ساندویچ ژامبون – چشم و چراغ 40

 چارلز بوکوفسکی

علی امير رياحی

بوکوفسکی شاعر و داستان نویس بزرگی است،در ایران نیز بسیار مورد اقبال خوانندگان جدی کتاب،ساندویچ ژامبون داستان بلند و جذابی است سرشار از طنز و مطایبه اما در پس طنز آثار بوکوفسکی به دغدغه ها و دردهای جوامع صنعتی و مدرنی می پردازد که به مرور ایام از روابط انسانی،عشق وعاطفه،مهروزی و انسانیت تهی میشوند و روابط مکانیکی،سودجویی و بالا رفتن از مراتب اجتماعی به هر قیمتی جایگزین روابط انسانی میشود،در واقع طنز نویسنده طنزی سیاه و تلخ است که در پس ظاهر خنده دار هود میتواند اشک به چشم خواننده بیاورد

من خانه مادربزرگ را دوست داشتم. خانهي کوچکي زير انبوه شاخههاي آويزان درختان فلفل. اميلي همه قناريهايش را در قفسهاي جداگانهاي نگه ميداشت. يک‌بار را به خوبي يادم است. حوالي عصر ميخواست روسري سفيدي را روي قفسها بيندازد تا پرندهها بتوانند بخوابند. بقيه هم نشستند روي صندلي و شروع کردند به صحبت. آنجا يک پيانو بود. من نشستم پشتش و کليدها را فشار دادم و به صداهاشان گوش کردم. آن کليدهاي انتهايي پيانو را بيشتر دوست داشتم، جايي که انگار ديگر به سختي صدايشان درميآيد – صدايي مانند افتادن تکههاي يخ روي يکديگر..

225,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 460 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

چارلز بوکوفسکی, علی امیر ریاحی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

پانزدهم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

400

سال چاپ

1401

موضوع

رمان خارجی

تعداد مجلد

یک

وزن

460

گزیده ای از کتاب ساندویچ ژامبون

کتاب ساندویچ ژامبون نوشتۀ چارلز بوکوفسکی

اولين چيزي که از حرفهاي مادربزگ يادم ميآيد اين بود: «همتونو تو گور مي‌کنم»! اين را اولين بار وقتي گفت که ما ميخواستيم شروع کنيم به غذا خوردن، و بعدها بارها و بارها قبل از شروع غذا همين را تکرار کرد. خوردن به نظر خيلي مهم بود. ما پوره سيبزميني و آب گوشت ميخورديم، مخصوصا روزهاي يکشنبه. ما همچنين گوشت کباب شده، سوسيس آلماني،کلم آب‌پز، نخودفرنگي، ريواس، هويج، اسفناج، لوبيا سبز، مرغ، کوفته،  اسپاگتي با مخلوط نشاسته و گوشت، و همچنين پياز آب‌پز، مارچوبه، و هر يکشنبه کلوچه توتفرنگي و بستني وانيلي ميخورديم. براي صبحانه ما نان تست و سوسيس، کيک تازه يا وافل با بيکن و نيمرو داشتيم. !»

در آغاز کتاب ساندویچ ژامبون می خوانیم

اولين چيزي که يادم مي آيد، مخفي بودن زير چيزيست. زير يک ميز. من پايهي ميز را ميديدم، پاي آدمها را، و بخشي از روميزي را که آويزان بود. آن زير تاريک بود و من آن زير بودن را دوست داشتم. به گمانم در آلمان بوديم، و من يک يا دو سال بيشتر نداشتم. سال 1922. من زير ميز حس خوبي داشتم و ظاهراً هيچکس از بودن من در آنجا خبر نداشت. نور روز تابيده بود بر روي فرش و پاي آدمها. من نور روز را دوست داشتم. پاي آدمها چندان جالب نبود، نه چنانکه روميزلي آويزان، نه چنانکه پايه ميز، نه چنانکه نور روز.

