از ارس تا زاگرس

نوشتۀ حسینقلی خان رستم ممسنی
به‌کوششِ هوشنگ خسروی‎

ششم مهرماه ۴۲؛ زندان انفرادی دژبان

***

باز عجوزۀ شب از غروب آغاز شد و پردۀ سیاه‌رنگ ماتم، بارِ خود را بر سر عالمیان فرو افکند. غروبی محنت‌زا، غروبی غم‌انگیز، غروبی به‌سردی دل ناامیدان، غروبی به خشکی و خشونت دل ستمکاران، غروبی که برای زندانیان آیۀ یأس و ناامیدی می‌ریزد، غروبی وحشتناک، فرارسید.

خدایا، غروب زندان چقدر کشنده و حرمان‌بار است!

 

750,000 تومان

جزئیات کتاب

سال چاپ

1403

نوبت چاپ

اول

پدیدآورندگان

هوشنگ خسروی

تعداد صفحه

647

نوع جلد

گالینگور

کتاب «از ارس تا زاگرس» نوشتۀ حسینقلی خان رستم ممسنی به کوشش هوشنگ خسروی

 

گزیده‌ای از متن کتاب

دیباچه

دیرگاهی است به واژگان ایل، عشیره و خان اندیشیده و در حد توان، کندوکاوی نیز کرده‌ام. به این نتیجه رسیده‌ام که در اذهان همۀ اقوام ایرانی، این سه اصطلاح جایگاه برجسته‌ای دارد و با گذر زمان، به یادواره‌ای فرهنگی تبدیل شده است. استفاده از این واژه‌ها و تکرار آن‌ها، در گویش، موسیقی، مراوده و آیین‌های زندگی امروز مشهود است و سالیان درازی است که در میان این اقوام، با تغییراتی، به‌صورت تکامل‌یافته، هنوز پابرجاست.

ایل از هم‌بستگی چند طایفه یا عشیره در قالب اتحادیه‌ای قومی و سیاسی تشکیل می‌شد. این طوایف اغلب اشتراک جغرافیایی، سیاسی و فرهنگی داشتند. عشایر خانوارهای دامداری بودند که با زندگی سیار و چادرنشینی، در جست‌وجوی مراتع و علوفه در ییلاق و قشلاق روزگار می‌گذرانیدند و پیوسته بنا به دلایلی از حکومت مرکزی و مأموران دولتی دوری می‌جستند. اینان همواره گوش‌به‌فرمان خان و کدخدایان و ریش‌سفیدان ایل‌وتبارشان بودند و همین تعصبات موجب عقب ‌ماندن آنان از مدنیت و فرهنگ می‌شد و به‌تبع آن از علوم و فنون روز بازمی‌ماندند.

خان مقام سیاسی برخاسته از ساختار اجتماعی عشایری بود که همراه با مناسبات تولیدیِ متکی بر نظام اقتصادی عشایر کوچ‌رو و روستاییانِ وابسته به کشت و زرع، ناگزیر به وجود آمد. خانان حاکمان محلی بودند که به‌گونه‌ای حکومت موروثی درون‌خانوادگی داشتند و معمولاً والیان حکومت وقت آنان را انتخاب می‌کردند. اگر زیرمجموعۀ آنان چند ایل بود، ایلخان نامیده می‌شدند. آنان نمایندۀ دولت مرکزی بودند تا مخارج زیاد دربار، شاهزادگان، اشراف، حرمسراها، صدراعظم‌ها، سپاه و لشکر را بر دوش عشایر، روستاییان، پیشه‌وران و قشرهای زحمتکش بیندازند. مهم‌تر اینکه در زمان لشکرکشی‌ها، کارگزاران دولتی یا خود خانان هرگز برای مالکیت و حق زندگی رعایا ارزشی قائل نمی‌شدند و تا کیلومترها در شعاع اردوگاه یا مسیر حرکتشان، احشام، علوفه و زادوتوشۀ آنان را به‌زور تصاحب می‌کردند و از رفتارهای خشونت‌آمیز هم اجتناب نمی‌ورزیدند.[1]

از اواخر سال 1329 خورشیدی، بعضی خانان در سرزمین ممسنی مدارسی راه‌اندازی کردند؛ ولی عشایر کوچنده و روستاییان، به‌دلیل نیاز به نیروی کار فرزندان خود، هیچ‌یک،‌ از تحصیل کودکانشان در مدرسه چندان استقبال نکردند. در دهۀ سی، عملیات راه‌سازی کشور موجب ارتباط بیشتر این مردم با شهر و شهرنشینان شد؛ به‌گونه‌ای که در خلال تحولات اجتماعی و توسعۀ شهرها، با مزایای مدنیت و تحصیل آشنا و به‌تدریج مشتاق سوادآموزی فرزندان خود شدند.

