تنها و رهگذران

تنها و رهگذران

مجموعه شعر

ابوالفضل صمدی

انتشارات نگاه

امشب تو را در سال های رفته می جویم

می گریم و نام تو را آهسته می گویم

 

نام تو را چون عطر گل هایی که پرپر شد

بر سنگفرش آن غروب سرد می بویم

25,000 تومان

ناموجود

جزئیات کتاب

وزن 175 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

ابوالفضل صمدی

نوع جلد

شومیز

SKU

1398020503

نوبت چاپ

اول

شابک

978-600-376-443-9

قطع

رقعی

تعداد صفحه

175

سال چاپ

1398

موضوع

شعر, شعر فارسى, غزل فارسی, غزل معاصر

وزن

175

گزیده ای از کتاب مجموعه شعر “تنها و رهگذران” سرودۀ ابوالفضل صمدی

مجموعه شعر “تنها و رهگذران” سرودۀ ابوالفضل صمدی

دفتر نخست: از گذشته‌ها

 

 

تو فرق داری عاشق آزرده می‌خواهی

باغی که توفانش به یغما برده می‌خواهی

 

شادی نمی‌آید به من، شادی نمی‌آید

پژمرده می‌خواهی مرا، پژمرده می‌خواهی

 

تا آمدی گلبرگ‌هایم را لگد کردی

چون قالی کاشان مرا پا خورده می‌خواهی

 

باید بمیرد هرکسی کام از تو می‌جوید

شلاق بی رحمی که تنها گرده می‌خواهی

 

من جویباری هرزه‌ام باید رها باشم

بیهوده از من برکه‌ای دلمرده می‌خواهی

 

من سردم است آغوش وا کن داغ ِداغم کن

خورشید من! تا کی مرا افسرده می‌خواهی

 

هرگز گرهت از غزلم وا شدنی نیست

این غنچه‌ی پژمرده شکوفا شدنی نیست

 

شاید تو که از کوه روانی بتوانی

این برکه‌ی دلتنگ که دریا شدنی نیست

 

هر ماه که می‌آید ازین خانه فراری ست

این خانه‌ی ویران شده زیبا شدنی نیست

 

افتاده به بن بستم و در پیش ندارم

راهی به جز آغوش تو اما شدنی نیست

 

عشق تو بزرگ است برای دل تنگم

اندوه تو در سینه‌ی من جا شدنی نیست

 

امروز ِجهان هیچ که انگار به تاریخ

خوش نقش‌تر از چشم تو پیدا شدنی نیست

 

هرچند ای گل چیدنت قسمت نخواهد شد

این عشق پاک آلوده‌ی نفرت نخواهد شد

 

آنقدر زیبایی که گل‌ها از تو بیزارند

ماه از حسادت با تو هم صحبت نخواهد شد

 

از چشمت افتادم ولی تنها نمی‌مانم

دور و بر دیوانه‌ها خلوت نخواهد شد

 

بر عاشقان بگذار خاکستر بیفشانند

زیر غبار آیینه بی قیمت نخواهد شد

 

از سایه‌ام دیوارها حتا گریزانند

با من کسی هم سایه در غربت نخواهد شد

 

تا بشکفد بغضم تو از پهلوی من رفتی

تا عقده یی عریان شود فرصت نخواهد شد

 

پرواز کن هر جای این عالم که می‌خواهی

این حلقه‌های اشک زنجیرت نخواهد شد

 

فکر می‌کردم که از گنجشک‌ها کم نیستم

حال می‌بینم که حتا قدر آن هم نیستم

 

دور شو از پیش چشمم گل فروش دوره گرد!

دیگر آن دیوانه‌ی گل‌های مریم نیستم

 

پا به جنگل می‌گذارم آهوان رم می‌کنند

از چه می‌ترسید آهوها من آدم نیستم

 

هر نسیمی می‌تواند شاخه‌ام را بشکند

بادهای هرزه فهمیدند محکم نیستم

 

شبنمی سرمست بودم روی گلبرگی سپید

چشم وا کردم همین امروز دیدم نیستم

 

پایان هر شکار به سود پلنگ نیست

رستم همیشه فاتح میدان جنگ نیست

 

این مرد پاک باخته را سرزنش مکن

هرکس که عشق را بپذیرد زرنگ نیست

 

هر چند هم که دور شوی از برابرم

هیمالیا بریدنی از رود گنگ نیست

 

شعری که از تو دم نزند عاشقانه نیست

شعری که عاشقانه نباشد قشنگ نیست

 

با ابرها ببار که وقتی تو نیستی

رنگین کمان خانه‌ی ما هفت رنگ نیست

 

گنجشک‌ها یکی یکی از شهر می‌روند

دیگر درین دیار مجال درنگ نیست

 

این تنگ آب کهنه‌ی بی اعتبار را

بشکن که جای زندگی یک نهنگ نیست

 

باید پرستوها پَر از رویا بپوشند

زن های زیبا جامه‌ی زیبا بپوشند

 

