کلیات اقبال لاهوری

محمد اقبال لاهوری

به اهتمام فرید مرادی

علامه محمد اقبال لاهوری در سال ١٨٧٣ میلادی در شهر سیالکوت ایالت پنجاب هند به دنیا آمد. در لاهور تحصیل کرد و سپس در کمبریج و مونیخ به مطالعه در فلسفه و حقوق پرداخت. سپس به لاهور بازگشت و به وکالت مشغول شد.اقبال معتقد است که روح قرآن با تعلیمات یونانی سازگاری ندارد و بسیاری از گرفتاریها از اعتماد به یونانیها ناشی شده است. تشویق اقبال به بازگشت اسلام به صحنهٔ سیاست و ضدیت با تمدن غرب و رد دستاوردهای فرهنگی و علمی غرب از مسائلی است که مورد توجه و استقبال و گاه مورد انتقاد گروه‌هایی از اندیشمندان است. وی به سال ١٩٣٨ میلادی بدرود حیات گفت.

آثار اقبال در این مجموعه:

اسرار خودی

رموز بیخودی

پیام مشرق

زبور عجم

جاویدنامه

پس چه باید کرد؟

ارمغان حجاز

9,500 تومان

ناموجود

جزئیات کتاب

وزن 500 گرم
ابعاد 24 × 17 سانتیمتر
پدیدآورندگان

فرید مرادی, محمد اقبال لاهوری

نوع جلد

گالینگور

SKU

94029

نوبت چاپ

یکم

شابک

978-964-351-493-8

قطع

وزیری

تعداد صفحه

584

سال چاپ

1388

موضوع

شعر فارسی

تعداد مجلد

یک

وزن

500

گزیده ای زا کلیات اقبال لاهوری:

گر نداری اندر این حکمت نظر

تو غلام و خواجهٔ تو سیم و زر

از تهی دستان گشاد امتان

از چنین منعم فساد امتان

جدت اندر چشم او خوار است و بس

کهنگی را او خریدار است و بس

در نگاهش ناصواب آمد صواب

ترسد از هنگامه های انقلاب

خواجه نان بندهٔ مزدور خورد

آبروی دختر مزدور برد

در آغاز کالیات اقبال لاهوری می خوانیم:

فهرست

اسرار و رموز
اسرار خودى 59
تمهيد 61
«در بيان اينكه اصل نظام عالم از خودى است و تسلسل حيات تعيّنات وجود بر استحكام

خودى انحصار دارد» 65
«در بيان اينكه حيات خودى از تخليق و توليد مقاصد است» 66
«در بيان اينكه خودى از عشق و محبّت استحكام مىپذيرد» 67
«در بيان اينكه خودى از سؤال ضعيف ميگردد» 70
«در بيان اينكه چون خودى از عشق و محبّت محكم ميگردد، قواى ظاهره و مخفيّه نظام

عالم را مُسخّر مىسازد» 71
«حكايت درين معنى كه مسئله نفى خودى از مخترعات اقوام مغلوبه بنى نوع انسان است

كه به اين طريق مخفى اخلاق اقوام غالبه را ضعيف ميسازند» 72
«در معنى اينكه افلاطون يونانى كه تصوّف و ادبيّات اقوام اسلاميّه از افكار او اثر عظيم

پذيرفته بر مسلك گوسفندى رفته است و از تخيّلات او احتراز واجب است» 74
«در حقيقت شعر و اصلاح ادبيّات اسلاميّه» 75
«در بيان اينكه تربيت خودى را سه مراحل است مرحله اوّل را اطاعت، و مرحله دوم را

ضبط نفس، و مرحله سوم را نيابت الهى ناميدهاند» 78

«مرحله اوّل اطاعت» 78
«مرحله دوم ضبط نفس» 78
«مرحله سوم نيابت الهى» 79
«در شرح اسرار اسماى على مرتضى» 81
«حكايت نوجوانى از مرو كه پيش حضرت سيّد مخدوم على هجويرى رحمةالله عليه

آمده از ستم اعدا فرياد كرد» 83
«حكايت طايرى كه از تشنگى بيتاب بود» 84
«حكايت الماس و زغال» 85
«حكايت شيخ و برهمن و مكالمه گنگ و هماله در معنى اينكه تسلسل حيات ملّيه از

محكم گرفتن روايات مخصوص ملّيه مىباشد» 86
«در بيان اينكه مقصد حيات مسلم اعلاى كلمة الله است و جهاد اگر محرّك آن

جوعالارض باشد در مذهب اسلام حرام است» 88
اندرز مير نجات نقشبند المعروف به باباى صحرائى كه براى مسلمانان هندوستان رقم

فرموده است 90
«الوقت سيفٌ» 92
«دُعا» 95
تمّت 96

رموز بيخودى 97
جهد كن در بيخودى خود را بيابزودتر والله اعلم بالصّواب 98
پيشكش بحضور ملّت اسلاميه 99
تمهيد: در معنى ربط فرد و ملّت 101
در معنى اينكه ملّت از اختلاط افراد پيدا ميشود و تكميل تربيت او از نبوّت است 102
اركان اساسى ملّيه اسلاميّه 104
رُكن اوّل : 104
«توحيد» 104

در معنى اينكه يأس و حُزن و خوف اُمّالخبائث است و قاطع حيات و توحيد ازاله اين

امراض خبيثه مىكند 105
مُحاوره تير و شمشير 106
حكايت شير و شهنشاه عالمگير رحمةالله عليه 107
رُكن دوم : 108
«رسالت» 108
در معنى اينكه مقصود رسالت محمّديه تشكيل و تأسيس حريّت و مُساوات و اخوّت

بنىنوع آدم است 109
حكايت بوعبيد و جابان در معنى اخوّت اسلاميّه 110
حكايت سلطان مُراد و معمار در معنى مساوات اسلاميّه 111
در معنى حريّت اسلاميّه و سرّ حادثه كربلا 112
در معنى اينكه چون ملّت محمّديه مؤسّس بر توحيد و رسالت است پس نهايت مكانى

ندارد 113
«درمعنى اينكه وطن اساس ملّت نيست» 115
در معنى اينكه ملّت محمّديه نهايت زمانى هم ندارد، كه دوام اين ملّت شريفه موعود است 116
در معنى اينكه نظام ملّت غير از آئين صورت نبندد و آئين ملّت محمّديه قرآن است 118
در معنى اينكه در زمانه انحطاط، تقليد از اجتهاد اولىتر است 119
«در معنى اينكه پختگى سيرت ملّيه از اتباع آئين الهيه است» 120
در معنى اينكه حُسن سيرت ملّيه از تأدب به آداب محمّديه است 122
در معنى اينكه حيات ملّيه مركز محسوس ميخواهد و مركز ملّت اسلاميّه بيتالحرام است 124
در معنى اينكه جمعيّت حقيقى از محكم گرفتن نصبالعين ملّيه است و نصبالعين اُمّت

