیمایی بهقدری سر را پایین میانداخت که لزومی نداشت که سینهبند به او ببندند، معهذا میتوانست از صبح تا شام هشت فرسنگ راه بپیماید. متأسفانه صفات برجستۀ آن اسب طوری در زیر موهای بلند ساق پا و راهپیمای نامطلوبش پنهان بود که هرکس او را میدید، تصور میکرد یک یابو است؛ خاصه آنکه در آن دوره همۀ مردم اسبشناس بودند و مزایای اسبها را ازروی علائم و آثار ظاهری استنباط میکردند و مورد قضاوت قرار میدادند و باز به همین دلیل وقتی اسب مزبور وارد شهر مونگ شد، به فاصلۀ یک ربع ساعت بعد از عبور از دروازۀ شهر، توجه همه را جلب نمود و نظر به اینکه بینندگان نمیتوانستند نسبت به اسب مزبور نظریهای خوب پیدا کنند، وبال این سوءنیت، دامان صاحب مرکب را میگرفت. بدتر آنکه دارتنیان[5] میدانست که اسب او مورد پسند نیست و وی بااینکه یک سوارکار خوب میباشد، این اسب در انظار او را کوچک جلوه میدهد و روزی که پدر دارتنیان اسب را به پسر داد که وی سوار گردد و مسافرت را آغاز نماید، پسر جوان از دیدار هیکل نحیف و موهای بلند اسب طوری غمگین شد که آه کشید، گواینکه میدانست که قیمت آن اسب حداقل بیست لیره است، معهذا پدر هنگام دادن اسب چیزهایی هم به شکل بیان و کلام بر آن افزود که از فرط گرانبهایی قیمت نداشت.
پدر با لهجۀ محلی خود که هانری چهارم، پادشاه سابق فرانسه نیز همان لهجه را داشت، و هرچه میکوشید آن لهجه را از خود دور کند موفق نمیشد، گفت: فرزند، این اسب تقریباً سیزده سال قبل از این در خانۀ پدر شما متولد گردید و از آن موقع تاکنون در این خانه است و لذا شما باید آن را دوست داشته باشید. هرگز این اسب را به فروش نرسانید و هروقت که مجبور شدید با این مرکوب به جنگ بروید، از آن مانند یک خادم سالخورده نگاهداری کنید و مثل یک نوکر پیر از ارجاع کارهای طاقتفرسا به او خودداری نمایید. در دربار فرانسه، به شرط اینکه موفق شوید راه به دربار پیدا کنید، گواینکه اصالت و نجابت قدیمی شما، حصول این مزیت را مجاز کرده، بکوشید که حیثیت اصیلزادگی خود را که از پانصد سال به این طرف اجداد شما حفظ نمودند، محفوظ نگاه دارید تا آبروی خانواده و خود شما از بین نرود و وقتی میگویم خانواده، منظورم والدین و خویشاوندان شما است. هرگز هیچ حرف درشت و تلخ را جز از پادشاه فرانسه و کاردینال صدراعظم او تحمل ننمایید و این حقیقت را بدانید که امروز یک اصیلزاده، با جرئت و شجاعت خود، آری فقط با جرئت و شجاعت خویش، راه ترقی را میگشاید و جلو میرود. هر اصیلزاده که یک لحظه بترسد و بلرزد، در همین لرزه، ممکن است فرشتۀ اقبال و سعادت را که بدو روی آورده، از خویش دور نماید. شما جوان هستید و باید به دو علت شجاع باشید؛ علت اول اینکه زادگاه شما منطقۀ گاسکونی است و علت دوم اینکه فرزند من میباشید. هیچ فرصت مقتضی را برای ماجراجویی از دست ندهید و از ماجرا بیم نداشته باشید. تا امروز من کوشیدم که فن شمشیربازی را به شما بیاموزم و سعی نمودم که شما قوی شوید و بازویی محکم و پاهایی پولادین داشته باشید، زیرا در شمشیربازی فقط قوت بازو و مچ دست کافی نیست و پاها و قوائم بدن نیز باید نیرومند باشد. و حال که از فن شمشیربازی برخوردار و دارای قوت جسمانی هستید، دوئل کنید. مجدد میگویم بااینکه دوئل ممنوع است، از مبارزه صرفنظر ننمایید، زیرا چون دوئل قدغن میباشد، هرکس مبادرت به مبارزه کند، بالمضاعف درخور تحسین است. من در این موقع جز پانزده اکو پول نقد و اسب خویش و نصایحی که به شما دادم، چیز دیگر ندارم که به شما تقدیم کنم و مادرتان هم نسخۀ مرهم مخصوصی را به شما خواهد داد که از یک زن کولی آموخته و این مرهم در تداوی زخمها، مشروط بر اینکه زخم به قلب وارد نیامده باشد، اعجاز میکند. من امیدوارم که شما بتوانید از فرصتهای مقتضی برای ترقی و به دست آوردن سعادت خود استفاده نمایید و موفق گردید که سعادتمندانه و با عمر دراز، به حیات ادامه بدهید. اندرز من تقریباً تمام شد و فقط یک نکتۀ دیگر را بهعنوان نمونه و شاهد به شما میگویم، ولی تصور ننمایید که قصد دارم خود را مثال و