در حدود سال ۱۳۲۴، زمانی که جنگ جهانی دوم رو به پایان می‌رفت، سرکردگان فاتح آن در دو اجلاس یالتا و پتسدام گرد هم آمدند تا دربارۀ دستاوردهای جنگ، به‌ویژه تقسیم جهان، تصمیم‌گیری کنند. ایران در بلوک غرب باقی ماند، درحالی‌که شاهی جوان بر تخت و تاج پدر تکیه زده بود. چند سال بعد، ارمغان کودتای 28 مرداد 1332 برای شاه ایران فراهم‌آمدن منابع مالی روزافزون بعد از ملی‌شدن صنعت نفت و آغاز پی‌ریزی ارتشی قَدَر در خاورمیانه بود. سال 1338، شاه تصمیم گرفت اصلاحات اجتماعی و اقتصادی انجام دهد. به اشارۀ او، در دورۀ نخست‌وزیری منوچهر اقبال، پیش‌نویس لایحۀ اصلاحات ارضی به مجلس ارائه شد. بسیاری از نمایندگان مجلس را ملاکان بزرگ تشکیل می‌دادند؛ ازاین‌رو، لایحه را با تغییراتی به‌سود خودشان تصویب کردند. دومین لایحۀ اصلاحات ارضی بهسازی شد و سال 1340، در زمان نخست‌وزیری علی امینی، به اطلاع همگان رسید. سومین لایحه 28 تیر سال 1341، در زمان نخست‌وزیری اسدالله علم تصویب و 6 بهمن 1341 به همه‌پرسی گذاشته شد.[2] هم‌زمان با این تحولات و برقراری آرامش و امنیت نسبی در کشور، مدارس در مناطق عشایرنشین فعالیت آموزشی خود را ادامه دادند. البته فعالیت این مدارس پیشینه‌ای بس طولانی‌تر دارد.

کتاب تاریخ وصاف، سلطان خدابنده اولجایتو، از پادشاهان دودمان ایلخانان مغول را پایه‌گذار و پدر آموزش عشایر ایران از هفتصد سال پیش می‌داند و نوشته است این مدارس به همراهی اردوی سلطان‌محمد خدابنده در ییلاق و قشلاق در حرکت بودند. درواقع مدارس متحرکی ایجاد شده بود که وصاف الحضره، مؤلف تاریخ وصاف، آن‌ها را مدارس سیار سلطانی می‌خواند.[3]

در سال ۱۳۳۰، دکتر محمود حسابی، وزیر فرهنگ کابینۀ دکتر محمد مصدق، ضمن مسافرت به یاسوج، مدارس رسمی عشایری را در مرکز کنونی کهگیلویه و بویراحمد تأسیس می‌کند.

در سال ۱۳۳۲، نمایندۀ ادارۀ اصل چهار در ایران با کوشش فراوان به‌دنبال اجرای این اصل و آموزش فرزندان عشایر بود. این اهداف با همت جمعی از رؤسای عشایر قشقایی و تلاش جدی محمد بهمن‌بیگی محقق شد.