محمّديه حفظ و نشر توحيد است 126
در معنى اينكه توسيع حيات ملّيه از تسخير قواى نظام عالم است 128
در معنى اينكه كمال حيات ملّيه اين است كه ملّت مثل فرد احساس خودى پيدا كند و

توليد و تكميل اين احساس از ضبط روايات ملّيه ممكن گردد 130
«در معنى اينكه بقاى نوع از امومت است و حفظ و احترام امومت اسلام است» 132

در معنى اينكه سيّدة النّساء فاطمة الزّهراء اُسوه كاملهايست براى نساءِ اسلام 133
خطاب به مخدّرات اسلام 134
خلاصه مطالب مثنوى در تفسير سوره اخلاص : 135
«قل هو الله احد» 135
«الله الصّمد» 135
«لم يلد و لم يولد» 137
«و لم يكن لهُ كفوآ احد» 139
عرض حال مصنّف بحضور رحمة للعالمين(ص) 140

پيام مشرق
پيشگفتار 145
پيشكش بحضور اعليحضرت امير امان الله خان فرمانرواى دولت مستقلّه افغانستان

خلدالله ملكه و اجلاله 151

لاله طور 155
(رباعيات)
به باغان باد فروردين دهد عشق 157
دل من روشن از سوز درون است 157
شهيد ناز او بزم وجود است 157
عقابان را بهاى كم نهد عشق 157
ببرگ لاله رنگآميزى عشق 158
جهان ما كه نابود است بودش 158
جهان مشت گل و دل حاصل اوست 158
درين گلشن پريشان مثل بويم 158
سحر مىگفت بلبل باغبان را 158
نه هركس از محبّت مايهدار است 158

به يزدان روز محشر برهمن گفت 159
تنى پيدا كن از مشت غبارى 159
دلا نارائى پروانه تا كى؟ 159
ز آب و گل خدا خوشپيكرى ساخت 159
نواى عشق را ساز است آدم 159
نه من انجام و نى آغاز جويم 159
ترا اى تازه پرواز آفريدند 160
تهى از هاىوهو ميخانه بودى 160
چهلذّتيارب اندر هستو بود است 160
شنيدم در عدم پروانه ميگفت 160
گذشتى تيزگام اى اختر صبح 160
مسلمانان مرا حرفى است در دل 160
بكويش ره سپارى اى دل ايدل 161
بهل افسانه آن پا چراغى 161
ترا از خويشتن بيگانه سازد 161
ترا يك نكته سربسته گويم 161
رهى در سينه انجم گشائى 161
سحر در شاخسار بوستانى 161
برون از ورطه بود و عدم شو 162
جهان يارب چه خوشهنگامه دارد 162
ز مرغان چمن ناآشنايم 162
زيان بينى ز سير بوستانم 162
سرير كيقباد اكليل جم خاك 162
سكندر با خضر خوشنكتهئى گفت 162
اگر در مشت خاك تو نهادند 163
چو ذوق نغمهام در جلوت آرد 163

چه ميپرسى ميان سينه دل چيست؟ 163
خرد گفت او بچشم اندر نگنجد 163
دمادم نقشهاى تازه ريزد 163
كنشت و مسجد و بتخانه و دير 163
به خود باز آورد رند كُهن را 164
خرد اندر سر هركس نهادند 164
خرد زنجيرى امروز و دوش است 164
سفالم را مى او جام جم كرد 164
گداى جلوه رفتى بر سر طور 164
نهپيوستم درين بُستانسرا دل 164
بگو جبريل(ع) را از من پيامى 165
خرد بر چهره تو پردهها بافت 165
دلت مىلرزد از انديشه مرگ 165
ز پيوند تن و جانم چه پرسى 165
مرا فرمود پير نكتهدانى 165
هماى علم تا افتد بدامت 165
تو اى شيخ حرم شايد ندانى 166
چو تاب از خود بگيرد قطره آب 166
ز خوب و زشت تو ناآشنايم 166
ز رازى معنى قرآن چه پرسى؟ 166
ز من با شاعر رنگين بيان گوى 166
من از بود و نبود خود خموشم 166
اگر كردى نگه بر پاره سنگ 167
سراپا معنى سربستهام من 167
مگو از مدّعاى زندگانى 167
من اى دانشوران در پيچ و تابم 167

ميارا بزم بر ساحل كه آنجا 167
وفا ناآشنا بيگانهخو بود 167
به مرغان چمن همداستانم 168
جهان ما كه پايانى ندارد 168
مپرس از عشق و از نيرنگى عشق 168
مرا روزى گل افسُردهئى گفت 168
مشو اى غنچه نورسته دلگير 168
نمايد آنچه هست اين وادى گل 168
بپاى خود مزن زنجير تقدير 169
تو خورشيدى و من سيّاره تو 169
خيال او درون ديده خوشتر 169
دماغم كافر زنّاردار است 169
ز انجم تا به انجم صد جهان بود 169
صنوبر بنده آزاده او 169
ترا درد يكى در سينه پيچيد 170
تو اى كودكمنش خود را ادب كن 170
دل من در طلسم خود اسير است 170
كرا جوئى چرا در پيچ و تابى 170
نفس آشفته موجى از يم اوست 170
نوا درساز جان از زخمه تو 170
چه پُرسى از كجايم چيستم من؟ 171
چه گويم نكته زشت و نكو چيست؟ 171
دل من اى من ايدل من 171
كسى كو درد پنهانى ندارد 171
نه افغانيم و نى ترك و تتاريم 171
نهان در سينه ما عالمى هست 171
به چندين جلوه در زير نقابى 172

بيا اى عشق اى رمز دل ما 172
دل از منزل تهى كن پا بره دار 172
سخن درد و غم آرد درد و غم به 172
كمال زندگى خواهى بياموز 172
نه من بر مركب ختلى سوارم 172
تو گوئى طاير ما زير دام است 173
تو ميگوئى كه آدم خاكزاد است 173
چسان زايد تمنّا در دل ما؟ 173
چو در جنّت خراميدم پس از مرگ 173
دل بيباك را ضرغام رنگ است 173
ندانم بادهام يا ساغرم من 173
بمنزل رهرو دل درنسازد 174
بيا با شاهد فطرت نظر باز 174
تراش از تيشه خود جاده خويش 174
جهان ما كه جز انگارهئى نيست 174
چسان اى آفتاب آسمانگرد 174
ميان آب و گل خلوت گزيدم 174
جهان كز خود ندارد دستگاهى 175
دلا رمز حيات از غنچه درياب 175
دل من رازدان جسم و جان است 175
ز آغاز خودى كس را خبر نيست 175
ز خاك نرگسستان غنچهئى رست 175
فروغ او به بزم باغ و راغ است 175
جهان يك نغمهزار آرزوئى 176
دل من بىقرار آرزوئى 176
دوام ما ز سوز ناتمام است 176
گل رعنا چو من در مشكلى هست 176

