بعد از زلزله
«مشکل این است که هرگز به من چیزی ندادی. یا دقیق تر بگم چیزی در درونت نیست که بتونی به من بدی.»
«هرگز نمی تونی از شر خودت خلاص بشی، مهم نیست تا کجا می ری.»
«دلیل نداره چیزی را که با چشمت میبینی واقعی باشه.»
بعد از تاریکی
«راستش را بگویم من با خیلی مردها بودهام. اما به نظرم بیشترشان از ترس بود. میترسیدم کسی نباشد تا بغلم کند پس هیچ وقت نه نگفتم. همه اش همین. این جور هم خوابیها، هیچ ارزشی ندارد. تنها کارش این است که هربار تکهای از معنای زندگی را از بین میبرد.»
«میدانی چی فکر میکنم؟ به نظرم خاطرهها شاید سوختی باشد که مردم برای زنده ماندن میسوزانند. تا آنجا که به حفظ زندگی مربوط میشود، ابداً مهم نیست که این خاطرات به درد بخور باشند یا نه. فقط سوختاند. آگهیهایی که روزنامهها را پر میکنند، کتابهای فلسفه، تصاویر زشت مجلهها، یک بسته اسکناس ده هزار ینی، وقتی خوراک آتش بشوند، همهشان فقط کاغذند. آتش که میسوزاند، فکر نمیکند آه، این کانت است یا آه، این نسخه عصر یومیوری است یا چه زن قشنگی! برای آتش اینها چیزی جز تکه کاغذ نیست. همهشان یکیست. خاطرات مهم، خاطرات غیرمهم، خاطرات کاملاً به دردنخور. فرقی نمیکند، همهشان فقط سوختاند.»
وقتی از دویدن صحبت می کنم در چه موردی صحبت می کنم
«همسرم درست عکس من است. هر چه دلش بخواهد میخورد اصلاً هم تمرین نمیکند و در عوض یک گرم هم به وزنش اضافه نمیشود. حتی یک ذره چربی ندارد. تنها یک توضیح برای آن دارم: انصاف ندارد زندگی.»
«چه کسی از تعریف و تمجید بدش میآید، هر چه باشد از تحقیر که خیلی بهتر است.»
کافکا در ساحل
«خاطرات از درون شما را گرم میکنند اما در عین حال شما را پارهپاره میکنند»
«وقتی کسی خیلی سخت سعی میکند چیزی را به دست آورد، نمیتواند؛ و وقتی دارد با تمام توانش از چیزی فرار میکند، معمولاً گرفتار همان میشود.»
«مردم از چیزی که ملال آور نیست زود خسته میشوند اما نه از چیزی که ملال آور است»
«مهم نیست تا کجا فرار کنی. فاصله هیچ چیز را حل نمیکند. وقتی توفان تمام شد، یادت نمیآید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتّی در حقیقت مطمئن نیستی توفان واقعاً تمام شده باشد. امّا یک چیز مسلّم است. وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر همان آدمی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت…!»
مترو
«واقعیت از میان آشفتگی و تضاد خلق میشود و اگر این عناصر را نادیده بگیری،دیگر از واقعیت حرف نمیزنی.»
«تاتسوِئو کنار او، آن دست را گاه و بیگاه بلند و با مهربانی نوازش میکند. وقتی کلمات به کار نمیآیند، دست همیشه هست.»
«احتمالا تا وقتی به سرکار برگشتم،فکر میکرد مرده ام. دیروز صبح وقتی مرا دید،گفت: « زنده و سالمی! یعنی هنوز باید کارهایی انجام بدهی. تسلیم نشو و مبارزه کن!» این خوشامدگویی مهربانانه دلگرم کننده است. نفرت هیچ حاصلی ندارد.»