بعد، ديگر هيچ چيز نبود… و بعد يک درخت کريسمس. شمعها. پرندگان تزئيني: پرندههايي با شاخههاي کوچک توت بر منقارشان. يک ستاره. دو نفر آدم درشت که دعوا ميکنند و فرياد ميکشند. آدمهايي که ميخورند. آدم‌هايي که هميشه در حال خوردناند. من هم. قاشق من خراب بود و من براي غذا خوردن مجبور بودم قاشق را با دست راست بردارم. اگر با دست چپ برمي‌داشتم قاشق از راه دهانم منحرف ميشد. من دوست داشتم قاشق را با دست چپم بردارم.

دو نفر بودند: يکي درشت‌تر با موهايي فر، دماغي بزرگ، دهاني بزرگ و يک عالمه ابرو. آنکه درشت‌ترر بود هميشه به نظر عصباني ميآمد، اغلب هم داد ميزد. آن يکي ريزه‌تر بود، ساکت، با صورتي گرد، رنگ پريده، و چشماني درشت. من از هردوشان ميترسيدم. گاهي شخص سومي هم آنجا بود، زني چاق که لباسي ميپوشيد با بندهايي در گلوگاه. او سنجاق سينهي بزرگي ميزد، و روي صورتش خال‌هاي گوشتياي داشت که ازشان موهاي کوچکي بيرون زده بود. همه او را «اميلي» صدا ميزدند. آنها آدمهاي خوشبختي به نظر نميرسيدند. اميلي مادربزرگ بود، مادر پدرم. اسم پدرم «هنري» بود، اسم مادرم «کاترين». من هيچوقت به اسم صدايشان نکردم. من «هنري جونيور» بودم. اين آدمها اغلب آلماني صحبت ميکردند، و اوايل من هم.

اولين چيزي که از حرفهاي مادربزگ يادم ميآيد اين بود: «همتونو تو گور مي‌کنم»! اين را اولين بار وقتي گفت که ما ميخواستيم شروع کنيم به غذا خوردن، و بعدها بارها و بارها قبل از شروع غذا همين را تکرار کرد. خوردن به‌نظر خيلي مهم بود. ما پوره سيبزميني و آب گوشت ميخورديم، مخصوصاً روزهاي يکشنبه. ما همچنين گوشت کباب شده، سوسيس آلماني، کلم آبپز، نخودفرنگي، ريواس، هويج، اسفناج، لوبيا سبز، مرغ، کوفته، اسپاگتي با مخلوط نشاسته و گوشت، و همچنين پياز آبپز، مارچوبه، و هر يکشنبه کلوچه توتفرنگي و بستني وانيلي ميخورديم. براي صبحانه ما نان تست و سوسيس، کيک تازه يا وافل با بيکن و نيمرو داشتيم. و هميشه آن ميان قهوه بود. اما بهترين چيزي که من يادم ميآيد پورهي سيبزمينيست و آب گوشت و مادربزرگ که ميگفت «هموتونو تو گور ميکنم!»

بعد از آنکه ما به آمريکا رفتيم، مادربزرگ اغلب به ديدنمان ميآمد، از پاسادنا[1] تا لسانجلس با چرخ دستي قرمزش. ما اما به ندرت با فورد مدل تی[2]مان به دیدنش می‌رفتیم.

من خانه مادربزرگ را دوست داشتم. خانهي کوچکي زير انبوه شاخههاي آويزان درختان فلفل. اميلي همه قناري‌هايش را در قفسهاي جداگانهاي نگه ميداشت. يکبارش را به خوبي يادم است. حوالي عصر ميخواست روسري سفيدي را روي قفسها بيندازد تا پرندهها بتوانند بخوابند. بقيه هم نشستند روي صندلي و شروع کردند به صحبت. آنجا يک پيانو بود. من نشستم پشت‌اش و کليدها را فشار دادم و به صداهاشان گوش کردم. آن کليدهاي انتهايي پيانو را بيشتر دوست داشتم، جايي که انگار ديگر به سختي صداي‌شان درميآيد ـ صدايي مانند افتادن تکههاي يخ روي يکديگر.