مرنج از برهمن اى واعظ شهر 176
مزاج لاله خود رو شناسم 176
بخود نازم گداى بىنيازم 177
به پهناى ازل پر مىگشودم 177
جهانها رويد از مشت گل من 177
حكيمان گرچه صد پيكر شكستند 177
درونم جلوه افكار، اين چيست؟ 177
هزاران سال با فطرت نشستم 177
اگر آگاهى از كيف و كم خويش 178
تراشيدم صنم بر صورت خويش 178
تو اى دل تا نشينى در كنارم 178
چو نرگس اين چمن ناديده مگذر 178
چه غم دارى، حيات دل زدم نيست 178
ز من گو صوفيان باصفا را 178
به شبنم غنچه نورسته مىگفت 179
ربودى دل ز چاك سينه من 179
زمين خاك در ميخانه ما 179
زمين را رازدان آسمان گير 179
سكندر رفت و شمشير و علم رفت 179
ضمير كن فكان غير از تو كس نيست 179
ز پيش من جهان رنگ و بو رفت 180
ز جان بيقرار آتش گشادم 180
عجم از نغمهام آتش بجان است 180
عجم از نغمههاى من جوان شد 180
مرا از پرده ساز آگهى نيست 180
نوا مستانه در محفل زدم من 180
خرد كرپاس را زرّينه سازد 181

خيالم كو گل از فردوس چيند 181
ز شاخ آرزو برخوردهام من 181
عجم بحريست ناپيدا كنارى 181
مرا مثل نسيم آواره كردند 181
مگو كار جهان نااستوار است 181
بجان من كه جان نقش تن انگيخت 182
به گوشم آمد از خاك مزارى 182
رميدى از خداوندان افرنگ 182
قباى زندگانى چاك تا كى 182
مشو نوميد ازين مشت غبارى 182
ميان لاله و گل آشيان گير 182
بحرف اندر نگيرى لامكانرا 183
بساطم خالى از مرغ كباب است 183
بهر دل عشق رنگ تازه بركرد 183
تو مىگوئى كه من هستم خدا نيست 183
جهان رنگ و بو فهميدنى هست 183
رگ مسلم ز سوز من تپيداست 183
گريز آخر ز عقل ذوفنون كرد 184
مرا ذوق سخن خون در جگر كرد 184
هنوز از بند آب و گل نرستى 184

افكار 185
«گل نخستين» 187
«دعا» 187
«هلال عيد» 187
«تسخير فطرت» 188
«ميلاد آدم» 188

«انكار ابليس» 188
«اغواى آدم» 188
آدم از بهشت بيرون آمده ميگويد : 189
«صبح قيامت» 189
«بوى گل» 190
«نواى وقت» 190
«فصل بهار» 191
«حيات جاويد» 192
«افكار انجم» 193
«زندگى» 193
«محاوره علم و عشق» 194
علم : 194
عشق : 194
«سُرود انجم» 194
«نسيم صُبح» 196
«پند باز با بچّه خويش» 196
«كرم كتابى» 197
«كبر و ناز» 197
«لاله» 198
«حكمت و شعر» 198
«كرمك شبتاب» 198
«حقيقت» 199
«حُدى» 199
«نغمه ساربان حجاز» 199
«قطره آب» 201
«محاوره مابين خدا و انسان» 202

«خُدا» 202
«انسان» 202
«ساقىنامه» 202
«شاهين و ماهى» 203
«كرمك شبتاب» 204
«تنهائى» 204
«شبنم» 204
«عشق» 205
«اگر خواهى حيات اندر خطر زى» 206
«جهان عمل» 206
«زندگى» 207
«حكمت فرنگ» 207
«حور و شاعر» (در جواب نظم گوته موسوم به «حور و شاعر») حور : 207
شاعر : 208
«زندگى و عمل» 208
«اَلملك لله» 208
«جوى آب» 208
«نامه عالمگير» 209
«بهشت» 209
«كشمير» 210
«عشق» 210
«بندگى» 210
«غلامى» 211
«چيستان شمشير» 211
«جمهوريّت» 211
«به مُبلّغ اسلام در فرنگستان» 211

«غنى كشميرى» 211
«خطاب به مصطفى كمال پاشا ايده الله» 212
«طيّاره» 212
«عشق» 213
«تهذيب» 213

مى باقى 215
غزليات 217
بهار تا به گلستان كشيد بزم سُرود 217
حلقه بستند سر تربت من نوحهگران 217
به اين بهانه درين بزم محرمى جويم 218
مرا ز ديده بينا شكايت دگر است 218
مىتراشد فكر ما هر دم خداوندى دگر 218
به ملازمان سلطان خبرى دهم ز رازى 219
بيا كه ساقى گلچهره دست بر چنگ است 219
خيز و نقاب برگشا پردگيان ساز را 219
آشنا هر خار را از قصّه ما ساختى 220
از ما بگو سلامى آن ترك تندخو را 220
صورت نپرستم من بتخانه شكستم من 220
هواى فرودين در گلستان ميخانه ميسازد 220
بيار باده كه گردون بكام ما گرديد 221
تير و سنان و خنجر و شمشيرم آرزوست 221
خوشآنكهرخت خرد را به شعله مىسوخت 221
دانه سبحه به زنّار كشيدن آموز 221
باز به سُرمه تاب ده چشم كرشمهزاى را 222
ز خاك خويش طلب آتشى كه پيدا نيست 222

صد ناله شبگيرى، صد صبح بلا خيزى 222
موج را از سينه دريا گُسستن ميتوان 222
به شاخ زندگى ما نمى ز تشنهلبى است 223
حسرت جلوه آن ماه تمامى دارم 223
فريب كشمكش عقل ديدنى دارد 223
اين گنبد مينائى اين پستى و بالائى 224
بىتو از خواب عدم ديده گشودن نتوان 224
فرقى نهند عاشق در كعبه و بتخانه 224
هوس منزل ليلى نه تو دارى و نه من 224
در جهان دل ما دور قمر پيدا نيست 225
دليل منزل شوقم به دامنم آويز 225
سوز سخن ز ناله مستانه دل است 225
گريه ما بىاثر ناله ما نارساست 225
تبوتاب بتكده عجم نرسد بسوز و گداز من 226
جهان عشق نه ميرى نه سرورى داند 226
سطوت از كوه ستانند و بكاهى بخشند 226
مثل آئينه مشو محو جمال دگران 226
نه تو اندر حرم گنجى نه در بتخانه مىآئى 226
بيا كه بلبُل شوريده نغمهپرداز است 227
خاكيم و تندسير مثال ستارهايم 227
خواجهئىنيستكهچونبندهپرستارشنيست 227
اگرچه زيب سرش افسر و كلاهى نيست 228
سرخوشاز بادهتو خمشكنى نيست كه نيست 228
عرب از سرشك خونم همه لالهزار بادا 228
نظر تو همه تقصير و خرد كوتاهى 228
بتان تازه تراشيدهئى دريغ از تو 229
شعله در آغوش دارد عشق بىپرواى من 229