این گل به دستانت می‌آید باورش کن

کاری مکن با آن مزارم بپوشند

 

لبخندهاشان زهر دارد مردم ای کاش

لبخندی از جنس تو بر لب‌ها بپوشند

 

از ماه پنهان نیست برخی قصد دارند

پیراهن مشکی تن دنیا بپوشند

 

گنجشک‌ها از شاخه بالاتر نیایند

بال عقابان را اگر حتا بپوشند

 

مثل تو گل‌ها چشم‌ها را می‌نوازند

آلودگی‌های جهان را تا بپوشند

 

از خاک دنیا کی پلیدی محو گردد؟

این خاک را ای کاش با دریا بپوشند

 

سرنوشت خاک را با آب کامل ساختی

خُرد کن در هم جهانی را که از گل ساختی

 

از ملائک خواستی تا سجده بر عاشق کنند

عشق را بازیچه‌ی یک مشت عاقل ساختی

 

رو به رویم آفریدی چهره یی از جنس ماه

زندگی را بر من دیوانه مشکل ساختی

 

غم به جانم ریختی آتش به رگ‌هایم زدی

سینه‌ام را داغ کردی ناگهان دل ساختی

 

از هراس ِسیلی ِامواج ویرانگر پر است

قلعه‌ی سستی که بر شن‌های ساحل ساختی

 

از بهشتم رانده‌یی باشد که برگردانی‌ام

بر نمی‌گردد ولی عمری که باطل ساختی

 

نخواستم که نشانم دهی هوا خوب است

ببند پنجره‌ها را همین فضا خوب است

 

به خواهرم که سر از خاک بر نمی‌دارد

بگو چگونه تو فهمیده‌ای خدا خوب است؟

 

تو کوه را بکَن و فکر ماندگاری باش

چه غم که پاسخ شیرین بد است یا خوب است

 

درین زمانه‌ی خونریز ماندگار شدن

گل شکفته به پاییز من! کجا خوب است؟

 

بزن به کوه که در ذهن مردم این شهر

شکستن پر و بال پرنده‌ها خوب است

 

بزن به شاهرگم تیغی و خلاصم کن

برای چلچله‌ها مرگ بی صدا خوب است

 

دار و ندارم را خزان از من بریده ست

برگرد! تنهایی امان از من بریده ست

 

روزی مجالی داشتم گاهی بگریم

امروز آن را هم زمان از من بریده ست

 

اکنون به دنبال رفیقی نیمه راهم

آغاز راه آن مهربان از من بریده ست

 

توفانی آمد آشیانم را به هم ریخت

آرامشم را آشیان از من بریده ست

 

گیرم عقابم ای پرستوهای وحشی

آسوده باشید آسمان از من بریده ست

 

توفان! رها کن برگ‌های مرده‌ام را

دیری ست مهر باغبان از من بریده ست

 

با سنگ روزی می‌گرفت از من سراغی

آن سنگدل هم بی گمان از من بریده ست

 

 

گره به کار من انداخته است لبخندت

خدا کند که رهایی نیابم از بندت

 

برای کندن جان من آمدی از راه

که آفریده تو را این چنین خداوندت

 

تو بی مجادله زیباترین پریچهری

مگر در آینه پیدا شود همانندت

 

مگر به تیشه‌ی مرگ از تنم جدا بشوی

به شاخ و برگ دلم خورده است پیوندت

 

ز عشق منکر من نهی می‌کنند تو را

خدا عوض دهد آن را که می‌دهد پندت

 

به غیر من که به قول تو دست و پا گیرم

کسی نبوده درین روزگار پابندت

 

به شهر زندگی رفته باز می‌گردد

دَم غروب اگر ابرها ببارندت

 

خوشت نیامده از من، تو راست می‌گفتی

دروغ گفت به من چشم‌های خرسندت!

 

گاه می‌رنجانی‌ام گاهی مدارا می‌کنی

گریه‌ام را با پشیمانی تماشا می‌کنی

 

عشق تنها میهمان چند روز از عمر توست

ناجوانمرادنه با این میهمان تا می‌کنی

 

ماه را دیوانه‌ی خود می‌کنی با یک نگاه

پیش خود اندیشه کن دیگر چه با ما می‌کنی

 

خانه‌ات اینجاست؛ آغوشی که خالی مانده است

در دل بیگانگان خود را چرا جا می‌کنی؟

 

موج در مرداب می‌اندازی ای قوی سپید!

در شب تاریک عمرم راه پیدا می‌کنی

 

ماهی آزادی و شأن تو اقیانوس‌هاست

از من دلتنگ حق داری که پروا می‌کنی

 

پاره‌ی سنگی بزن بگذار در هم بشکند

با دل بی طاقتم تا کی مدارا می‌کنی؟

 

انتشارات نگاه

ابوالفضل صمدی ابوالفضل صمدی ابوالفضل صمدی

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “تنها و رهگذران”