پدر با صداي بلند گفت: «بس کن ديگه!»

مادربزرگ گفت: «ولش کن بچه رو! بذار بازيش رو بکنه.»

مادرم لبخند زد.

مادربزرگ ادامه داد:« اين پسره، وقتي خواستم از گهواره بلندش کنم ببوسمش خودش رو کشيد بالا و يه مشت خوابوند تو دماغم.»

آنها شروع کردند به صحبت کردن و من رفتم سراغ پيانو.

پدر پرسيد: «چرا نميدي اونو کوکش کنن؟»

بعد به من گفتند که ميرويم به ديدن پدربزرگ. پدربزرگ و مادربزرگ با هم زندگي نميکردند. به من گفته بودند که پدربزرگ مرد بدي است و دهانش بوي گند ميدهد.

«چرا دهنش بو گند ميده؟»

کسي جواب نداد.

«چرا دهنش بو گند ميده؟»

«مشروب ميخوره»

ما سوار فورد مدل تي شديم و رفتيم براي ديدن پدربزرگ «لئونارد». وقتي ما رسيديم او ايستاده بود روي ايوان جلو خانهاش. پير بود اما کاملاً صاف ايستاده بود. او قبلاً افسر ارتش آلمان بود و وقتي شنيده که سنگفرش خيابانها از طلاست به آمريکا آمده بود. خيابانها آن‌طور که فکر ميکرد نبودند بنابر اين سرکارگر يک شرکت ساختماني شد.

کسي از ماشين پياده نشد. پدربزرگ با انگشت‌اش به من اشاره کرد. يک نفر در را باز کرد. من پياده شدم و به سمت او راه افتادم. موهايش يک دست سفيد بودند، و بلند، و ريشش يک دست سفيد بود، و بلند، و وقتي نزديکتر شدم چشمهايش را ديدم که ميدرخشيدند، انگار آبي روشن، و به من نگاه ميکردند. من با کمي فاصله از او ايستادم.

گفت: «هنري! تو و من، ما همديگه رو ميشناسيم، بيا تو خونه.»

دستهاش را باز کرد وقتي نزديک شدم بوي گند نفس‌اش رو شنفتم. بوي اذيت کنندهاي بود، ولي او زيباترين مردي بود که من در زندگي ديده بودم، برای همین ازش نترسیدم.

با او رفتم داخل خانهاش. مرا به سمت صندلياي راهنمايي کرد.

«بشين، لطفاً، خيلي خوشحالم که ميبينمت.»

رفت به اتاقي ديگر. بعد با جعبه فلزي کوچکي برگشت.

«مال توئه. بازش کن»

من نتوانستم درپوش جعبه را باز کنم.

«بيا، بذار ببينم.»

او درپوش ظرف را شلتر کرد و باز برگرداند به من. من درپوش را برداشتم و آن زير يک نشان صليب شکل بود. يک نشان آلماني با يک روبان.

گفتم: «نه! پيش خودتون باشه»

گفت: «مال توئه، اين فقط يه نشان چسبوندنيه»

«مرسي»

«بهتره که بري، ممکنه نگرانت بشن»

«باشه، خدافظ.»

«خداحافظ هنري، نه، صبر کن…»

من ايستادم. او دو انگشتش را کرد توي جيب جلويي شلوارش و به سختي يک زنجير بلند طلا کشيد بيرون. بعد ساعت جيبي و زنجير طلا را سمت من گرفت.