نقش فرنگ 231
«پيام» 233
«جمعيّت الاقوام» 235
«شوپنهاور و نيچه» 235
«فلسفه و سياست» 236
«صحبت رفتگان» 236
تولستوى 236
كارل ماركس 236
هگل 236
تولستوى 236
مزدك 236
كوهكن 237
«نيچه» 237
«حكيم انيشتين» 237
«بايرن» 237
«نيچه» 238
«جلال و هگل» 238
«پتوفى» 238
«محاوره مابين حكيم فرانسوى اوگوست كنت و مرد مزدور» 239
حكيم : 239
مرد مزدور : 239
«هگل» 239
«جلال و گوته» 239
«پيام برگسن» 240
«ميخانه فرنگ» 240
«موسيو لنين و قيصر وليم» 240

قيصر وليم 241
«حُكما» 241
لاك : 241
كانت : 241
برگسن : 241
«شعرا» 241
برونينگ : 241
بايرن : 241
غالب : 242
رومى : 242
«خرابات فرنگ» 242
«خطاب به انگلستان» 242
«قسمتنامه سرمايهدار و مُزدور» 242
«نواى مزدور» 243
«آزادى بحر» 243
خُرده 245

زبور عجم
«به خواننده كتاب زبور» 250

حصّه اوّل 251
«دُعا» 252
ايكه ز من فزودهئى گرمى آه و ناله را 253
درون سينه ما سوز آرزو ز كجاست؟ 253
عشق شورانگيز را هر جاده در كوى تو برد 253
غزل سراى و نواهاى رفته باز آور 253

از مشت غبار ما صد ناله برانگيزى 254
بصداى دردمندى ز هواى دلپذيرى 254
من اگرچه تيرهخاكم دلكيست برگ و سازم 254
بر سر كفر و دين فشان رحمت عام خويش را 255
نواى من از آن پرسوز و بيباك و غمانگيزست 255
اين جهان چيست؟ صنمخانه پندار من است 256
دل و ديدهئى كه دارم همه لذّت نظاره 256
گرچه شاهين خرد بر سر پروازى هست 256
برون كشيد ز پيچاك هست و بود مرا 257
خيز و بخاك تشنهئى باده زندگى فشان 257
فصل بهار اينچنين بانگ هزار اينچنين 257
تو باين گمان كه شايد سر آستانه دارم 258
نظر به راهنشينان سواره مىگذرد 258
بر عقل فلكپيما تركانه شبيخون به 259
عقلهمعشقاست واز ذوق نگه بيگانه نيست 259
يا مسلمان را مده فرمان كه جان بر كف بنه 259
درين محفل كه كار او گذشت از باده و ساقى 260
سوز و گداز زندگى لذّت جستجوى تو 260
از آن آبى كه در من لاله كارد ساتگينى ده 261
ز هر نقشى كه دل از ديده گيرد پاك ميآيم 261
ساقيا بر جگرم شعله نمناك انداز 261
دل بىقيد من با نور ايمان كافرى كرده 262
ز شاعر ناله مستانه در محشر چه مىخواهى 262
نه در انديشه من كارزار كفر و ايمانى 262
بر جهان دل من تاختنش را نگريد 263
خوشتر ز هزار پارسائى 263

مرغ خوشلهجه و شاهين شكارى از تست 263
زمستان را سر آمد روزگاران 264
مرا براه طلب بار در گل است هنوز 264
هواى خانه و منزل ندارم 264
از چشم ساقى مست شرابم 265
بجهان دردمندان تو بگو چكار دارى؟ 265
درين ميخانه اى ساقى ندارم محرمى ديگر 265
شب من سحر نمودى كه به طلعت آفتابى 265
اگر نظّاره از خود رفتگى آرد حجاب اولى 266
بده آندل كه مستىهاى او از باده خويش است 266
نور تو وانمود سپيد و سياه را 266
اين دل كه مرا دادى لبريز يقين بادا 267
رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفت 267
كف خاك برگ و سازم برهى فشانم او را 267
ياد ايّامى كه خوردم بادهها با چنگ و نى 267
انجم بگريبان ريخت اين ديده تر ما را 268
خاور كه آسمان بكمند خيال اوست 268
فرصت كشمكش مده اين دل بىقرار را 268
بحرفى مىتوان گفتن تمنّاى جهانى را 269
به تسلئى كه دادى نگذاشت كار خود را 269
جانم درآويخت با روزگاران 269
به فغان نه لب گشودم كه فغان اثر ندارد 270
چند بروى خود كشى پرده صُبح و شام را 270
نفس شمار به پيچاك روزگار خوديم 270
اى خداى مهر و مه خاك پريشانى نگر 271
ما كه اُفتندهتر از پرتو ماه آمدهايم 271

حصّه دوّم 273
دُو عالم را توان ديدن بمينائى كه من دارم 274
برخيز كه آدم را هنگام نمود آمد 275
درون لاله گذر چون صبا توانى كرد 275
مه و ستاره كه درراه شوق همسفرند 275
اگر به بحر محبّت كرانه مىخواهى 276
دگر ز سادهدليهاى يار نتوان گفت 276
زمانه قاصد طيّار آن دلآرام است 276
تكيه بر حجّت و اعجاز و بيان نيز كنند 277
خرد از ذوق نظر گرم تماشا بوداست 277
غلام زندهدلانم كه عاشق سرهاند 277
لاله اين چمن آلوده رنگ است هنوز 277
چو موجمست خودى باش و سر بطوفان كش 278
خضر وقت از خلوت دشت حجاز آيد برون 278
ز سلطان كنم آرزوى نگاهى 278
با نشئه درويشى درساز و دمادم زن 279
فرشته گرچه بُرون از طلسم افلاك است 279
هوس هنوز تماشاگر جهاندارى است 279
عرب كه باز دهد محفل شبانه كجاست؟ 280
مانند صبا خيز و وزيدن دگر آموز 280
اى غنچه خوابيده چو نرگس نگران خيز 281
از نوا بر من قيامت رفت و كس آگاه نيست 282
باز بر رفته و آينده نظر بايد كرد 282
جهان ما همه خاك است و پىسپر گردد 282
خيال من به تماشاى آسمان بوداست 282
سخن تازه زدم كس بسخن وانرسيد 283

