گزیده ای از کتاب نامه به كودكى كه هرگز زاده نشد
کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ زویا گوهرین
. امشب، با پدرت حرف زدم. به او گفتم كه تو اينجايى. اين را با تلفن به او گفتم چون كه او از اينجا بسيار دور است، از آنچه كه او گفت دستگيرم شد كه خبر خوشى به او ندادهام. ابتدا سكوت عميقى پيش آمد، درست مثل اينكه تماس قطع شده باشد
در آغاز کتاب نامه به كودكى كه هرگز زاده نشدمی خوانیم
آن شب حس كردم تو هستى! قطرهاى زندگى كه از نيستى رها شده باشد. روى تختخواب دراز كشيده بودم، چشمهايم در تاريكى باز بود، و ناگهان، در اين تاريكى، روشنى يقينى درخشيدن گرفت، آرى، تو آنجا بودى. تو وجود داشتى.
درست مثل اين بود كه تيرى ميان سينهام نشسته باشد. دلم از تپيدن باز ايستاد. و چون دوباره با صدايى خفيف تپيدن از سر گرفت، آوارى از گيجى و سرگشتگى بر سرم فرو ريخت، احساس كردم در گردابى فرو مىروم كه در آن جز بىاعتمادى و دهشت چيزى نيست. اكنون نيز ترسى مرا در خود گرفته كه آثارش بر چهرهام، بر مويم و بر ذهنم هويداست. ترسى كه خودم را در آن گم مىكنم. سعى كن بفهمى، اين ترس، ترس از ديگران نيست. من از ديگران باكى ندارم. ترس از رنج كشيدن نيست. من از درد نمىترسم. ترس من از ترس توست، ترس از تصادفى كه تو را از نيستى بيرون كشيد و در بطن من نهاد. من هرگز براى پذيرايى از تو آماده نبودهام، حتى اگر بيش از اين ديده بهراهت دوخته باشم. همواره اين سئوال بىرحمانه را از خود كردهام كه شايد تو اشتياقى نداشتهاى بهدنيا بيايى؟ شايد روزى مرا بهخاطر اين كار سرزنش كنى و با فرياد بگويى: «چه كسى از تو خواست كه مرا به دنيا بياورى، براى چه مرا بهدنيا آوردى، چرا؟» كودك من، زندگى چنين دغدغهاى است. زندگى جنگى است كه هر روز تكرار مىشود و لحظههاى شادى، گريزهاى كوتاهى است كه به قيمتى بسيار بىرحمانه بهدست مىآيند. چگونه مىتوانم باور كنم كه از بين بردنت كار درستى است. چطور مىتوانم حدس بزنم كه ميل ندارى به سكوت بازگردانده شوى؟ تو نمىتوانى با من حرف بزنى. زندگى تو بهجز گرهى از سلولهاى تازه شكلگرفته چيزى نيست. شايد زندگى هم نيست، امكان زندگى است. با اين همه، براى دريافت نشان و اثرى از تو چه چيزها كه حاضرم بدهم. مادرم با اطمينان مىگويد كه من همين اثر را از خود بروز دادم و اين همان دليل به دنيا آوردن من بود.