«مرسي پدربزرگ…»

آنها بيرون منتظر من ايستاده بودند، من داخل فورد مدل تي شدم و ما آنجا را ترک کرديم. در طول راه آنها درباره چيزهاي مختلفي حرف زدند. آنها هميشه حرف ميزدند، و آنها همه راه را تا خانه مادربزرگ حرف زدند. آنها درباره موضوعات مختلفي حرف زدند اما حتي يک‌بار هم از پدربزرگ چيزي نگفتند.

2

من فورد مدل تي را خوب به ياد دارم. صندليهايي که بلند بودند، رکابي که زياد بلند نبود، و پدر که مجبور بود صبحها، روزهاي سرد، و اغلب وقتها، دستهي هندل را در جلوي موتور بارها و بارها بچرخاند تا ماشين روشن شود.

«آدم دستش ميشکنه با اين. بدمصب مث اسب لگد مي‌زنه.»

يکشنبههايي که مادربزرگ به ديدن‌مان نميآمد، ما با فورد مدل تي سواري ميکرديم. پدر و مادرم عاشق درخت‌زارهاي پرتقال بودند. عاشق کيلومترها درخت پر از شکوفه يا پرتقال که رديف شده‌اند. پدر و مادرم يک سبد پيکنيک و يک يخدان فلزي داشتند. در يخدان فلزي قوطيهاي کمپوت و يخ‌خشک بود، و در سبد سوسيس بود و گوش‌خوک و ساندويج کالباس، چيپس سيبزميني، موز، و نوشابه. ظرف نوشابه مدام بين سبد پيکنيک و يخدان فلزي در رفت و آمد بود، زود يخ ميبست، و بعد بايد ميگذاشتي آب شود.

پدر سيگار کَمِل ميکشيد. او کلي بازي و تردستي با پاکت سيگار بلد بود که گاهي بهمان نشان ميداد. مثلاً مي‌گفت روي پاکت چند تا هرم هست؟ ما ميشمرديم، و او هرمهاي بيشتري نشانمان ميداد. همچنين ترفندهايي درباره کوهان شترها و کلمات نوشته شده روي پاکت. سيگار کمل سيگار جادويي بود.

يکشنبهي بخصوصي هست که به ياد ميآورم. سبد پيکنيک خالي بود. ما همچنان در مسير درختان پرتقال می‌راندیم، و همین‌طور از خانه دورتر و دورتر ميشديم.

مادر گفت: «دَدي! بنزينمون تموم نشه!؟»

«نه! يه عالمه بنزين کوفتي دادم به خوردش.»

«کجا داريم ميريم؟»

«ميخوام خودم رو به يه‌کم پرتقال کوفتي برسونم.»

در طول راه، مادر آرام نشسته بود. پدر کشيد کنار جاده، و نزديک سيمهاي حصار پارک کرد، ما هم همان‌طور منتظر نشستيم. بعد پدر در را با لگد باز کرد و پياده شد.

« سبد رو بيار.»

ما از سيمهاي حصار بالا رفتيم.

پدر گفت «بياين دنبالم.»

بعد بين دو رديف درختان پرتقال بوديم با سايهباني از شاخهها و برگها. پدر ايستاد و شروع کرد به کندن پرتقالها از شاخههاي پايينيِ نزديکترين درخت. طوري پرتقالها را ميکند که انگار عصباني بود، و شاخهها طوري تکان ميخوردند که انگار آنها هم عصباني بودند. پدر پرتقالها را داخل سبدي که مادر نگهداشته بود پرت ميکرد. گاهي يکي به بيرون ميافتاد و من آن را بر ميداشتم و داخل سبد ميانداختم. پدر درخت به درخت ميرفت و از شاخههاي پاييني پرتقالها را ميکند و داخل سبد ميانداخت.

مادر گفت «ددي! فکر کنم ديگه بسهمونه.»

«عمراً.»

و به کندن ادامه داد.

بعد يک مرد از روبرو پيداش شد؛ يک مرد بسيار قد بلند، با دولول شکارياي در دست‌اش.