شراب ميكده من نه يادگار جم است 283
لاله صحرايم از طرف خيابانم بريد 283
درين چمن دل مرغان زمان زمان دگر است 284
عاشق آن نيست كه لب گرم فغانى دارد 284
ما از خداى گم شدهايم او بجستجوست 284
خواجه از خون رگ مزدور سازد لعل ناب 285
برون زين گنبد دربسته پيدا كردهام راهى 286
زندگى در صدف خويش گهر ساختن است 286
گرچه مىدانم كه روزى بىنقاب آيد برون 286
گشادهرو ز خوش و ناخوش زمانه گذر 286
جهان كور است و از آئينه دل غافل افتاداست 287
گنهكار غيورم مزد بىخدمت نمىگيرم 287
علمى كه تو آموزى مشتاق نگاهى نيست 288
نيابى در جهان يارى كه داند دلنوازى را 288
چو خورشيد سحر پيدا نگاهى مىتوان كردن 289
عشق اندر جستجو افتاد و آدم حاصل است 289
كشيدى بادهها در صحبت بيگانه پىدرپى 289
بيا كه خاوريان نقش تازهئى بستند 290
عشق را نازم كه بودش را غم نابود نى 290
بر دل بيتاب من ساقى مى نابى زند 291
ز رسم و راه شريعت نكردهام تحقيق 291
فروغ خاكيان از نوريان افزون شود روزى 291
از همه كس كناره گير صحبت آشنا طلب 292
بينى جهان را خود را نبينى 292
من هيچ نمىترسم از حادثه شبها 292
تو كيستى ز كجائى كه آسمان كبود 293

ديار شوق كه دردآشناست خاك آنجا 293
قلندران كه به تسخير آب و گل كوشند 293
مى ديرينه و معشوق جوان چيزى نيست 293
خودى را مردمآميزى دليل نارسائىها 294
دو دسته تيغم و گردون برهنه ساخت مرا 294
مثل شرر ذرّه را تن به تپيدن دهم 294
چون چراغ لاله سوزم در خيابان شما 295
درم مرا صفت باد فرودين كردند 295
گذر از آنكه نديدست و جز خبر ندهد 295
بگذر از خاور و افسونى افرنگ مشو 296
ترا نادان اميد غمگُساريها ز افرنگ است 296
در اين صحرا گذر افتاد شايد كاروانى را 296
از داغ فراق او در دل چمنى دارم 297
اين هم جهانى آن هم جهانى 297
به نگاه آشنائى چو درون لاله ديدم 297
جهان رنگ و بو پيدا تو ميگوئى كه راز است اين 297
باز اين عالم ديرينه جوان مىبايست 298
بهار آمد نگه مىغلطد اندر آتش لاله 298
صورتگرى كه پيكر روز و شب آفريد 298
اى لاله اى چراغ كهستان و باغ و راغ 299
لاله اين گلستان داغ تمنّائى نداشت 299
هنگامه را كه بست درين دير ديرپاى؟ 299
خود را كنم سجودى، دير و حرم نمانده 300
كم سخن غنچه كه در پرده دل رازى داشت 300
من بنده آزادم عشق است امام من 300

«گلشن راز» جديد 301
بندگىنامه 321
«در بيان فنون لطيفه غلامان» 324
«موسيقى» 324
«مصوّرى» 325
«مذهب غلامان» 327
«در فن تعمير مردان آزاد» 329

جاويدنامه
«مناجات» 335
تمهيد آسمانى «نخستين روى آفرينش نكوهش مىكند آسمان زمين را» 339
«نغمه ملائك» 340
تمهيد زميüنى «آشكارا مىشود روح حضرت رومى و شرح ميدهد اسرار معراج را» 341
«زروان كه روح زمان و مكان است مُسافر را بسياحت عالم علوى ميبرد» 345
زمزمه انجم 346

فلك قمر 349
«عارف هندى كه به يكى از غارهاى قمر خلوتگرفته، و اهل هند او را «جهاندوست» ميگويند» 352
«نُه تا سخن از عارف هندى» 355
«جلوه سروش» 356
«نواى سروش» 357
«حركت به وادى يرغميد كه ملائكه او را وادى طواسين مينامند» 357
طاسين گوتم «توبه آوردن زن رقّاصه عشوهفروش» 359
«طاسين زرتشت: آزمايش كردن اهريمن زرتشت را» 360
طاسين مسيح «روياى حكيم تولستوى» 361
طاسين محمد(ص) «نوحه روح ابوجهل در حرم كعبه» 362

فلك عطارد 365
زيارت ارواح جمالالدّين افغانى و سيعد حليمپاشا 367
«دين و وطن» 369
«اشتراك و ملوكيّت» 369
«شرق و غرب» 370
محكمات عالم قرآنى 372
«خلافت آدم» 372
«حكومت الهى» 373
«ارض ملك خداست» 374
«حكمت خير كثير است» 375
«پيغام افغانى با ملّت روسيه» 377
«غزل زندهرود» 380

فلك زهره 381
«مجلس خدايان اقوام قديم» 385
«نغمه بعل» 386
«فرورفتن بدرياى زهره و ديدن ارواح فرعون و كشنر را» 386
«نمودار شدن درويش سودانى» 389

فلك مريخ 391
«اهل مريخ» 393
«برآمدن انجمشناس مريخى از رصدگاه» 395
«گردش در شهر مرغدين» 396
«احوال دوشيزه مريخ كه دعوى رسالت كرده» 399
«تذكير نبيه مريخ» 399

فلك مشترى 401
«ارواح جليله حلّاج و غالب و قرّةالعين طاهره كه به نشيمن بهشتى نگرويدند و بگردش

جاودان گرائيدند» 403
«نواى حلّاج» 404
«نواى غالب» 404
«نواى طاهره» 405
«زندهرود مشكلات خود را پيش ارواح بزرگ ميگويد» 405
«نمودار شدن خواجه اهل فراق ابليس» 413
«ناله ابليس» 415

فلك زُحل 417
«ارواح رذيله كه با ملك و ملّت غدّارى كرده و دوزخ ايشانرا قبول نكرده» 419
«قلزم خونين» 420
«آشكارا مىشود روح هندوستان» 420
«روح هندوستان ناله و فرياد مىكند» 420
«فرياد يكى از زورقنشينان قلزم خونين» 421

آن سوى افلاك 423
«مقام حكيم آلمانى نيچه» 425
«حركت بجنّتالفردوس» 427
«قصر شرفالنّسا» 428
«زيارت اميركبير حضرت سيّدعلى همدانى و ملّا طاهر غنى كشميرى» 429
«در حضور شاه همدان» 430
«صحبت با شاعر هندى برترى هرى» 434
«حركت به كاخ سلاطين مشرق» نادر، ابدالى، سلطان شهيد 436
«نمودار ميشود روح ناصرخسرو علوى و غزلى مستانه سرائيده غايب ميشود» 438

«پيغام سلطان شهيد به رود كاويرى» (حقيقت حيات و مرگ و شهادت) 442
«زندهرود رخصت ميشود از فردوس برين و تقاضاى حوران بهشتى» 444
«غزل زندهرود» 444
«حضور» 445
خطاب به جاويد (سخنى به نژاد نو) 453

