سه تا پنج مأمور گشتاپو، در ظرف چند ثانیه جیبهای مرا خالی میکنند و همهی محتوی آنها را میریزند روی میز.
_ این چیه؟
_ چند تار از موهای پدرمه.
و پدرم در بستر مرگ جلو نظرم میآید. از مرگش تقریباً نه ماه میگذرد.
_ این یکی؟
_ چند تار از موهای دخترمه.
و دخترم به نظرم میآید. دو ماه پیش بود. موقعی که از پو به پاریس برمیگشتم حدس میزدم که دیگر او را نخواهم دید و برای آنکه متوجه تأثر شدید من نشود، سرش را به آغوش گرفته بودم و موهایش را میبوسیدم.
این پیپم و این هم کیف بغلم. نامه از مادرم و یک عکس با همقطارهایم در پیاده نظام.
http://negahpub.com/book/81490/