آخر مادرم، مرا نمىخواست. آغاز وجود من با اشتباه همراه بود، در يك لحظه تفريح و بىخبرى. و براى اينكه من به دنيا بيايم هر شب دارويى را در آب مىريخت، سپس با گريه آن را مىنوشيد. و نوشيدن دارو همچنان ادامه داشت تا شبى كه در بطناش تكان خوردم و لگدى به او زدم تا بگويم كه مرا از ميان نبرد. داشت ليوان دوا را به لبهايش نزديك مىساخت. در دم ليوان را پس كشيد و محتوى آن را بر زمين ريخت. چند ماه بعد، فاتحانه در برابر خورشيد غلت مىزدم. اينكه كارى خوب بود يا بد نمىدانم. وقتى كه خوشبختم خيال مىكنم كار خوبى بود و زمانى كه بدبختم فكر مىكنم كار بدى بود. با وجود اين حتى موقعى كه بدبختم، فكر مىكنم خوشم نمىآمد كه به دنيا نيايم، زيرا هيچ چيز از نيستى بدتر نيست. برايت تكرار مىكنم من از درد نمىترسم. درد با ما بهدنيا مىآيد و رشد مىكند و همچنان كه به داشتن دو بازو و دو پا عادت داريم به درد خو مىكنيم. در واقع، از مرگ هم بيمى ندارم، زيرا اگر آدميزاد مىميرد مفهومش اين است كه به دنيا آمده، از نيستى رها شده. من از نيستى بيمناكم، از نبودن، از اقرار به وجود نداشتن، حتى اگر آدم تصادفآ و در اثر اشتباه يا تفريح ديگرى به دنيا بيايد. فراواناند زنهايى كه از خود مىپرسند: فرزندى بهدنيا آوردن، براى چه؟ براى آنكه گرسنه بشود، احساس سرما كند، مورد اهانت و خيانت قرار گيرد، در يك جنگ و يا از بيمارى بميرد؟ و اين زنها منكر اين اميد مىشوند كه گرسنگىاش فرو نشانده شود، تن سرماديدهاش گرم گردد، درستى و دوستى به او ارزانى شود، عمر دراز يابد تا بر جنگ و بيمارى غلبه كند. شايد اين زنها حق داشته باشند.
آيا نيستى را بر رنج ارجح بايد شمرد؟ من، حتى در لحظاتى كه بر ناكاميم، بر نااميدى و عذابم اشك مىريزم، باز معتقدم كه رنج كشيدن از نبودن بهتر است. و اگر اين عقيده را در مورد زندگى، با دلايل محكم و روشن گسترش دهم به اين نتيجه مىرسم كه بهدنيا آمدن از بهدنيا نيامدن بهتر است. آيا اينگونه دليل آوردن را مىتوان به تو تحميل كرد؟ آيا معنى چنين كارى آن نيست كه تو را بهخاطر خودم بهدنيا بياورم؟ بهدنيا آوردن تو به خاطر خودم، براى من گيرايى ندارد. زيرا كه من هيچگاه نيازمند تو نبودهام.
* * *
تو به شكمم لگد نزدى، پاسخم را ندادى. چگونه مىتوانستى اين كار را انجام بدهى؟
از وجود تو مدت بس كوتاهى مىگذرد. اگر از پزشك در اين مورد پرسشى مىكردم مرا مسخره مىكرد. ولى من به جاى تو تصميم گرفتم، تو زاده خواهى شد. اين تصميم را هنگامى گرفتم كه عكس تو را ديدم البته اين عكس واقعى تو نبود، عكسى بود از يك جنين سه ماهه همراه با خبرى در مورد تكوين زندگى كه در روزنامهاى چاپ شده بود. آنگاه كه به تو مىنگريستم ترسم از بين رفت، با همان
سرعتى كه به سراغم آمده بود. تو به گلى اسرارآميز، به اركيدهاى شفاف شباهت داشتى.
در قسمت بالا، نوعى سر تشخيص داده مىشد، با دو برآمدگى كه به مخ تبديل خواهند شد. پايينتر، يك نوع حفره كه دهان خواهد شد. در سه هفتگى، بنابر آنچه كه در عكس پيداست تو تقريبآ نامريى هستى. دو ميلىمتر و نيم. با وجود اين مىتوان جاى چشمهاى تو را تشخيص داد و جاى چيزى كه به ستون فقرات مىماند. همينطور دستگاه عصبى، معده، كبد، روده و ششها. قلب تو از هماكنون پيداست، اندازهاش حتى بزرگ است، بهطور نسبى، نه بار بزرگتر از قلب من. از هجده روزگى به بعد خون را به جريان مىاندازد و بهطور يكنواخت مىزند، آيا مىتوانم تو را از بين ببرم؟ براى من چه اهميت دارد كه تو به تصادف يا از روى سهو آغاز به زيستن كرده باشى؟ بعضىها تاييد مىكنند كه در ابتدا جز آرامش و سكوتى بزرگ چيزى نبود، بعد جرقهاى زد، جنبشى آغاز شد و چيزى پديد آمد كه نبود. در پس اين جنبش جنبشهاى ديگرى آمد، جنبشهايى هر بار پيشبينى نشدهتر، بىمعنىتر، و در اين ميان سلولى پديد آمد، آن هم به تصادف، شايد هم اشتباهآ، كه در دم به ميليونها، به ميلياردها سلول تبديل شد، تا آنكه درختها و ماهىها و انسانها زاده شدند. به گمان تو كسى پيش از انفجار، پيش از سلول خود را در برابر يك انتخاب يافته
است؟ گمان مىكنى از خودش پرسيده است كه آيا از همه اين چيزها خوشش خواهد آمد يا نه؟
باور دارى كه او خاطر خود را مشغول گرسنگى، سرما يا بدبختى سلول كند؟ من اين اعتقاد را رد مىكنم. حتى اگر اين كس وجود مىداشت، مثلا آن كه قابل قياس بود با آغاز و منشأ، بيرون از زمان و مكان، شك دارم كه غم خوبى و بدى را بر خود هموار كرده باشد. همه چيز شد چون كه مىتوانست بشود و لذا مىبايست كه بشود، بر حسب قهرى كه تنها قهر قانونى بود. و در مورد تو نيز مسئله بدين منوال است. مسئوليت انتخاب را من بر عهده مىگيرم.