«پس چه بايد كرد؟ اى اقوام شرق»
«بخواننده كتاب» 462
«تمهيد» 463
«خطاب به مهر عالمتاب» 464
«حكمت كليمى» 465
«حكمت فرعونى» 467
«لااله الّاالله» 468
«فقر» 469
«مرد حُر» 472
«در اسرار شريعت» 474
«اشكى چند بر افتراق هنديان» 476
«سياسيات حاضره» 477
«حرفى چند با امّت عربيّه» 479
پس چه بايد كرد اى اقوام شرق؟ 481
«در حضور رسالت مآب» 484

مُسافر 487
«خطاب به اقوام سرحد» 490
«مُسافر وارد ميشود به شهر كابل و حاضر ميشود بحضور اعليحضرت شهيد» 492
«بر مزار شهنشاه با برخلد آشيانى» 493

«سفر به غزنى و زيارت مزار حكيم سنائى» 494
«روح حكيم سنائى از بهشت برين جواب ميدهد» 494
«بر مزار سُلطان محمود عليهالرّحمه» 496
«مناجات مرد شوريده در ويرانه غزنى» 497
«قندهار و زيارت خرقه مبارك» 498
«بر مزار حضرت احمدشاهبابا عليهالرّحمة مؤسّس ملّت افغانيه» 499
«خطاب به پادشاه اسلام اعليحضرت ظاهرشاه ايّدهالله بنصره» 500

ارمغان حجاز
دل ما بيدلان بُردند و رفتند 507
سخنها رفت از بود و نبودم 507
دل من در گشاد چون و چند است 507
چه شور است اينكه در آب و گل افتاد 507
جهان از خود بُرون آورده كيست؟ 507
دل بىقيد من در پيچ و تابيست 508
صبنت الكاس عنا ام عمرو 508
بخود پيچيدگان در دل اسيرند 508
روم راهى كه او را منزلى نيست 508
مى من از تنك جامان نگه دار 508
ترا اين كشمكش اندر طلب نيست 508
ز من هنگامهيى ده اين جهان را 508
جهانى تيرهتر با آفتابى 509
غلامم جز رضاى تو نجويم 509
دلى در سينه دارم بىسُرورى 509
چه گويم قصّه دين و وطن را 509
مسلمانى كه در بند فرنگ است 509

نخواهم اين جهان و آن جهان را 509
چه ميخواهى ازين مرد تنآساى 509
به آن قوم از تو ميخواهم گشادى 510
نگاه تو عتابآلود تا چند؟ 510
سرود رفته بازآيد كه نايد؟ 510
اگر مىآيد آن داناى رازى 510
متاع من دل درد آشناى است 510
دل از دست كسى بردن نداند 510
دل ما از كنار ما رميده 511
نداند جبرئيل اين هاىوهو را 511
شب اين انجمن آراستم من 511
چنين دور آسمان كم ديده باشد 511
عطا كن شور رومى، سوز خسرو 511
مسلمان فاقهمست و ژندهپوش است 511
دگر ملّت كه كارى پيش گيرد 511
دگر قومى كه ذكر لاالهش 512
جهان تست در دست خسى چند 512
مريدى فاقهمستى گفت با شيخ 512
دگرگون كشور هندوستان است 512
ز محكومى مسلمان خودفروش است 512
يكى اندازه كن سود و زيان را 512
تو ميدانى حيات جاودان چيست 513
بپايان چون رسد اين عالم پير 513
بدن واماند و جانم در تك و پوست 513
الا يا خيمگى خيمه فروهل 517
نگاهى داشتم بر جوهر دل 517

ندانم دل شهيد جلوه كيست 517
مپرس از كاروان جلوه مستان 517
به اين پيرى ره يثرب گرفتم 518
گناه عشق و مستى عام كردند 518
چه پرسى از مقامات نوايم 518
سحر با ناقه گفتم نرمتر رو 518
مهار اى ساربان او را نشايد 518
نم اشك است در چشم سياهش 518
چه خوش صحرا كه در وى كاروانها 519
چهخوشصحراكهشامشصبحخنداست 519
امير كاروان آن اعجمى كيست 519
مقام عشق و مستى منزل اوست 519
غم پنهان كه بى گفتن عيان است 519
به راغان لاله رست از نوبهاران 520
گهى شعر عراقى را بخوانم 520
غم راهى نشاطآميزتر كن 520
بيا اى همنفس با هم بناليم 520
حكيمان را بها كمتر نهادند 520
جهان چارسو اندر بر من 520
درين وادى زمانى جاودانى 521
مسلمان آن فقير كجكلاهى 521
تب و تاب دل از سوز غم تست 521
شب هندى غلامان را سحر نيست 521
چه گويم زان فقيران دردمندى 521
چسان احوال او را بر لب آرم 521
هنوز اين چرخ نيلى كج خرام است 522

نماند آن تاب و تب در خون نابش 522
دل خود را اسير رنگ و بو كرد 522
بروى او درِ دل ناگشاده 522
گريبان چاك و بىفكر رفو زيست 522
حق آن ده كه «مسكين و اسير» است 522
دگر پاكيزه كن آب و گل او 523
عروس زندگى در خلوتش غير 523
به چشم او نه نورونى سُرور است 523
مسلمانزاده و نامحرم مرگ 523
ملوكيّت سراپا شيشهبازى است 523
تن مرد مسلمان پايدار است 523
مسلمان شرمسار از بىكلاهى است 524
مپرس از من كه احوالش چسان است 524
به چشمش وانمودم زندگى را 524
مسلمان گرچه بىخيل و سپاهى است 524
متاع شيخ اساطير كُهن بود 524
دگرگون كرد لادينى جهان را 524
حرم از دير گيرد رنگ و بوئى 525
فقيران تا به مسجد صف كشيدند 525
مسلمانان به خويشان در ستيزند 525
جبين را پيش غيرالله سوديم 525
بدست مىكشان خالى اياغ است 525
بسوى خانقاهان خالى از مى 525
مسلمانم غريب هر ديارم 526
به آن بالى كه بخشيدى پريدم 526
شبى پيش خدا بگريستم زار 526

ز سوز اين فقير رهنشينى 526
نگويم از فر و فالى كه بگذشت 526
نگهبان حرم معمار دير است 526
به آن رازى كه گفتم، پى نبردند 527
پريدم در فضاى دلپذيرش 527
تو گفتى از حيات جاودان گوى 527
گهى اُفتم گهى مستانه خيزم 527
مرا تنهائى و آه و فغان به 527
نه شعر است اينكه بردى دل نهادم 527
خودى دادم ز خود نامحرمى را 528
درون ما بجز دود نفس نيست 528
رُخم از درد پنهان زعفرانى 528
زبان ما غريبان از نگاهيست 528
غريبى، دردمندى، نىنوازى 528
نم و رنگ از دم بادى نجويم 528
به افرنگى بُتان دل باختم من 529
در آن دريا كه او را ساحلى نيست 529
فقيرم از تو خواهم هرچه خواهم 529
مران از در، كه مُشتاق حضوريم 529
مى از ميخانه مغرب چشيدم 529
نه با ملّا نه با صوفى نشينم 529
دل خود را به دست كس ندادم 530
دل صاحبدلان او بُرد يا من 530
دل ملّا گرفتار غمى نيست 530
سر منبر كلاهش نيشدار است 530
غريبم در ميان محفل خويش 530

