مدتی پیش هنگام خروج از کوستانتینووکا، با گروهی اسبسوار مجارستانی همراه شده بودم که با پیپهای درازشان در دهان، به سوی استالینو اسب میراندند. گاهگاهی ایستاده و با همدیگر گرم گفت و گو میشدند؛ آوای صدایشان به گوش نرم و خوشآیند مینمود. ابتدا گمان بردم که موضوع گفت و گویشان مشورت برای انتخاب راه بود اما، آنکه رهبری گروه را به عهده داشت رو به من و به آلمانی پرسید آیا اسبم را میفروشم. اسب من یک اسب قزاق بود. بوها و طعمهاو صداهای جلگه را به خوبی میشناخت. گفتم: «این اسب دوست من است. من دوستهایم را نمیفروشم.» گروهبان...