كودك من! بهدنيا آوردن تو را بىهيچ خودخواهى بر عهده مىگيرم، قسم مىخورم كه اين كار برايم سرگرمكننده نيست. در خود آن توان را نمىبينم كه با شكم برآمده در كوچهها رفت و آمد كنم، در خود آن توان را نمىبينم كه شيرت بدهم، بشويمت و حرف زدن را به تو بياموزم. من زنى هستم كه كار مىكند، مسئوليتهاى بسيار ديگرى هم دارم و كنجكاوىهايى ديگر، اين را پيشتر به تو گفتهام، هيچ احتياجى به تو ندارم. ولى با اين همه مسئوليت وجود تو را به عهده مىگيرم، گيرم كه تو خوشت بيايد يا نيايد. من اين قهرى را كه به خودم، به پدر و مادرم، به پدربزرگ و مادربزرگم و به پدر و مادر آنها و بر اولين موجود انسانى كه از انسانى ديگر از روى ميل يا بىميلى بهدنيا آمد و تحميل شد به تو تحميل مىكنم. احتمالا اگر اين آخرى توانايى انتخاب كردن داشت، ترسيده بود و پاسخ مىداد، نه نمىخواهم بهدنيا بيايم. ولى هيچكس عقيده او را نپرسيد، و لذا او بهدنيا آمد، و زندگى كرد و مرد، بعد از بهدنيا آوردن موجود انسانى ديگرى كه هيچكس عقيدهاش را از او نپرسيده بود و اين موجود انسانى نيز همان كار را كرد و اين كار تا به ميليونها سال طول كشيد و هر بار قهرى بود كه بدون آن وجود نداشتيم. كودك من، شجاع باش. گمان مىكنى كه دانه يك درخت، هنگامى كه زمين را سوراخ مىكند و روييدن آغاز مىكند به شجاعت نياز ندارد؟ وزش يك باد، و پاى يك بچهموش براى جدا كردنش كافى است. با اينهمه جوانه مىزند و مىرويد، و دانههاى ديگرى مىافشاند. و به جنگلى تبديل مىشود. اگر روزى بر من بانگ زنى كه «چرا، و براى چه مرا بهدنيا آوردى؟» پاسخت خواهم داد: «من همان كارى را كردم كه ديگران و درختان طى مليونها مليون سال پيش از من كردهاند، و خيال مىكردم كه كار خوبى كردهام.»مهم اين است بهخاطر بياوريم كه آدميان درخت نيستند، و رنج يك موجود انسانى هزار بار بزرگتر از رنج يك درخت است زيرا كه آگاه است، زيرا كه هيچيك از ما آرزوى جنگل شدن ندارد، كه تمام دانههاى يك درخت، درخت نمىشوند، بيشتر آنها از بين مىروند، تغيير عقيده ندهيم. كودكم، منطق ما پر است از تضادها. هنوز چيزى را
ثابت نكردهايم. برعكس آن را مىبينيم، متوجه مخالفش مىشويم. و شايد متوجه مىشويم كه مخالفش به همان اندازه از زندگى اعتبار دارد. به اين ترتيب استدلال امروز من مىتواند با بىاعتنايى باژگونه شود. در واقع چنين است، هماكنون خود را مشوش و سردرگم مىيابم. شايد بدان سبب است كه جز تو به هيچكس نمىتوانم اعتماد كنم. من زنى هستم كه زندگى كردن به تنهايى را برگزيده است. پدرت با من نيست. و از اين بابت شكايتى ندارم، حتى اگر گاهى نگاهم درى را جستجو كند كه پدرت با عزم جزم از آن بيرون رفت بدون اينكه براى بازداشتناش تلاشى كنم، درست بسان اينكه ديگر هيچ حرفى براى با هم گفتن نداشتيم.