همان سوز جُنون اندر سر من 530
طلسم علم حاضر را شكستم 531
مرا در عصر بىسوز آفريدند 531
من اندر مشرق و مغرب غريبم 531
نگاهم زآنچه بينم بىنياز است 531
نگيرد لاله و گل رنگ و بويم 531
هنوز اين خاك داراى شرر هست 531
بده او را جوان پاكبازى 532
به چشم من نگه آورده تست 532
بيا ساقى بگردان جام مى را 532
جهان از عشق و عشق از سينه تُست 532
چو خود را در كنار خود كشيدَم 532
درين عالم بهشت خرّمى هست 532
بصدق فطرت رندانه من 533
حضور ملّت بيضا تپيدم 533
درين بتخانه دل با كس نبستم 533
دلى بر كف نهادم، دلبرى نيست 533
دميد آن لاله از مشت غبارم 533
مرا اين سوز از فيض دم تست 533
بخلوت نى نوازيهاى من بين 534
چو رومى در حَرم دادم اذان من 534
ز بحر خود بجوى من گُهر ده 534
كه گفت او را كه آيد بوى يارى؟ 534
گلستانى ز خاك من برانگيز 534
مسلمان تا بساحل آرميداست 534
بنور تو برافروزم نگه را 535

بهر حالى كه بودم خوش سرودم 535
شريك درد و سوز لاله بودم 535
بكوى تو گداز يك نوا بس 535
ز شوق آموختم آن هاىوهوئى 535
يكى بنگر فرنگى كجكلاهان 535
بده دستى ز پا افتادگان را 536
تو هم آن مى بگير از ساغر دوست 536
تو سلطان حجازى من فقيرم 536
سراپا درد درمان ناپذيرم 536
بيا با هم درآويزيم و رقصيم 536
ترا اندر بيابانى مقام است 536
مسلمانيم و آزاد از مكانيم 537
ز افرنگى صنم بيگانهتر شو 537
بحق دل بند و راه مصطفى رو 541
به منزل كوش مانند مه نو 541
بيا ساقى بگردان ساتگين را 541
بيا ساقى نقاب از رخ برافكن 541
چو موج از بحر خود باليدهام من 541
برون از سينه كش تكبير خود را 542
به تركان بسته درها را گشادند 542
خدا آن ملّتى را سرورى داد 542
گشودم پرده را از روى تقدير 542
مسلمان از خودى مرد تمام است 542
مسلمانان كه خود را فاش ديدند 542
هر آن قومى كه مىريزد بهارش 542
ز رازى حكمت قرآن بياموز 543

كسى كو بر خودى زد لا الَه را 543
تو اى نادان دل آگاه درياب 543
دل تو داغ پنهانى ندارد 543
انا الحق جز مقام كبريا نيست 543
به آن ملّت اناالحق سازگار است 543
ميان اُمّتان والا مقام است 544
وجودش شعله از سوز درون است 544
پرد در وسعت گردون يگانه 544
به باغان عندليبى خوش صفيرى 544
بجام نو كهن مى از سبو ريز 544
گرفتم حضرت ملّا ترشروست 544
فرنگى صيد بست از كعبه و دير 545
به بند صوفى و ملّا اسيرى 545
ز قرآن پيش خود آئينه آويز 545
ز من بر صوفى و ملّا سلامى 545
ز دوزخ واعظ كافرگرى گفت 545
مريدى خودشناسى پخته كارى 545
پسر را گفت پيرى خرقهبازى 545
بكام خود دگر آن كهنه مىريز 546
بروى من در دل باز كردند 546
بگير از ساغرش آن لاله رنگى 546
سراپا درد و سوز آشنائى 546
گره از كار اين ناكاره وا كرد 546
نصيبى بردم از تاب و تب او 546
خودى تا گشت مهجور خدائى 547
خيالش با مه و انجم نشيند 547

ز رومى گير اسرار فقيرى 547
تو اى باد بيابان از عرب خيز 547
خلافت فقر با تاج و سرير است 547
مى روشن ز تاك من فرو ريخت 547
به روى عقل و دل بگشاى هر در 548
جوانمردى كه خود را فاش بيند 548
جهانگيرى بخاك ما سرشتند 548
چه خوش زد ترك ملّاحى سُرودى 548
خنك آن ملّتى بر خود رسيده 548
كسى كو داند اسرار يقين را 548
مسلمانى كه خود را امتحان كرد 548
بگو از من نواخوان عرَبْ را 549
بخاك ما دلى، در دل غمى هست 549
بده با خاك او آن سوز و تابى 549
به جانها آفريدم هاىوهو را 549
تو هم بگذار آن صورتنگارى 549
مسلمان بنده مولا صفات است 549
نگهدار آنچه در آب و گل تُست 550
شب اين كوه و دشت سينه تابى 550
كسى كو فاش ديد اسرار جانرا 550
مسلمانى غم دل در خريدن 550
نكو ميخوان خط سيماى خود را 550
سحرگاهان كه روشن شد درو دشت 550
عرب را حق دليل كاروان كرد 551
در آن شبها خروش صبح فرداست 551
«تو چه دانى كه درين گرد سوارى باشد» 551

پريشانم چو گرد ره گذارى 551
چمنها زان جنون ويرانه گردد 551
دگر آئين تسليم و رضا گير 551
نخستين لاله صُبح بهارم 551
به بحر خويش چون موجى تپيدم 552
چو برگيرد زمام كاروان را 552
خوش آن قومى پريشان روزگارى 552
دل اندر سينه گويد دلبرى هست 552
مباركباد كن آن پاك جان را 552
نگاهش پر كند خالى سبوها 552
«خلافت و ملوكيّت» 553
عرب خود را به نور مصطفى سوخت 553
خلافت بر مقام ما گواهى است 553
درافتد با ملوكيّت كليمى 553
هنوز اندر جهان آدم غلام است 553
محبّت از نگاهش پايدار است 553
به ملك خويش عثمانى امير است 553
خنك مردان كه سحر او شكستند 554
به تركان آرزوى تازه دادند 554
بهل اى دخترك اين دلبرىها 554
نگاه تست شمشير خُداداد 554
ضمير عصر حاضر بىنقاب است 554
جهان را محكمى از امّهات است 554
مرا داد اين خردپرور جنونى 555
خنك آن ملتى كز وارداتش 555
اگر پندى ز درويشى پذيرى 555

