بى ياد تو هرگز

علی محمد افغانی

… كودتا نعل بالنعل طبق خبرى كه ما داده بوديم انجام مى‌شد ولى به سبب همان افشاگرى‌ها عقيم مى‌ماند، اطرافيان مصدق، اين نارسيس‌هاى ايرانى كه عاشق آئينه بودند براى ديدن تصويرهاى خود، چنين گمان مى‌كردند كه آنها عامل اين پيروزى مصدق بوده‌اند و مقابل آئينه بيشتر باد به گلو مى‌انداختند. ولى شكست شاه در كودتاى 25 مرداد كه منجر به فرارش از ايران گرديد، حتى از شكست 30ام تيرماه 31 بزرگتر و مفتضحانه‌تر بود. جز اينكه مصدق اين زمان مطلقآ نقش تاريخى خود را از ياد برد و مانند هملت كه در لحظه كشتن قاتل پدر خود دچار ترديد شد، شمشيرش را غلاف كرد و ملت را از يك فرصت بزرگ محروم ساخت. مردى كه تا آن لحظه بى‌پروا آمده بود اينك مانند كودكى كه از سايه خود بر ديوار اطاق دچار ترس شده عقب نشست. عوض مراجعه به آراء عمومى مردم جهت جمهورى، دنبال فكر شوراى نيابت سلطنت رفت و با اين عملش مثل گاو نه من شيرى كه ظرف شير را بعد از آنكه لب به لب پر شد با لگد برمى‌گرداند، تاريخ ايران را به باد داد.

مرکز پخش: پخش گسترش
آدرس سایت :  www.gbook.ir
تلفن: 91006010

 

585,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

علی محمد افغانی

نوع جلد

گالینگور

نوبت چاپ

اول

قطع

رقعی

تعداد صفحه

639

موضوع

تاریخ ایران

سال چاپ

1403

وزن

800

کتاب «بى ياد تو هرگز» نوشتۀ علی محمد افغانی

گزیده‌ای از متن کتاب

پيمان، نام مستعار دوست من اسماعيل بود ــ اسماعيل محققِ دوانى، سروان ارتش، كه سپيده‌دم روز 26 مردادماه 1334 در يك گروه شش نفرى به فرمان شاه تيرباران شد. هنگام اعدام آنها ما صداى گلوله‌ها را مى‌شنيديم. قبل از تيرباران وصيت كرده بود كه قبر او در كنار قبر دوست همرزمش منوچهر مختارى گلپايگانى ستوان هوائى باشد. ولى دژخيمان كه از مرده اين قهرمانان نيز مى‌ترسيدند، براى آن‌كه خانواده‌ها باهم بر سر مزار عزيزان خود نروند و يك‌جا جمع نشوند، گور آنها را به فاصله‌هاى دور از هم و پراكنده، هركدام در جايى كندند. بعد هم روى سنگ قبرها را تراشيده و ناخوانا كردند تا كسى متوجه نشود كه اينجا شهيدانى گلگون كفن خفته‌اند. چند سالى بعد، شهردارى، گورستان را تبديل به پارك كرد تا به خيال خود پرده‌اى روى جنايات بى‌شمار دستگاه منفور پهلوى بكشد. غافل از اين‌كه درخت‌ها سر از زمين برخواهند آورد، انسان‌ها زير سايه آنها خواهند نشست و بر هر برگى كه از شاخه جدا مى‌شود و به زمين مى‌افتد سرگذشتى را نوشته  خواهند ديد كه جزء ترديدناپذير تاريخ ملت ماست.

اينك اگر جاى قبر اين قهرمانان مشخص نيست چه باك. آنها نمرده‌اند و همچنان با تمام روح پيكارجوى خود در ميان ما هستند. زيرا زندگى آنها، مبارزه آنها، در طول عمر كوتاه خود تصويرى گويا از آن آرمان مقدسى بود كه ملت بزرگ ما در طلبش كوشا است.

سابقه آشنايى من و اسماعيل برمى‌گردد به يكى از روزهاى پاييز سال 1328 كه من تازه با درجه ستوان دومى از دانشكده افسرى بيرون آمده بودم. تصور مى‌كنم حافظه‌ام به خطا نمى‌رود كه در قوس جنوبى ميدان انقلاب ــ آن روزها ميدان مجسمه ــ، در تهران، داروخانه‌اى بود به نام داروخانه ستاره كه به سبب تراكم مغازه‌هاى آن راستا تابلوش با همه شكل درازى كه داشت در نظر اول براى بيننده به آسانى قابل تشخيص نبود. ساعت هشت شب با دوستى كه قبلا همديگر را نديده بوديم و نامش را نمى‌دانستم در گوشه اين ميدان قرار ملاقات داشتم. چكمه و شلوار سوارى بپا داشتم و به علامت نشانه، روزنامه لوله‌شده‌اى دستم بود. براى آن‌كه معلوم نكنم منتظر كسى هستم و احيانآ سوءظنى را برنينگيزم ساعتم را نگاه نمى‌كردم.