* * *
پيش پزشك بردمت. بيش از تاييد و تصديق به مشورت احتياج داشتم. به جاى هر جوابى، سرش را تكان داد و گفت كه حوصله كنم، گفت كه هنوز جوابى ندارد، چند روز ديگر برگردم. داشتم به اين فكر مىافتادم كه تو تنها ميوه تخيلاتم هستى و بس. وقتى كه دوباره پيشاش برگشتم تنها به اين خاطر بود كه ناآگاهىاش را به او خاطرنشان سازم، به او بگويم كه دانشاش پشيزى نمىارزد و يك مرد
چگونه مىتواند زنى را درك كند كه اظهار مىكند كه بچهاى در شكم دارد! يك مرد نمىتواند آبستن باشد، و از اين گذشته آيا اين خود مزيتى است يا كمبودى؟ تا ديروز مزيتى به نظرم مىرسيد، حتى برتريى. امروز اين يك حد در نظرم جلوه مىكند، يك فخر. زندگى ديگرى را در جسم خود گنجاندن، به جاى يك تن، دو نفر بودن چيزى از افتخار به همراه دارد. لحظاتى پيش مىآيد كه نوعى احساس پيروزى آدم را در خود مىگيرد كه در برابر آن ديگر هيچ چيز وجود ندارد، نه درد جسمانى كه با آن بايد درافتاد، نه كارى كه بايد آن را فدا كرد، نه آزاديى كه بايد از دست داد. مرد خواهى بود يا زن؟ دلم مىخواهد زن باشى. مىخواهم آنچه را كه احساس كردم روزى احساس كنى. من هرگز با مادرم همفكر نيستم كه مىگويد زن بهدنيا آمدن خود يك بدبختى است. مادرم وقتى كه نااميد مىشود مىنالد و مىگويد: «آه، اگر مرد بهدنيا آمده بودم!» من اين را مىدانم: دنياى ما به وسيله مردها، براى مردها ساخته شده، و قدرت و برترى آنها آنقدر ديرينه است كه آن را نهايتى نيست.
در افسانههايى كه مردها براى توضيح دادن زندگى ساختهاند، اولين مخلوق يك زن نيست: مردى به نام آدم است. حوا بعدآ سر مىرسد، براى آنكه آدم را سرگرم كند و گرفتارى بهبار آورد. در نقاشىهايى كه زينتبخش كليساهايشان است خدا پيرمرد ريشويى است، و هرگز بسان پيرزنى با موى سفيد جلوهگر نمىشود. و همه قهرمانها مرد هستند، از پرومتهاى[1] كه آتش را ربود بگيريم تا ايكاروس[2] كه مىخواست پرواز كند و حتى اين عيسايى كه پسر پدر و روحالقدس مىخوانندش. مثل اينكه زنى كه از آن متولد شد يك مرغ كرچ يا دايه بود. و با وجود اين، يا بهتر بگويم به اين خاطر، زن بودن چه شورانگيز است. زيرا اين اقبالى است كه مستلزم شجاعتى است بزرگ، ستيزهاى است كه خستگى ندارد. اگر زن بهدنيا بيايى، چه چيزهايى را كه بايد بر عهده بگيرى. بايد به مبارزه برخيزى و اعلام كنى آفرينشگر، بهخوبى مىتوانست پيرزنى با موى سپيد يا دخترى زيبا باشد. سپس بايد براى توضيح دادن اينكه گناه از آن روز پديد نيامد كه حوا سيبى چيد، نبرد كنى. آن روز فضيلت باشكوهى جلوهگر شد كه نافرمانى نام دارد. بالاخره بايد مبارزه كنى تا ثابت كنى كه در بدن صاف و مدور تو هوشى وجود دارد كه حق پذيرفته شدنش را فرياد مىزند. مادر بودن حرفه نيست. وظيفه هم نيست. حقى است در بين حقوق ديگر. تو از فرياد و فغان درمانده خواهى شد. و بيشتر وقتها، يا تقريبآ هميشه، باخت با تو خواهد بود. ولى نبايد مأيوس شوى، مبارزه كردن از برنده شدن بسى زيباتر است، سفر كردن از به مقصد رسيدن شادى بيشترى دارد. و براى فايق آمدن بر اين پوچى، بايد سفر را از سر گيرى، آرمانها و هدفهاى تازهاى بيافرينى. بله، آرزو كن كه زن باشى. اگر كودك صدايت مىكنم اعتنا نكن. و اميدوارم كه هيچوقت چيزى را كه مادرم مىگويد نگويى. من هرگز آن را بر زبان نراندهام.