ز شام ما برون آور سحر را 555
چه عصر است اينكه دين فريادى اوست 555
نگاهش نقشبند كافرىها 555
جوانان را بدآموز است اين عصر 556
مسلمان فقر و سلطانى بهم كرد 556
چهگويمرقصتو چوناستو چوننيست 556
برهمن را نگويم، هيچكاره 556
درِ صد فتنه را بر خود گشادى 556
نگه دارد برهمن كار خود را 556
از آن فكر فلكپيما چه حاصل؟ 557
برهمن گفت برخيز از در غير 557
به آن مؤمن خدا كارى ندارد 557
تب و تابى كه باشد جاودانه 557
ز علم چارهسازى بىگدازى 557
ز من گير اينكه مردى كورچشمى 557
ادب پيرايه نادان و داناست 558
به پور خويش دين و دانش آموز 558
ترا نوميدى از طفلان روا نيست 558
خدايا وقت آن درويش خوش باد 558
كسى كو لااله را در گره بست 558
نوا از سينه مرغ چمن بُرد 558
پريدن از سر بامى به بامى 559
جوانى خوش گلى رنگين كلاهى 559
چو مىبينى كه رهزن كاروان كشت 559
شتر را بچّه او گفت در دشت 559
نگر خود را بچشم محرمانه 559

بخود بازآ و دامان دلى گير 560
تو در دريا نئى او در بر تست 560
حرم جز قبله قلب و نظر نيست 560
نه از ساقى نه از پيمانه گفتم 560
نهنگى بچّه خود را چه خوش گفت 560
«بسا كس اندُه فردا كشيدند 563
بيا ساقى بيار آن كهنه مى را 563
زمانه فتنهها آورد و بگذشت 563
يكى از حجره خلوت بُرون آى 563
بيا بر خويش پيچيدن بياموز 564
چو بلبُل ناله زارى ندارى 564
خوشا روزى كه خود را باز گيرى 564
فتادى از مقام كبريائى 564
كبوتر، بچّه خود را چه خوش گفت 564
گله از سختى ايّام بگذار 564
الا اى كشته نامحرمى چند 565
به ضرب تيشه بشكن بيستون را 565
تو هم مثل من از خود در حجابى 565
چه خوش گفت اشترى با كره خويش 565
مرا ياد است از داناى افرنگ 565
وجود است اينكه بينى يا نمود است 565
به ما اى لاله خود را وا نمودى 566
دل درياسكون بيگانه از تست 566
دو گيتى را بخود بايد كشيدن 566
منه از كف چراغ آرزو را 566
نپندارى كه مرد امتحان مُرد 566

نگريد مرد از رنج و غم و درد 566
از آن غمها دل ما دردمند است 567
اگر خاك تو از جان محرمى نيست 567
برون كن كينه را از سينه خويش 567
پريشان هر دم ما از غمى چند 567
جوانمردى كه دل با خويشتن بست 567
سحرها در گريبان شب اوست 567
مگو با من خداى ما چنين كرد 567
بباد صُبحدم شبنم بناليد 568
تو ميگوئىكهدلاز خاكوخوناست 568
دل آن بحر است كو ساحل نورزد 568
دل ما آتش و تن موج دودش 568
زمانه كار او را ميبرد پيش 568
نه نيروى خودى را آزمودى 568
جهان دل، جهان رنگ و بو نيست 569
جهان مهر و مه زنّارى اوست 569
گهى جوينده حُسن غريبى 569
محبّت چيست تأثير نگاهى است 569
من و تو كشت يزدان حاصل است اين 569
نگه ديد و خرد پيمانه آورد 569
چو قومى درگذشت از گفتگوها 570
خودى را از وجود حق وجودى 570
خودى روشن ز نور كبريائى است 570
دلى چون صحبت گل مىپذيرد 570
كف خاكى كه دارم از در اوست 570
وصال ما وصال اندر فراق است 570

بگو ابليس را از من پيامى 571
به روما گفت با من راهب پير 571
ثباتش ده كه مير شش جهات است 571
شنيدم مرگ با يزدان چنين گفت 571
يقين دانم كه روزى حضرت او 571
بيا تا نرد را شاهانه بازيم 572
ترا از آستان خود براندند 572
تو مىدانى صواب و ناصوابم 572
جدائى شوق را روشن بصر كرد 572
جهان تا از عدم بيرون كشيدند 572
فساد عصر حاضر آشكار است 572
بشر تا از مقام خود فتاداست 573
به هر كو رهزنان چشم و گوشاند 573
چه زهرابى كه در پيمانه اوست 573
چه شيطانى خرامش واژگونى 573
حريف ضرب او مرد تمام است 573
ز فهم دون نهادن گرچه دور است 573
مشو نخچير ابليسان اين عصر 573
چو اشك اندر فطرت تپيدم 577
ز جانم نغمه الله هو ريخت 577
قلندر جُرّهباز آسمانها 577
مرا از منطق آيد بوى خامى 577
بدست من همان ديرينه چنگ است 578
بگو از من به پرويزان اين عصر 578
بيا از من بگير آن دير ساله 578
در دل را بروى كس نبستم 578

درين گلشن ندارم آب و جاهى 578
فقيرم ساز و سامانم نكاهى است 578
بچشم من جهان جز رهگذر نيست 579
به اين نابودمندى بودن آموز 579
دوصد دانا درين محفل سخن گفت 579
كهن پرورده اين خاكدانم 579
نپندارى كه مرغ صُبح خوانم 579
ندانم نكتههاى علم و فن را 579
ترا با خرقه و عمّامه كارى 580
چو ديدم جوهر آئينه خويش 580
خرد بيگانه ذوق يقين است 580
خودى را نشئه من عين هوش است 580
ندانى تا نباشى محرم مرد 580
نگاهى آفرين جان در بدن بين 580
اگر دانا دل و صافى ضمير است 581
چو رخت خويش بربستم ازين خاك 581
سجودى آورى دارا و جم را 581
شنيدم بيتكى از مرد پيرى 581
مجو اى لاله از كس غمگسارى 581
نهان اندر دو حرفى سرّ كار است 581
اگر اين آب و جاهى از فرنگ است 582
به ساحل گفت موج بيقرارى 582
ز پيرى ياد دارم اين دو اندرز 582
فرنگى را دلى زير نگين نيست 582
مسلمانى كه داند رمز دين را 582
من و تو از دل و دين نااميديم 582

بسوزد مؤمن از سوز وجودش 583
به افرنگى بتان خود را سپردى 583
دل بيگانهخو زين خاكدان نيست 583
مسلمان را همين عرفان و ادراك 583
مقام شوق بىصدق و يقين نيست 583
نه هركس خود گرو هم خودگداز است 583
بهشتى بهر پاكان حرم هست 584
چه پرسى از نماز عاشقانه 584
چه حاجت طول دادن داستان را 584
دو گيتى را صلا از قرأت اوست 584
فرنگ آئين رزّاقى بداند 584
قلندر ميل تقريرى ندارد 584

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “کلیات اقبال لاهوری”