«همیشه پایینترین نمرهی انشاء به او تعلق داشت چون معلماش معتقد بود غلامحسین تمامی آنها را از جایی کپیبرداری میکند و این وضع با چاپ قصهی «آفتاب و مهتاب» در مجله سخن، به قلم نویسندهای به اسم غلامحسین ساعدی بدتر شد. آن روز معلم با آوردن این مجله به سر کلاس شروع به مذمت غلامحسین کرد که چرا قصه های این نویسنده را که هماسم اوست میدزدد و بهتر است خود، خلاقیت به خرج داده، هر آنچه را از ذهنش میتراود، بر روی کاغذ جاری سازد. غلامحسین نیز سعی نکرد تا بگوید نویسنده انشاهای سرکلاس و قصهی «آفتاب و مهتاب» یک نفر بیش نیست و آن هم غلامحسین ساعدی است…»
نویسندهی چیرهدست و پدر نمایشنامهنویسی مدرن ایران، دکتر غلامحسین ساعدی (معروف به گوهرمراد) در بیستوچهارمین روز از زمستان سال 1314 شمسی در یکی از خانوادههای -به قول خودش- اندک بد حال تبریز متولد شد. وی دورههای ابتدایی و متوسطه را در مدارس بدر، منصور و حکمت به پایان برد و از همان اوان نوجوانی نوشتن را با همکاری در نشریات محلی و بیشتر به صورت گزارشنویسی آغاز کرد که در همین راستا اولین داستان کوتاهش را هم تحت عنوان «مفتش» به سال 1326 در روزنامهی معلم امروز به چاپ رساند. وی در عالم داستاننویسی بیشتر وامدار آنتوان چخوف روسی است که احترام زیادی نیز برایش قائل بود:
«صدها بار چخوف را روی پلههای آجری خانهیمان، زیر درخت به، لم داده در اتاق نشیمن دیده بودم… از فاصلهی دور. جرأت نزدیک شدن به او را نداشتم، هنوز هم ندارم…»
افکار روشنفکرانه و روحیهی مبارزهجو و آزادیخواه ساعدی وی را بر آن داشت که از سال 1330 و همزمان با نهضت ملی تکاپوهای سیاسی را محور فعالیتهای خود قرار دهد و در کنار آن نیز مبارزات فرهنگی خود را به صورت مستمرتر و با بر عهده گرفتن انتشار روزنامههای فریاد، صعود و جوانان آذربایجان تداوم بخشد.
غلامحسین ساعدی در سال 1332 و پس از کودتای 28 مرداد حدود دو ماه تحت تعقیب ساواک قرار میگیرد و نهایتاً در شهریور همان سال دستگیر شده و چند ماهی را در زندان به سر میبرد. درست در همین سال است که داستان بلند «نخود هر آش» را مینویسد که تا به امروز چاپ نشده است.
ساعدی در سال 1334 وارد دانشکدهی پزشکی دانشگاه تبریز میشود و پس از آشنایی با اندیشمندان و مبارزانی همچون صمد بهرنگی، بهروز دهقانی، مفتون امینی، کاظم سعادتی و مناف ملکی اعتصابات و جنبشهای دانشجویی دانشگاه تبریز را رهبری میکند و در کنار آن با قلم برّایی که در دست داشت از نوشتن نمایشنامهها و مجموعه داستانهای پربار و هدفدار خود نیز فارغ نمیشود. وی در سال 1340 با دفاع از پایاننامهاش تحت عنوان «علل اجتماعی پیسکونوروزها در آذربایجان» از دانشگاه تبریز فارغالتحصیل میشود. بلافاصله پس از آن و در سال 1341به خدمت سربازی اعزام میشود که با توجه به فعالیتهای سیاسیاش به عنوان سرباز صفر و طبیب پادگان سلطنتآباد تهران به خدمت گرفته میشود که در آنجا نیز قلم بر زمین نمیگذارد و داستانها و خاطراتی دربارهی زندگی سربازی مینویسد که تعدادی از آنها پس از مرگش در مجله کلک به چاپ رسید.
دکتر ساعدی در مجله آرش و کتاب هفته با احمد شاملو، جلال آلاحمد، پرویز ناتل خانلری، رضا براهنی، سیروس طاهباز و بسیاری دیگر از متفکران و روشنفکران زمان آشنا میشود و در سال 1342 جهت اخذ تخصص بیماریهای اعصاب و روان وارد بیمارستان روانی روزبه میشود. بعد از آن نیز به اتفاق برادرش دکتر علیاکبر ساعدی مطبی را راهاندازی میکند که در آن بیماران نیازمند را به صورت رایگان ویزیت میکند که البته این مطب به واسطهی رفت و آمدهای مکرر نویسندگان و اندیشمندان آن دوره بیشتر به صورت اتاق فکری سیاسی-اجتماعی درمیآید.
سال 1343 مصادف بود با انتشار شاهکار جاویدان غلامحسین ساعدی، یعنی «عزاداران بیل». کتابی که با وجود تمامی سختیها و مشکلات تا سال 1356 دوازده بار تجدید چاپ میشود. عزاداران بیل شامل هشت داستان پیوسته دربارهی زندگی و فلاکتهای مردمان روستایی است به نام بیل. شاید بتوان گفت بیل توصیفی است از جامعهای که نویسنده در آن زیسته است. جامعهای منفعل، خرافی و غرق در جهالت محض. روستایی که حتی بزرگان و به اصطلاح عام کاربلدان آن نیز فاقد حداقل دانش و آگاهیهای لازماند و به قول هاوکینگ این عده توهمزدگان داناییاند. جامعهی تصویر شده توسط ساعدی یا همان روستای بیل ناکجاآبادی است سرتاسر خرابی و بدبختی که مردمان آن به جای اندیشه و تفکر و یافتن راه حل برای مشکلات روزمرهی خود چشم دوختهاند به ماوراء و معجزاتی که رهاییبخششان باشد.