«خب، رفيق، بگو بينم داري چيکار ميکني؟»

«اينجا يه عالمه پرتقال هست، منم دارم پرتقال ميچينم.»

«اينا پرتقالاي منه، گوش کن، همين الان به زنت ميگي اونا رو بندازه زمين.»

«اينجا يه عالمه پرتقال کوفتي هست خب! با چن تا پرتقال کوفتي که چيزي ازت کم نميشه.»

«من نميخوام هيچي از پرتقالام کم بشه. به زنت بگو بندازتشون زمين.»

مرد تفنگش را به سمت پدر گرفت.

پدر به مادر گفت: «بندازشون.»

پرتقالها روي زمين قل خوردند.

مرد گفت « خب، حال از باغ من بزنين به چاک.»

«تو همهي اينا رو که لازم نداري!»

«من خودم ميدونم چقد لازم دارم. بزن به چاک.»

«آدمايي مث تورو باس دار زد!»

«اينجا قانون منم، يالا!»

مرد باز دولول شکاري‌اش را بالا آورد. پدر چرخيد و رفت سمت خروجي باغ. ما پشت سرش راه افتاديم و مرد هم پشت سر ما. بعد رفتيم داخل ماشين اما اين بار از آن دفعاتي بود که ماشين روشن نميشد. پدر پياده شد تا هندل بزند. دوبار هندل زد اما روشن نشد. پدر داشت عرق ميکرد. مرد کنار جاده ايستاده بود.

گفت: «يالا هندل لعنتي رو بچرخون ديگه!»

پدر داشت آماده ميشد که باز هندل را بچرخاند. «ما تو ملکِ تو که واينستاديم! تا هر وقت کوفتي‌اي که عشقمون بکشه ميتونيم همينجا بمونيم!»

«به درک که واينستادي! اون لعنتي رو از اينجا ميبري، زود!»

پدر دوباره هندل را داخل تومور چرخاند. موتور تکاني خورد و باز ايستاد. مادر با سبد خالی پیک‌نیک روی زانوهایش داخل ماشین نشسته بود. من ميترسيدم به مرد نگاه کنم. پدر باز هندل را چرخاند و اين‌بار موتور روشن شد. سريع پريد داخل ماشين و دنده را جا انداخت.

مرد گفت: «ديگه هم برنميگردي، وگرنه دفعهي بعد به اين راحتيها ولت نميکنم.»

پدر فورد مدل تي را به راه انداخت. مرد همچنان کنار جاده ايستاده بود. پدر داشت به سرعت ميراند. بعد پدر ماشين را آرام کرد و دور زد. او به سمت جايي که مرد ايستاده بود راند. مرد رفته بود. ما به سرعت مسير بازگشت‌مان از باغ پرتقال را طي کرديم.

پدر گفت «يه روز برميگردم حساب اين حرومزاده رو ميرسم.»

مادر پرسيد «ددي، امشب ميخوام يه شام خوب درست کنم. چي دوست داري؟»

پدر جواب داد «گوشت خوک تيکه شده.»

هرگز نديده بودم پدر با چنان سرعتي رانندگي کند.

3

پدرم دو برادر داشت. کوچک‌تره نامش بن بود و بزرگ‌تره جان. هر دو الکلي و بيمسئوليت. پدر و مادرم اغلب دربارهشان حرف ميزدند.

پدر گفت «هيچ‌کدوم‌شون هيچ پخي نميشن.»

مادر گفت «خب ددي! شماها تو يه خانوادهي ناجور بزرگ شدين.»

«برادر تو هم هيچ گهي نميشه!»

برادر مادرم در آلمان زندگي ميکرد. پدر اغلب دربارهي او بد ميگفت.

دايياي داشتم به اسم جک که با خواهر پدرم الينور[3] ازدواج کرده بود. من هيچوقت دايي جک و عمه الينور را نديده بودم، چرا که روابط آنها و پدر شکر آب بود.

