در آغاز کتاب تأملات؛ از صفر می خوانیم:
مقالهها:
نيما هنوز هم خيلى نيماست 7
من كه اين طورى مىبينم قضيه را 19
جهان، پستمدرن آفريده شده! 32
اين پديده هزارپا دارد 46
طورِ ديگرِ ديدن 66
من فكر مىكنم كه… 84
محورها و مشخصههاى شعر پسانيمايى 101
شعرِ افشانشى 137
متفاوتنويسى ضرورتآ يك امتياز نيست، اما… 142
شعر مؤلف، صلحِ مؤلف 158
چند نكته در اين معنى 165
سهم بهرام صادقى در شعر امروز ايران 175
وسوسه نبود، ضرورت بود 187
«سالن مردودين» از كدام طرف است؟ 192
شعرِ محلى در حاشيه 197
يك نوع تنهايى 200
1- اگر مگسى در كلكته عطسه كند… 204
2- دوست دارم هميشه نگاه به من باشد! 218
3- بخش اعظم شعر معاصر را من احيا كردم 227
اين اشاره!
براى چه مىنويسد؟
الف ـ تكرارىست اين پرسش! مىدانم، مىدانستهام! تكرار امّا هميشه دلآزار نيست! بوده كه نبوده! هست. كه نيست! ماه وُ خورشيدِ نو، از نو مىآيند وُ از نو هم، نوعى تكرار است، بىآزار ولى تابناك وُ طربناك نيز!
مىنويسم. بشريت امّا چشم به راه نوشتن من نيست تا مايهى نجات وُ رستگارىاش شود. نوشتن هدف، در نفْسِ خود، هدف است نوشتن نيز!
رودخانگىاش را با خودش همراه كرده وُ يك رودخانه است فقط! مفيد و مفرّح است اگر، جز اين نمىتواند باشد، آدمِ آتشگرفته؛ شده خود را به رودخانه بيندازد، انداخته! هدف اما اين نبوده! غرقانيدنِ آدمها به مذاق من وُ رودخانه خوش نمىآيد! در نوشتن، گرفتارِ نوشتار مىشوى وَ هدف است اين! هدف اين است! كسى اما چيزى مىنويسد وُ در نوشتن همراه مىشوى با دستها و چشمهايى كه در تو نگراناند وُ نگرانِ تواند! مىتابى در نوشتن وُ شبتاب هم اگر بشوى… در نوشتن، شبْتاب هم هست!
ب ـ سالها پيش در يكى از مجلات ادبى، مباحثى زير عنوان «تأملات؛ از صفر» چاپ كردم كه بعدها آن را در كتابى با عنوان «بيرون پريدن از صف» جاى دادم. حاليا به انگيزه و ضرورتى اين اسم را ـتأملات؛ از صفرـ بر كتابى كه در دست داريد مىگذارم، با اين توضيح كه هيچيك از
آن «تأملات…» در اين كتاب نيامده است! و چرا بيايد؟ گاه اينگونه وسواسها، بيدارى آدم را در خواب نيز بر هم مىزند!
پ ـ مقالههاى راهيافته در اين كتاب، فرايند تعمّق و تأمّلات نيم قرن زيست ادبيـهنرى من است! بىانگيزه نبوده وُ گاه به اشاره نيز بوده كه ضرورت دارد اين بحث را باز كنى وُ بسط بدهى آن را، آنها را: بحران وُ جريانهاى شعرى را، «منسالارى» وُ «فنسالارى» را، «فرا» وَ «پَسا» را، «مكتبسازى» وُ بازىهاى رهيافته در شعر را!
وَ من نوشتهام آنچه را كه «نوشتنْ»، خودْ به طراوت وُ صراحت گفته و مىگويد: بنويس!
ت ـ مقالههاى اين كتاب، بوده وَ هست كه منطبق با تاريخ چاپ وُ انتشار آنها نيست لزومآ! در مقدمهى «درى به اتاق مناقشه» ـكه مجموعه مصاحبههاى من است ـ ضرورت داشته كه بيايد جملاتى كه تكرارشان موضوعيت دارد در اينجا :
«… واقعيت امر اين است كه من در حفظ و نگهدارى مأخذ ـبريدهى جرايد، روزنامهها و مجلات ـ، كوشا، دانا وَ توانا نبوده وَ نيستم! جز اينكه كپى نسخهى نهايى هر ]مقاله[ را با جان، نزد دل نگهداشتهام» و نگذاشتهام بر باد رود!
اين قافلهى عمر عجب مىگذرد!
اما به اين نكته نيز بايد اشاره كنم كه بدون همت آقايان احمد فكرانديش، محمد آشور، اكبر قناعتزاده و مصطفا فخرايى اين كتاب رضايت خاطر مرا تأمين نمىكرد. چرا كه تعدادى از مقالات موجود در كتاب را كه در دسترس من نبود، اين عزيزان با كوشش و پيگيرى در اختيار من قرار دادند. پس تشكر لازم است اما اگر بپذيرند!
على باباچاهى / آبان ماه 1395
نيما هنوز هم خيلى نيماست
1ـ
گاهى فكر كردهام كه اگر بخواهم گردش بيان صحبت (شعرِ گفتوُگو، گفتار، محاوردهاى و…) را به طور نسبى ـالبته در متون كهن فارسى ـ نشان دهم، چه خاكى بر سر، يا چه گرد و خاكى را بايد برپا كنم؟ راستش تا اكنون تعريف و تبيين قابل قبولى از اينگونه (ژانر) شعر به دست داده نشده است!