محمد بهمن‌بیگی عشایرزاده‌ای بود که پدر و مادرش فرصت دوران تبعید خود (اواسط دهۀ 1300 خورشیدی) را در تهران غنیمت شمردند و او را به مدرسه فرستادند. سپس درس‌خواندۀ حقوق دانشگاه تهران شد. عشق و علاقه‌اش به فرزندان عشایر و مشاهدۀ بی‌بهرگی و نداری آن‌ها، انگیزۀ او را نیرو بخشید تا با خلاقیت، راهی برای باسواد کردن کودکان عشایر کوچنده بیابد. او با پشتکار فراوان کار را به سرانجام رسانید. همگام با عشایر و در دل ایلات کوچ‌رو، مدارس سیار عشایری را بنا نهاد. در ییلاق و قشلاق هرجا سیاه‌چادرها برپا می‌شد، سپیدچادر مدرسه هم با پرچمی بر فراز آن به چشم می‌آمد. آموزگاری با چند قطعه گچ و یک تخته‌سیاه، به نماد مدرسۀ عشایری تبدیل شد. کوشش‌های او به بار نشست. دختران و پسران عشایر در کنار دانشجویان کلان‌شهرها به تحصیل پرداختند و توانستند در میدان دانش، جایگاه ارزشمندی به دست آورند و شخصیت‌های برجستۀ جهانی، در مراتب ممتاز علمی به جامعه تقدیم کنند.

بعد از کودتای 28 مرداد 1332، ایلخان قشقایی (عشایر ترک‌زبان استان فارس) به‌دلیل طرف‌داری از دولت ملی دکتر محمد مصدق، به حکم شاه به خارج از کشور تبعید شد و ایلخانی قشقایی به تاریخ پیوست. با اجرای بند چهارم دکترین هری ترومن[4] و تصویب اصلاحات ارضی در اواخر سال 1341، دیگر خانان جنوب و غرب فارس نیز غالباً دستگیر، محاکمه و به اعدام یا زندان محکوم شدند. این‌گونه، پروندۀ خانی به‌کلی در استان هفتم بسته شد. نوباوگانی که به مدارس دولتی و عشایری رفته بودند، به‌برکت آرامشی که در اقامتگاه آن‌ها به‌آرامی پیش می‌آمد، توانستند استعدادهای نهفتۀ خود را نشان دهند. دهۀ چهل خورشیدی زمان شکوفایی و به‌بارنشستن نهال‌هایی بود که در این مدارس رشد و نمو کردند. بدین‌ترتیب، دانش‌آموزان روستایی و عشایر روی صندلی دانشگاه‌ها نشستند. در همین دهه، آوازۀ دانشسرا، دبیرستان و دانشجویان عشایری در دیگر استان‌ها طنین‌انداز شد. فرزندان عشایر از دیگر نواحی ایران برای تحصیل راهی فارس شدند. این نهال‌ها درختان تنومندی شدند و امروزه، قبولی سالیانۀ فرزندان همان عشایر کوچنده و روستاییان عقب‌مانده، در دانشگاه‌ها، بسیار درخور ملاحظه بوده و شخصیت‌های علمی و جهانی‌شان زبانزد اندیشمندان است.

این کتاب یادداشت‌های حسینقلی‌خان، آخرین خان منطقۀ رستم ممسنی، است. دلیل نام‌گذاری آن به دو نماد «ارس و زاگرس» این بوده است که نام‌برده در دامنه‌های زاگرس متولد می‌شود، در سال‌های جوانی به تبریز تبعید می‌شود و بخشی از یادداشت‌ها دربارۀ همان زمان تبعید اوست.

چگونه این یادداشت‌ها را به دست آوردم؟

هرازگاهی در جمع خانوادۀ خان رستم، خاطرات تلخ و شیرین ولایت را مرور می‌کردیم. روزی دفترچۀ کوچکی با جلد کهنۀ قرمز، روی صندوقچه‌ای دیدم. از فرزند خان اجازه گرفتم و نگاهی اجمالی به آن انداختم. اولین صفحه نوشته‌ای با نگارش خط شکسته‌ای نظرم را جلب کرد که صورت‌حساب روزانه را با دقت و مرتب یادداشت کرده بود. آن را بستم و سر جایش گذاشتم. صاحب دفترچه در سکوتی پرمعنی مرا ورانداز کرد و پرسید: «چی شد؟» گفتم: «حس کنجکاوی باعث شد نگاهی بیندازم.» ادامه داد: «این نوشتۀ پدرم در زمان تبعید تبریز است.» مدت‌ها بود می‌اندیشیدم ریشۀ حکمرانی خانان در این منطقه از کجاست و کِی به این سرزمین آمده‌اند، چگونه حق حکمرانی و امرونهی بر مردم را پیدا کردند و حتی آنان را به جنگ‌های مکرر با ایل‌وتبار خودشان یا نیروهای حکومتی واداشتند. پرسیدم: «پدرت دفترچۀ خاطرات یا اسناد اجدادی و تاریخی هم داشته است؟» سکوتی کرد و بعد گفت: «نمی‌دانم»؛ ولی چشمان او حرفش را تأیید نکرد. مدتی بعد به دیدارم آمد و نه‌تنها همان دفترچۀ جلدقرمز، بلکه دو دفترچۀ کوچک دیگر برایم آورد. قول گرفت کسی نبیند و به او برگردانم.