هدف اجتماعى و حزبى مشتركى كه من و اين دوست نديده را بهم پيوند مى‌داد، و راه طولانى ناهموار و پرمخاطره‌اى ك ما را به اتفاق ساير همرزمان ما به اين هدف مى‌رساند، مى‌توانست گوياى اين نكته باشد كه در آن لحظه چگونه سراپاى من در شوق انتظار و هيجانى وصف‌ناپذير شعله‌ور بود. آبان ماه بود و سايه شب رفته رفته همه‌جا را مى‌بلعيد. از ميان جمعيتى كه در حاشيه ميدان آمد و رفت داشت، افسرى با درجه سروانى كه كيف چرمى سياه‌رنگى زير بغلش گرفته بود به من نزديك شد. با نگاه نيمه‌گذرائى كه معمولا دو همقطار ناآشنا به‌هم مى‌اندازند و در آن انس و عاطفه مشتركى وجود دارد براندازم كرد و پرسيد :

ــ داروخانه ستاره كجا است؟

جواب دادم :

ــ ساعت هشت است.

علامت تماس از هردو طرف درست بود. باهم دست داديم و به‌طور كاملا عادى، مانند دو دوست قديمى در طول خيابان سى‌مترى به راه افتاديم. گفت :

ــ خود را معرفى مى‌كنم: سروان توپخانه[1]  اسماعيل محقق، افسر

منتسب به دانشكده افسرى كه در حال حاضر دانشكده فنى دانشگاه تهران را مى‌بينم. گفتم :

ــ از ديدنت خوشحالم. و چون حتمآ اسم و محل كار مرا به تو گفته‌اند و مى‌دانى، خود را معرفى نمى‌كنم. گفت :

ــ مى‌رويم تا منزل تو را ياد بگيرم كه بتوانم روزنامه‌ها و نشريات حزب يا سازمان را در روزهاى معينى برايت بياورم. دو رفيق ديگرى كه با تو كار مى‌كنند به اضافه يك نفر كه من معرفى خواهم كرد و او هم در دانشكده فنى است حوزه پنج‌نفرى ما را تشكيل خواهند داد. گرچه مى‌دانم كه فرد تازه‌كارى نيستى و همه‌چيز را مى‌دانى ولى به عنوان تذكرى كه هميشه بايد گفت مى‌گويم كه جلسات ما مطلقآ مخفى است و اَحَدى حتى نزديك‌ترين دوست يا فاميل ما نبايد از راز آن آگاه شود. دستيابى به حقيقت، و شور مبارزه به‌خاطر آن، بهمان اندازه كه روح پرتلاطم انسان عصر ما را شادى مى‌بخشد، او را بى‌قرار مى‌كند تا ديگران را نيز مانند خود در اين شادى سهيم سازد. اين است كه رفقاى تازه‌كار ما، بخصوص در مرحله‌اى كه اولين كتاب‌ها را گرفته و خوانده‌اند، از خود كم‌ظرفيتى و يا بى‌تابى نشان مى‌دهند و فراموش مى‌كنند كه مسئوليت آنها فعلا بيش از هرچيز در حفظ خود است ــ حفظ خود و سازمانى كه مى‌خواهند در آن فعاليت كنند. حقيقت، مانند چشمه‌اى جوشان كه اگر از اينجا جلوش را بگيرند و كورش كنند از آنجا بيرون خواهد زد، مخفى ماندن در طبيعتش نيست. و ما نيز پشت درهاى بسته با پرده‌هاى كشيده، يا در بيغوله‌هاى زيرزمينى براى اين دور هم جمع نمى‌شويم كه با توده‌هاى مردم قطع رابطه كنيم. درست برعكس، به‌خاطر پيوند با توده و تحقق آرمان توده است كه ما مبارزه مخفى را انتخاب كرده‌ايم. اين راهى است كه دشمن به ما تحميل كرده است و در مرحله‌اى از مبارزه خواه‌ناخواه مجبور به قبول آن هستيم.

