افسوس! جنگ همچنان ادامه دارد… ستونهای متفقین میباید به پیشروی خود ادامه دهند و اقدامات و اعتراضات ما بینتیجه میماند.
مدام تلگرامهای درخواست کمک به پاریس مخابره میکنیم.
یک ماه تمام، باید انواع و اقسام مشکلات و سگدوییها را به جان بخریم تا آن که سرانجام! راهیِ وطن میشویم: ابتدا با کامیونها و بعد با قطار.
سروان دوشن[1]، یک افسر فرانسوی که در نیروی متفقین کار میکند، در عبور از لیپش تات به دیدار ما میآید. به ما نگاه میکند و در سکوت، اشک بر گونههایش میغلطد. مشاهدهی تأثری که از دیدار ما به یک فرانسوی دیگر دست میدهد، ما را از وضع و حال خودمان به وحشت میافکند. با محبت و دلسوزی بسیار به ما می پردازد و مقادیر زیادی قرص و کپسولهای ویتامین برایمان تهیه میکند.
ازش خواهش میکنیم که پیش از هر چیز، خبرهایی از کس و کارمان به ما بدهد.
شخصاً دست به کار میشود. نامههایی مینویسد و میکوشد با خانوادههای ما تماس بگیرد.
هرگز این حرکت او را فراموش نخواهیم کرد. تا عمر داریم. تا زنده هستیم.
در واقع، سروان دوشن بود که ما را بار دیگر با موجودات انسانی، با عالم بشریت آشتی داد.
از ما میپرسد:
_ «باید مشقات بسیاری کشیده باشید.»
چه بگوییم؟
هیچ!
[1]. Duchene