پدر ميگفت «اين جاي زخمُ ميبيني رو دسم؟ اينو وقتي جوون بوديم الينور با يه مداد نوک تيز کاشت اينجا. اين همه وقت جاش نرفته.»

پدر من از مردم خوش‌اش نميآمد. او از من هم خوش‌اش نميآمد. هميشه به من ميگفت «بچه باس ديده بشه اما صداش نياد.»

بعد از ظهر يکشنبه روزي بود و مادربزرگ اميلي نيامده بود.

مادر گفت «بايد بريم ديدن بن. داره ميميره.»

« اون همه‌ی پولاي اميلي رو ازش قرض گرفته و با قمار و الواطی و آبکی، ريده بهشون.»

«ميدونم ددي.»

«حالا اميلي که بيوفته بميره هيچ پولي ازش باقي نميمونه.»

«به هرحال ما بايد بريم بن رو ببينيم. ميگن دوهفته بيشتر زنده نيست.»

«خيلي خب، خيلي خب، ميريم!»

اين شد که ما رفتيم سوار فورد مدل تي شديم و راه افتاديم. راه طولانياي بود و مادر ميان راه براي خريد گل پياده شد. تا کوهستان راه درازي بود. به پاي تپهها که رسيديم افتاديم توی راه مارپيچي که ميچرخيد و بالا مي‌رفت. عمو بن، آن بالا، در آسايشگاهي در انتهاي جادهي مارپيچ، از بيماري سل رو به مرگ بود.

پدر گفت «اينجا نگه داشتن بن لابد کلي واسه اميلي آب خورده.»

«خب شايد لئونارد هم کمک ميکنه.»

«لئونارد هيچي نداره، همه پولش رو ريخته تو استکان و سرکشیده.»

گفتم «من بابابزرگ لئونارد رو دوست دارم.»

پدر گفت «بچه باس ديده بشه اما صداش نياد.» بعد ادامه داد «هه لئونارد. اون فقط وقتي با ما خوب بود که مست بود، باهامون شوخي ميکرد و بهمون پول ميداد. اما فرداش که مستيش ميپريد گهترين آدم دنيا بود.»

مدل تي، به‌خوبي داشت مسير کوهستان را بالا ميآمد و آسمان آفتابي بود.

پدر گفت «اينم از اين.» و ماشين را به سمت پارکينگ آسايشگاه راند و ما پياده شديم. من به دنبال پدر و مادرم وارد ساختمان شدم. ما که وارد اتاق شديم، عمو بن نشسته بود روي تخت و داشت از پنجره بيرون را نگاه مي‌کرد. سرش را چرخاند و نگاه‌مان کرد. او مرد خوشگلي  بود؛ لاغر، با موهايي سياه، و چشماني براق با تلالویي خيره‌کننده.

مادر گفت «سلام بن.»

«سلام کتي.» بعد به من نگاه کرد. «اين هِنريه؟»

«آره.»

«بشينين.»

من و پدر نشستيم.

مادر همانجا سرپا بود. «اينوَرا گلدونی چیزی نيست اين گلا رو بذارم؟»

«گلاي قشنگيان، مرسي کتي. ولي نه، گلدون ندارم.»

مادر گفت «ميرم ببينم يه گلدون ميشه پيدا کرد اينجا.»

با گل‌هاي در دست‌اش اتاق را ترک کرد.

پدر پرسيد «دوستدخترات کجان بن؟»

«همين دور و برا.»

«آره جون عمهت.»

«گفتم که همين دور و بران.»

«ما اومديم چون کاترين ميخواس ببينتد.»

«ميدونم.»

«منم ميخواستم ببينمتون عمو بن. من فکر ميکنم شما خيلي خوشگلين.»

پدر گفت «هه، آره ارواح عمه‌ی من.»

مادر با گلداني از گل وارد اتاق شد.

«خيلي خب، ميذارم‌شون رو اين ميز کنار پنجره.»