تفکر عمیق و ذهن خلاق ساعدی داستانی سرتاسر نمادین ساخته و پرداخته است. اندیشههای حاکم، زندگی روزمره، راز و نیازها، خیالپردازیها و حتی اسامی افراد مذکور در داستان، همه و همه توصیفی است نمادین از جامعهای که نویسنده در آن زیسته است. به جرأت میتوان گفت که عزادران بیل غلامحسین ساعدی پنجرهای نو و بس فراخ را به ادبیات ایران و جهان گشود. بسیاری معتقدند منبع الهام اصلی گارسیا مارکز در نگارش «صد سال تنهایی» و پایهگذاری رئالیسم جادویی عزاداران بیل ساعدی بوده است چنانکه شاملو وی را پیشقراول رئالیسم جادویی میداند و مینویسد: “…ما عزاداران بیل را داریم از ساعدی که به عقیدهی من پیشکسوت گابریل گارسیا مارکز است.”
عزاداران بیل و نمایشنامهی برگرفته شده از آن توسط غلامحسین ساعدی که در سال 1348 به کارگردانی داریوش مهرجویی و زیر عنوان «گاو» به روی صحنه رفت در عالم فیلم و سینما نیز غوغایی به پا کرد. تا جایی که تا همین سال گذشته نیز گاو به عنوان بهترین فیلم تاریخ سینمای ایران از نگاه کارگردانان داخلی و خارجی انتخاب شده است.
دکتر ساعدی علاوه بر فعالیتهای ادبی خود در زمینهی مطالعات میدانی و پژوهشهای علمی نیز دستاندرکار بوده است. وی از سالهای بعد خدمت سربازی با همکاری مؤسسه تحقیقات و مطالعات اجتماعی تکنگاریهای ایلخیچی، خیاو یا مشکینشهر، اهل هوا، قرهداغ و… را منتشر کرد.
غلامحسین ساعدی در سال 1344 نمایشنامههای چوب به دستهای ورزیل و بهترین بابای دنیا را نوشت که اولی به کارگردانی جعفر والی و دومی به کارگردانی عزتاله انتظامی در تالار سنگلج به روی صحنه رفت. جلال آلاحمد پس از دیدن نمایشنامهی چوب به دستهای ورزیل مینویسد: «…اگر خرقه بخشیدن در عالم قلم رسم بود و اگر لیاقت و حق چنین بخششی مییافتم، من خرقهام را به دوش غلامحسین ساعدی میافکندم. من ورزیلیها را بهترین نمایشنامهی فارسی دیدم که تاکنون دیدهام.»
دکتر ساعدی از سال 1345 همکاریهای خود را با مجلههای جهان نو، فردوسی، خوشه، نگین و جنگهای ادبی آغاز کرد و در ادامه نیز به اتفاق رضا براهنی، جلال آلاحمد و سیروس طاهباز برای رفع سانسور از اهل قلم و مطبوعات با دولت وقت به مبارزه نشست که به دنبال این اقدام هستهی اصلی کانون نویسندگان شکل گرفت.
دکتر ساعدی در اردیبهشت 1353 و در حالی که ممنوعالقلم هم شده بود جهت تهیه تکنگاری راجع به شهرکهای نو بنیاد به لاسگرد سمنان سفر میکند که در آنجا توسط ساواک دستگیر شده و به مدت یک سال در زندانهای قزلقلعه و اوین شکنجه شده و در انفرادی حبس میشود. با این همه، مبارز خستگیناپذیر در زیر شکنجهها و تهدیدهای همهجانبهی رژیم سینه سپر کرده و این نامه را به برادرش مینویسد:
«…اگر مرا خفه کردند، نعرهی مرا نمیتوانند خفه کنند، یادت باشد، که بعد از مرگ هم من فریاد خواهم کشید!»
دکتر غلامحسین ساعدی اواخر سال 1360 راهی پاریس شد و در آنجا اقدام به انتشار مجلهی الفبا نموده و با خانم بدری لنکرانی ازدواج کرد و نهایتاً در دوم آذر ماه 1364 بر اثر خونریزی دستگاه گوارش در پاریس درگذشت و در کنار صادق هدایت آرمید.
احمد شاملو پس از طلوع غمانگیز غلامحسین ساعدی مینویسد: «آنچه از او زندان شاه را ترک گفت جنازهی نیمجان شدهای بیش نبود. آن مرد با آن خلاقیت جوشانش پس از شکنجههای جسمی و بیشتر روحی زندان اوین، دیگر مطلقاً زندگی نکرد. آهسته آهسته در خود تپید و تپید تا مرد. وقتی درختی را در حال بالندگی اره میکنید، با این کار در نیروی بالندگی او دست نبردهاید، بلکه خیلی ساده او را کشتهاید. ساعدی مسائل را درک میکرد و میکوشید عکسالعمل نشان بدهد اما دیگر نمیتوانست. او را اره کرده بودند…»
برگرفته از سایت دوشنبه، به قلم رضا بصیری راد