ولى اگر مرد بهدنيا آمدى، همانقدر شادمان خواهم شد. شايد هم بيشتر، زيرا تو از اين همه سرافكندگى دور خواهى بود. اگر مرد بهدنيا آمدى، از اين بيم نخواهى داشت كه در خم يك كوچه تاريك به تو تجاوز شود. براى اينكه در اولين نگاه تو را بپذيرند به صورت زيبا نياز ندارى، و براى پنهان كردن هوشت محتاج اندام موزون نيستى. با هر كس كه بخواهى هستى بدون اينكه مجبور به تحمل قضاوتهاى بدخواهانه باشى، به تو نخواهند گفت كه گناه، روزى پديد آمد كه تو سيبى از درخت برچيدى. كمتر خودت را خسته و درمانده خواهى كرد. مىتوانى بىآنكه مسخرهات كنند، نافرمانى كنى، مىتوانى بدون اينكه يك شب با احساس فرو افتادن در گرداب بيدار بمانى دوست بدارى، بدون اينكه در آخر كار دشنام بشنوى از خودت دفاع كنى. طبعآ الزامهاى ديگر و بىعدالتىهاى ديگرى را تحمل خواهى كرد. زندگى براى يك مرد هم چندان آسان نيست، حرفم را باور كن. چون
كه اندامت قوىتر خواهد بود بارهاى سنگينترى بر تو خواهند نهاد. مسئوليتهاى مستبدانهاى بر تو تحميل خواهند كرد. چون ريش دارى اگر گريه كنى بر تو خواهند خنديد، حتى اگر محتاج به محبت باشى. در جنگ به تو دستور خواهند داد كه بكشى يا بميرى، و تو را ملزم خواهند كرد كه در ظلم و جور ايجاد شده در دوران غارنشينى شريك جرم باشى. و با وجود اين، يا بهتر بگويم به اين خاطر مرد بودن نيز حادثه شگفتانگيزى است. اقدامى كه هرگز تو را نااميد نخواهد كرد. اگر تو مرد بهدنيا آمدى، اميدوارم مردى باشى كه من هميشه در روياهايم ديدهام، مردى مهربان با درماندگان، خشن با زورمندان، بخشنده و شريف با كسانى كه تو را دوست دارند، بىرحم با كسانى كه زور گويند. بالاخره دشمن هر كس كه مدعى باشد كه عيساها پسران پدر و روحالقدساند و نه پسران مادرى كه آنها را بهدنيا آورده است.