اندیشۀ پشت این خطوط شکسته، گرچه همه صورت‌حساب و مراودات مالی را در بر می‌گرفت، مرا به تفکر واداشت. زمانی که دفترچه‌ها را برگرداندم، به او گفتم: «این دفترچه‌ها پیشاهنگ مدارک و اسناد مهمی هستند.» لبخندی زد و جواب داد: «چند جلد دفترچه و سندهایی هست.» از همان روز با حوصله پیگیر خواندن این یادداشت‌ها شدم. مدت‌ها طول کشید (بیش از پانزده سال) تا توانستم آن‌ها را قانع کنم که این مدارک ممکن است هر آن به‌نحوی نابود شود و دانستن سرگذشت تاریخ این سرزمین، حق فرزندان ممسنی و همۀ ایران است. شروط آن‌ها را پذیرفتم و موفق شدم دفاتر را تحویل بگیرم. اکنون بیش از پنج سال است که تحقیقات میدانی و مطالعات کتب تاریخی در زمینۀ مفاد این یادداشت‌ها را در اولویت قرار داده‌ام. برای تهیۀ این روایت مستند و خواندن صدها سندی که در این یادداشت‌ها، آشکارا یا در پرده به آن‌ها اشاره شده بود، به خانوادۀ خان رستم مراجعه کردم. آنان با عنایت و اعتماد، این اسناد را در اختیارم قرار دادند. شایستۀ ژرف‌اندیشی بسیار است که فردی بی‌آنکه دارای تحصیلات عالی باشد، از بدو تولد تا آخرین روز حیات، زندگی اجتماعی و سیاسی ناآرامی را تجربه و تحمل کرده باشد. او در کودکی مدت کوتاهی که در ییلاق به سر می‌برد، به مکتب‌خانه رفت. پدرش درگیر کارهای دشوار و پایان‌ناپذیر قوم و قبیله بود و به‌ندرت می‌توانست او را ببیند. مادری حضور نداشت و نامادری‌ها هم تکلیفشان معلوم بود. در نوجوانی نیز نزدیک دو سال به تهران تبعید می‌شود (سال‌های 1308 و 1309) و در ملاقاتی اجباری با رضاشاه، به اشارۀ او یک معلم فارسی و یک معلم انگلیسی برایش انتخاب می‌کنند.[5] حسینقلی‌خان رستم در این یادداشت‌ها، فضای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی جهانی زمانۀ خود را تجزیه‌وتحلیل می‌کند و با جرئت به قلمرو مردم‌شناسی، حقوق و جامعه‌شناسی، ادبیات و شعر، هنر، زبان و موسیقی وارد می‌شود.

[1]. فشاهی، محمدرضا، واپسین جنبش قرون‌وسطایی در دوران فئودال، ص۴۴تا۴۶؛ پهلوی، محمدرضا، پاسخ به تاریخ، ص۱۳۵.

[2]. پهلوی، محمدرضا، پاسخ به تاریخ، ص۱۴۱.

[3]. «پدر آموزش و پرورش عشایری سلطان‌محمد خدابنده است؛ جوابیۀ روابط‌عمومی آموزش و پرورش»، روزنامۀ اعتماد، ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۷، ش۱۶۶۶، ص۱۸.

[4]. Harry S.Truman. اشاره به سخنرانی برنامۀ اصل چهار هری ترومن، رئیس‌جمهوری آمریکا، دربارۀ وضع آن کشور در سال 1949.

[5]. یادداشت‌های حسینقلی‌خان رستم.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب «از ارس تا زاگرس» نوشتۀ حسینقلی خان رستم ممسنی به کوشش هوشنگ خسروی

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “از ارس تا زاگرس”