تهران آن روز، يعنى در سال 1328، كمتر از يك پنجم امروز در سال 1360 جمعيت داشت و به همين نسبت خيابان‌هايش نيز خلوت بود.[2]  او

چند دقيقه‌اى ساكت ماند و من همانطور كه مى‌رفتيم مردد مانده بودم كه آيا لازم بود در تأييد گفته‌هايش سخنى بگويم و عقيده‌اى ابراز كنم؟ ولى حس كردم كه او دوست ندارد هميشه خودش ميدان‌دار صحبت باشد. گفتم :

ــ سال‌ها است آرزو داشته‌ام كه در يك چنين سازمانى عضو بشوم و فعاليت داشته باشم. اگر ملت ما به حق درك كرده است كه راه دومى براى رويارويى با دستگاه استبداد ندارد، پس طبيعى است كه در عرض سازمان‌هاى سياسى آشكار يا نيمه‌آشكارش سازمان مخفى نظامى خود را تشكيل بدهد. وظيفه حزب پيشرو ملت جز اين چيزى نيست. نظام حاكمه ايران در آزمايشات اين چند ساله به خوبى نشان داده كه با روش‌هاى معمولى مبازره حق ملت را به او نخواهد داد. حكومت قوام‌السلطنه و يورش‌هايش به سنگر آزادى بارزترين نمونه در اين رابطه است، دست بردن به اسلحه و واژگون كردن نظام فئودو ــ بورژوايى شاه و حاميان خارجى‌اش در يك نبرد آخرين، اين است تنها راه نجات ما از بندگى و ستم چندين صدساله.

سرش را به زير انداخته بود و در حالى كه گوشه كيف چرمى‌اش را زير دندان مى‌گزيد به دقت به سخنانم گوش مى‌كرد. زير لب آهسته گفت :

ــ ولى ما حالا تا آن مرحله فاصله زيادى داريم. خيلى بايد كار بكنيم. ناآگاهى، ترس، و خلقيات انفرادى كه اين يكى ريشه طبقاتى خرده‌بورژوايى دارد، سه عامل عمده‌اى هستند كه مانع مى‌شوند مردم و از جمله همقطاران ما به وظيفه و مسئولت ملى خويش كه همانا متحد شدن در راه پيكار با دستگاه پوسيده است قدم بگذارند. وظيفه ما در درجه اول آگاه كردن آنها است با هر وسيله‌اى كه در اختيار داريم. ما با عضويت در حزب و در سازمان نظامى حزب، براى اين وظيفه سنگين كمر بسته‌ايم.

به خيابان تير كه از طرف غرب به كلى خاكى بود رسيديم. دلم از شوق مى‌لرزيد. او آنگاه از من در خصوص منزل محل سكونتم، وضع كلى آن از نظر همسايه‌هاى بيرونى و درونى ما، درجه يا كيفيت كنجكاوى آنها نسبت به افسران و آمد و رفت‌هاى آنان، و در يك كلمه، اشكالاتى كه احيانآ ممكن بود براى تشكيل حوزه‌هاى هفتگى داشته باشيم پرسش كرد. جواب دادم كه اتاقى در يكى از كوچه‌هاى همين خيابانى كه مى‌رويم، تير غربى منشعب از سى‌مترى، اجاره كرده‌ام به ماهى 50 تومان. صاحبخانه‌ام بيوه‌زن چهل و پنج‌ساله‌ايست كه با دختر و دامادش به اضافه يك مستأجر كه كارمند ثبت است آنجا ساكن‌اند و رعايت احتياط فوق‌العاده ضرورى است. خوشبختانه اتاق من نزديك به در ورودى است و پنجره‌اى توى كوچه دارد كه تا كسى پشت آن روى شيشه بزند متوجه خواهم شد. و چون زمستان در پيش است روزهاى تشكيل جلسه، به بهانه سرما، درها را خواهيم بست و كسى متوجه نخواهد شد چكار مى‌كنيم. خيال مى‌كنند براى درس يا احيانآ بازى ورق و اين نوع مشغوليت‌ها دور هم جمع شده‌ايم.

[1] . او مدتى بعد تغيير رسته داد و به نيروى هوائى رفت.

[2]  بايد توجه داشت كه اين دفتر در سال‌هاى ا ول انقلاب تدوين شده است.

 

انتشارات نگاه

کتاب «بى ياد تو هرگز» نوشتۀ علی محمد افغانی

علی محمد افغانی      علی محمد افغانی      علی محمد افغانی

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “بى ياد تو هرگز”