كودكم، من در پى آن هستم تا برايت شرح دهم كه مرد بودن به دُمى در پيش داشتن نيست بلكه به مفهوم انسان بودن است. و آنچه بيش از هر چيز براى من اهميت دارد اين است كه تو يك انسان باشى. كلمه انسان كلمه شگفتآورى است زيرا مرد و زن را محدود نمىكند و بين آنها كه دُمى دارند و آنهايى كه ندارند مرزى ترسيم نمىكند. از اين گذشته خطى كه دمدارها را از بىدمها جدا مىسازد آنقدر باريك و ظريف است كه عملا منحصر مىشود به توانايى روياندن يا نروياندن يك مخلوق در شكم ديگرى. قلب و مغز جنسيتى ندارند. رفتار هم جنسيت ندارد. اگر تو انسانى اهل دوست داشتن و اهل تفكّر هستى، آنچه را كه گفتم به خاطر داشته باش زيرا من از آنهايى نيستم كه بهصورتى تو را ملزم سازم كه رفتارت زنانه يا مردانه باشد. من تنها از تو خواهم خواست كه از معجزه متولد شدن بهره برگيرى و هرگز به پستى و بىهمتى تن درندهى. پستى جانورى است همواره كمين كرده، او ما را هر روز مىگزد و نادرند كسانى كه نمىگذارند كه اين حيوان پاره پارهشان كند. به نام احتياط، به نام سود و زيان و گاهى به نام فرزانگى. آدميان، هنگامى كه خطرى تهديدشان مىكند ترسو و بزدلاند، همين كه خطر رفع شد كوس خودستايى مىزنند. هرگز نبايد از خطر بگريزى، حتى اگر ترس و بيم تو را برحذر دارد. بهدنيا آمدن خود نوعى خطر كردن است.
شايد اينگونه حرف زدن هنوز خيلى زود باشد. شايد بر من است كه فعلا زشتىها و غمها را از تو پنهان بدارم، برايت از دنياى بىگناهى و شادى تعريف كنم. ولى اين كار بهمثابه جلب تو خواهد بود در افتادن به دام. مثل اين خواهد بود كه تو را به اين خيال وادارم كه زندگى فرش ظريف و نرمى است كه با پاى برهنه مىتوان بر آن راه رفت، نه جادهاى سنگلاخ با سنگهايى كه پاى آدمى به آنها گير مىكند، مىافتد و مجروح مىشود. سنگهايى كه با كفشهاى آهنين بايد از آنها گذشت. و حتى اين هم كفايت نمىكند زيرا، در حالىكه تو از پاهايت مراقبت مىكنى، همواره كسى پيدا خواهد شد كه سنگى بردارد و به سوى تو پرتاب كند. براى امروز كافى است سخنم را تمام مىكنم پسرم، دخترم. از درس من چيزى دستگيرت شد؟ چه كسى مىداند ديگران اگر به آن گوش مىدادند دربارهاش چه مىگفتند. ديوانهام مىپنداشتند يا به سادگى سنگدلم مىدانستند. آخرين عكست را نگاه كردم، در پنج هفتگى، قد تو از يك سانتيمتر كمتر است. خيلى تغيير كردهاى. خيلى بيشتر از يك گل اسرارآميز، يك ماهى بسيار كوچك كه بالههاى نازكش پديدار مىگردند. چهار باله كه به پا و بازو تبديل خواهند شد. چشمهاى تو از هماكنون دو نقطه سياه بسيار كوچكند كه دور آنها دايرهاى ديده مىشود و بدن تو به دم كوچكى منتهى مىگردد! در گزارشى مىخواندم كه در اين مرحله باز شناختن تو از جنين هر حيوان پستاندار ديگرى تقريبآ غيرممكن است. اگر تو يك گربه بودى، كم و بيش به چيزى كه هماكنون هستى شباهت داشتى، نه چهرهاى، نه مخى. كوچولوى نازنين، من با تو سخن مىگويم و تو از آن آگاهى ندارى. در تاريكى پيرامونت، تو حتى از بودنت خبر ندارى. مىتوانم نابودت كنم و تو هرگز پى نخواهى برد كه تو را از بين بردم. تو هرگز نخواهى توانست ثابت كنى كه من خطايى در مورد تو مرتكب شدم يا هديهاى به تو ارزانى داشتم.
[1] . در اساطير يونانى، پرومته كه شاخهاى آتش را از آسمان ربوده و براى انسان آوردهبود با مجازات زئوس، بر كوهى زنجير شد. روز عقابى جگر او را مىخورد و شبهنگام، جگر ديگربار پديد مىآمد…
[2] . ايكاروس در اساطير يونانى، با بالهايى كه از موم ساخته شده بود فرار كرد و چونزياد به خورشيد نزديك شد موم بالها آب شدند و به دريا افتاد. مترجم.
کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ زویا گوهرین
کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ زویا گوهرین
کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ زویا گوهرین
کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ زویا گوهرین
کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ زویا گوهرین
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.