بىگمان بعضى از افاضل مرا به حقنشناسى و بىانصافى متهم خواهند كرد كه نمكدان شكستن هنر نمىباشد!
«تعريف و تبصره»، «نامههاى نيما يوشيج»، «حرفهاى همسايه» و… همه بر «انتظام طبيعى»، «نثر وزندار» ]شعر همچون[ «نثر طنيندار»، ]شعر همچون[ «حرف صِرف طبيعى» تأكيد كردهاند؟
با اين حساب: يا
الف ـ بايد بر كمهوشى و يا مستى و مدهوشى خود اعترافى جانانه كنم.
ب ـ فاضل نمايى برجوانان قديم، عيب نيست!
پ ـ وسواس در عالم هنر هم، نوع ديگرى از همين بيمارى است!
ت ـ تناقض در فرمايشات نيما اين فرض را پيش رو مىنهد كه بالقوّههايى در نوشتار اين مرد، نهان و نهفته است كه فعليّت نيافته است!
ث ـ تأكيد نيما بر انتظام طبيعى، نزديك كردن شعر به نثر… شعرگفتار را در چارچوب يك تعريف خاص، محدود كرده است.
ج ـ انصاف اينكه تقدّمِ حركت وَ شركت در اين بحثِ نهچندان تازه با جناب دكتر رضا براهنى در مؤخرهى كتاب «خطاب به پروانهها»ست كه پرسشهاى قابل درنگى را در اين خصوص پيش كشيدهاند. ايشان البته به تفكر دكارتى نيما پرداختهاند و با عرقريزى روحِ فاكنر«هدف» مشروعى را در اين كارزار دنبال كردهاند. من اما بر آنم كه اين درنگيدن، «فردا چه به بار آرد؟»
نيما فرمايد: شعر بايد از حيث فرم، يك نثر وزندار باشد!
نثر وزندار!
بر وزندار بودنِ نثرِ مورد نظر نيما كه در شعريتِ شعرِ مورد نظر ايشان نقش مهمى دارد، كمى مىدرنگيم: اين عنوان ـ نثر وزندار ـ پرسشهاى چندگانهاى را با خودش حمل مىكند :
نثر علمى؟ نثر سخنورانه؟ نثر معيار (گفتار و نوشتار؟) نثر فلسفى، نثر روزنامهاى؟ نثر شاعرانه؟ و… طبيعت نثر مورد نظر نيما با طبيعت كدام گونهى نثر بايد قابل تطبيق باشد؟
طرح مقولهى زبان گفتار و زبان نوشتار هم كه فلاسفهى متأخّر بر آن تأكيد دارند، در اينجا گره از كار فرضآ فروبستهى ما نمىگشايد! منظور نيما از بيان صحبت (نزديك كردن شعر به طبيعت گفتار و نثر (وزندار) بهكارگيرى زبان «گفتار»ى نيست كه غلبهى «گفتار» را بر «نوشتار» تداعى كند، البته با در نظر داشتن اينكه نيما نقش «معنا» را در شعر برجسته نيز نشان مىدهد. به بيان ديگر حضور مستقيم معنا در متن كه در فلسفهى معاصر متافيزيك حضور خوانده مىشود، از خصوصيات طبيعت گفتارى شعر مورد نظر نيما به دور است. بيان طبيعى در شعر او نيز در پيوند ناگزير با صورت (فرم) معنا مىيابد با «صورت» اما به چه صورت؟
نيما در «حرفهاى همسايه» مىگويد: تمام كوشش من اين است كه حالت طبيعى نثر را در شعر ايجاد كنم و مىافزايد اساس اين است كه شعر شمرده و به حال طبيعى مثل نثر طنيندار خوانده شود.
مىتوان حدس زد كه «حالت طبيعى نثر» و خوانش شعر به صورت «نثرِ طنيندار»، هم ناظر بر غير سخنورانه بودن آن است وَ هم معطوف به نوعى موسيقى است كه در برخى از متنهاى منثور احساس مىشود. قابل تصوّر نيز هست كه منظور نيما نه نثر آهنگين متون منثور كهن فارسى است و نه متنهاى جديدى كه از ريتم و وزن «زبان» برخوردارند! نمونههايى از هر دو نوع نثر را نقل مىكنم :
الف ـ شعر كهن فارسى
1ـ … گفتند كه خلق فرياد مىكنند از قحط كه نان گران است. گفت چون است، چون؟ گفتند كه يك من نان به جوى بود به دو دانگ آمد گفت: هى دو دانگ زر خود چه باشد گفتند دو دانگ زر پول باشد گفت: تف تف! اين چه خسيسى است، شرمتان نيست؟ (مقالات شمس تبريزى، ص 230)
2ـ بخشايش الهى گمشدهاى را در مناهى چراغِ توفيق فرا راه داشت تا به حلقهى اهل تحقيق درآمد. به يُمن قدم درويشان و صدق نَفَسِ ايشان ذمائم اخلاقش به حمائد مبدّل گشت. دست از هوا و هوس كوتاه كرد و زبان طاعنان در حقّ او همچنان دراز… (كليات سعدى، گلستان، ص 119)
3ـ آوردهاند كه دو مرد را نزديك والى ولايت آوردند.
يكى را به زندقه منسوب كردند و ديگر را حد خَمر بر او ثابت شد امير فرمود زنديق را بكُشيد.
و شاربالخمر را حدّ بزنيد… (فرج بعد از شدت، ص 208)
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.