نمونه قرار دهم، زیرا متأسفانه من هرگز در دربار خدمت ننمودم و در جنگهای بزرگ، غیر از جنگ کاتولیکی و پروتستانیها که در آن سمت داوطلب را داشتم و جزو قوای چریک بودم، شرکت نکردم. مثالی که میخواهم به شما ارائه بدهم و بگویم که از آن سرمشق بگیرید، آقای ترهوی میباشد که در قدیم همسایۀ من بود و در کوچکی، افتخار بازی کردن با پادشاه ما، اعلیحضرت لویی سیزدهم را داشت. در این بازیهای کودکانه گاهی نزاع درمیگرفت و این دو کودک با هم دست به گریبان میشدند و میتوانم به شما بگویم که لویی سیزدهم در این منازعات همواره فاتح نبود، معهذا همان کتکها سبب گردید که لویی سیزدهم بعد از اینکه بزرگ شد، برای ترهوی قائل به ارزش گردید و او را به دوستی خویش برگزید. آقای ترهوی وقتی بزرگ شد، مردی بود متهور و شجاع و همواره برای دوئل آماده. وقتی در بزرگی به پاریس رفت، پنج مرتبه دوئل کرد. بعد از مرگ پادشاه مرحوم و در فاصلۀ فیمابین مرگ او و وصول لویی سیزدهم به سن بلوغ، هفت مرتبه دوئل نمود. از وقتیکه لویی سیزدهم به سن بلوغ رسید و پادشاه شد، تا امروز، شاید ترهوی یکصد مرتبه دوئل کرده است، معهذا بهطوریکه میبینید، با وجود قوانین و فرمانها و تصویبنامههایی که برای منع دوئل صادر گردیده، آقای ترهوی امروز فرماندۀ تفنگداران لویی سیزدهم است، یعنی فرماندۀ دستهای میباشد که بهاندازۀ سپاه لژیون سزار، قیصر روم، اسم و رسم دارد و لویی سیزدهم، برای این دسته قائل به ارزشی فراوان است و همه حتی کاردینال، صدراعظم فرانسه، از این تفنگداران میترسند، درصورتیکه همه میدانند که کاردینال مردی نیست که از هر چیز بترسد. از اینها گذشته آقای ترهوی دارای یک مزیت دیگر هم میباشد و آن اینکه سالی ده هزار اکو درآمد دارد و مانند یکی از اشراف بزرگ این کشور زندگی میکند و حال آنکه وقتی به پاریس رفت، شاید بهاندازۀ شما هم بضاعت مادی و معنوی نداشت و بر شما است که از روش این مرد پند بگیرید و با این کاغذ توصیه که به شما میدهم، نزد او بروید و از راهنماییهای وی پیروی کنید تا اینکه بتوانید مثل این مرد راه سعادت را بهروی خویش مفتوح نمایید.
بعد از این اظهارات، دارتنیان بزرگ شمشیر خود را به کمر دارتنیان کوچک بست و گونههای او را بوسید و در حق او دعای خیر کرد و گفت: بروید به امان خدا!
وقتی دارتنیان جوان از اتاق پدر خارج شد، دید که مادرش در اتاق خود منتظر او است و نسخۀ مرهمی را که داروی اعجازبخش تمام زخمها است، آماده کرده که هردفعه که پسرش محتاج شد (و بعد از توصیههای پدر بیم آن میرفت که زیاد محتاج آن نسخه شود)، از آن استفاده کند. خداحافظی دارتنیان با مادرش طولانیتر و تأثرآورتر از وداع با پدر گردید، زیرا پدر بااینکه یگانهفرزند خویش را بسیار دوست میداشت، نظر به اینکه مرد بود، نمیخواست در موقع وداع ابراز تأثر کند، درصورتیکه مادر دارتنیان یک زن به شمار میآمد، آن هم زنی که مقام مادری دارد و میبیند که یکتافرزند دلبندش، قصد دارد از او جدا شود و دیگر خدا دانا است که آیا بازگشت خواهد کرد یا نه!
مادر دارتنیان بسیار گریست و چون باید حقیقت را گفت، ناچاریم تذکر بدهیم که دارتنیان هرچه کرد که خود را نگاه دارد و نگذارد اشک از چشمهای او خارج شود، از عهده برنیامد و جوانی که میبایست در آینده به توصیۀ پدر رفتار نماید و از دلاوران باشد، با وجود خودداری اشکی فراوان ریخت و بااینکه نیمی از اشکها را پنهان کرد، گواه صادق قلب شکستۀ او از آستین بیرون آمد.
[1]. سرایندۀ این دیوان موسوم به ژان دو مونگ است که در قرن چهاردهم میلادی در فرانسه میزیست. مترجم
[2]. بورژوا طبقهای بین اشراف و زارعین بودند که قسمت مهمی از سکنۀ شهرها را تشکیل میدادند و میتوان آنها را طبقۀ متوسط نامید. مترجم
[3]. دونکیشوت اصلی مذکور در کتاب معروف نویسندۀ اسپانیایی پنجاه سال داشت. مترجم
[4]. ایالتی است در فرانسه. مترجم
[5]. اسم جوان دارتنیان بود. مترجم
کتاب سه تفنگدار نوشتۀ الکساندر دوما به ترجمه و اقتباس ذبیحالله منصوری
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.