«گلاي خوشگليان کتي.»

مادر نشست.

پدر گفت «ما نميتونيم زياد بشينيم. باس بريم.»

عمو بن دست کرد زير پتو و وقتي بيرون آورد پاکتي سيگار در دستش بود. يکي از پاکت درآورد، کبريتي روشن کرد و سيگار را گيراند، پک عميقي زد و دودش را فوت کرد در هوا.

پدر گفت «ميدوني که حق نداري اينجا سيگار بکشي. ميدونم اونا رو چطور گير آوردي، ریفیقه‌هات برات آوردن. من به دکترت ميگم راجع به اينا و ميگم ديگه اون خرابا رو راه ندن.»

عمو گفت «تو هيچ گه زيادياي نميخوري.»

پدر گفت «من يه فکر خوب دارم که چطوري اون سيگارا رو از دهن‌ت بکشم بيرون.»

عمو گفت «تو هيچوقت فکر خوبي نداشتي.»

مادر گفت «بن! تو نبايد سيگار بکشي. سيگار ميتونه بکشدت.»

عمو گفت «من به حد کافي زندگي خوبي داشتم.»

پدر گفت «تو زندگي خوبي نداشتي! کل‌ش بوده خوابيدن، مست کردن، قرض گرفتن، الواطي. تو يه روز هم تو زندگي‌ت کار نکردي! حالا هم تو بيست و چهارسالگي نفله شدي!»

عمو گفت «خيلي هم خوب بوده.» بعد پک عميق ديگري به سيگار کملاش زد، و فوت کرد.

پدر گفت «خيلي خب بياين گورمونُ گم کنيم، اين مردک ديوانه‌س.»

پدر بلند شد، بعد مادر بلند شد، بعد من بلند شدم.

عمو گفت «خدافظ کتي، و خدافظ هنري.» و به من نگاه کرد تا مشخص کند کدام هنري.

و ما پشت پدر روانه شديم تا راهروي آسايشگاه، تا بيرون از ساختمان، تا پارکينگ، تا فورد مدل تي. سوار شديم، ماشين استارت خورد، و ما شروع کرديم به پايين رفتن از مارپيچهاي کوهستان.

مادر گفت «ما بايد بيشتر ميمونديم پيش‌ش.»

پدر گفت «مگه تو نميدوني سل واگيرداره؟»

من گفتم «من فکر ميکنم عمو مرد خوشگليه.»

پدر گفت «به خاطر اون مرضه. باعث ميشه اينطوري به نظر بياد. تازه غير از سل چنتا مرض کوفتي ديگه هم گرفته.»

پرسيدم «چجور مرضاي ديگه؟»

«نميتونم بهت بگم.» و مدل تي را از ميان تپهها و دامنهي کوهها ميگذراند و من در شگفتي مرضهاي ديگر بودم.

  1. Pasadena 2. Model-T Ford

  1. Elinore

انتشارات نگاه

 

ساندویچ ژامبون نوشتۀ چارلز بوکوفسکی          ساندویچ ژامبون نوشتۀ چارلز بوکوفسکی          ساندویچ ژامبون نوشتۀ چارلز بوکوفسکی

ساندویچ ژامبون نوشتۀ چارلز بوکوفسکی          ساندویچ ژامبون نوشتۀ چارلز بوکوفسکی          ساندویچ ژامبون نوشتۀ چارلز بوکوفسکی

ساندویچ ژامبون نوشتۀ چارلز بوکوفسکی          ساندویچ ژامبون نوشتۀ چارلز بوکوفسکی          ساندویچ ژامبون نوشتۀ چارلز بوکوفسکی

ساندویچ ژامبون نوشتۀ چارلز بوکوفسکی          ساندویچ ژامبون نوشتۀ چارلز بوکوفسکی          ساندویچ ژامبون نوشتۀ چارلز بوکوفسکی

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “ساندویچ ژامبون – چشم و چراغ 40”