توضیحات
در آغاز کتاب مجموعه اشعار منوچهر آتشی می خوانیم :
آهنگ دیگر
آهنگ دیگر
شعرم سرود پاک مرغان چمن نیستتا بشکفد از لاى زنبقهاى شاداب
یا بشکند چون ساقههاى سبز و سیراب
یا چون پر فواره ریزد روى گلها
خوشخوان باغ شعر من زاغ غریب است
ــ نفرینى شعر خداوندان گفتار ــ
فواره گلهاى من مار است و هر صبح
گلبرگها را مىکند از زهر سرشار
من راندگان بارگاه شاعران را
در کلبه چوبین شعرم مىپذیرم
افسانه مىپردازم از جغد
ــ این کوتوال قلعه بىبرج و بارو ــ
از کولیان خانه بر دوش کلاغان
گاهى که توفان مىدرد پرهایشان را
از خاک مىگویم سخن، از خار بدنام
ــ با نیشهاى طعنه در جانش شکسته ــ
از زرد مىگویم سخن، این رنگ مطرود
از گرگ، این آزاده از بند رسته
من دیوها را مىستایم
از خوان رنگین سلیمان مىگریزم
من باده مىنوشم به محراب معابد
من با خدایان مىستیزم
من از بهار دیگران غمگین و از پائیزشان شاد
من با خداى دیگران در جنگ و با شیطانشان دوست
من یار آنم که زیر آسمان کس یارشان نیست.
حافظ نیم تا با سرود جاودانم
خوانند یا رقصند ترکان سمرقند
ابن یمینم پنجه زن در چشم اختر
مسعود سعدم، روزنى را آرزومند
من آمدم تا بگذرم چون قصهاى تلخ
در خاطر هیچ آدمیزادى نمانم
اینجا نیم تا جاى کس را تنگ سازم
یا چون خداوندان بىهمتاى گفتار
بىمایگان را از ره تاریخ رانم
سعدى بماناد
کز شعله نام بلندش نامها سوخت
من مىروم تا شاخه دیگر بروید
هستى مرا این بخشش مردانه آموخت
اى نخلهاى سوخته در ریگزاران
حسرت مىندوزید از دشنام هر باد
زیرا اگر در شعر حافظ گل نکردید
شعر من، این ویرانه، پرچین شما باد
اى جغدها، اى زاغها غمگین مباشید
زیرا اگر دشنام زیبایى شما را رانده از باغ
و آوازتان شوم است در شعر خدایان
من قصهپرداز نفسهاى سیاهم
فرخنده مىدانم سرود تلختان را
من آمدم تا بگذرم، آرى چنین باد!
سعدى نیم تا بال بگشایم بر آفاق
مسعود سعدم «تنگ میدان» و زمینگیر
انعام من کند است و زنجیر است و شلاق.
خنجرها، بوسهها و پیمانها
اسب سفید وحشىبر آخور ایستاده گرانسر
اندیشناک سینه مفلوک دشتهاست
اندوهناک قلعه خورشید سوخته است
با سر غرورش، اما دل با دریغ، ریش
عطر قصیل تازه نمىگیردش به خویش
اسب سفید وحشى، سیلاب درهها،
بسیار از فراز که غلطیده در نشیب
رم داده پرشکوه گوزنان
بسیار در نشیب که بگسسته از فراز
تا رانده پر غرور پلنگان
اسب سفید وحشى با نعل نقرهوار
بس قصهها نوشته به طومار جادهها
بس دختران ربوده ز درگاه غرفهها
خورشید بارها به گذرگاه گرم خویش،
از اوج قله، بر کفل او غروب کرد
مهتاب بارها به سراشیب جلگهها
بر گردن ستبرش پیچید شال زرد
کهسار بارها به سحرگاه پر نسیم
بیدار شد ز هلهله سم او ز خواب
اسب سفید وحشى اینک گسسته یال
برآخور ایستاده غضبناک
سم مىزند به خاک
گنجشکهاى گرسنه از پیش پاى او
پرواز مىکنند
یاد عنان گسیختگىهاش
در قلعههاى سوخته ره باز مىکنند
اسب سفید سرکش
بر راکبِ نشسته گشوده است یال خشم
جویاى عزم گمشده اوست
مىپرسدش ز ولوله صحنههاى گرم
مىسوزدش به طعنه خورشیدهاى شرم
با راکبِ شکسته دل اما نمانده هیچ
نه ترکش و نه خفتان، شمشیر، مرده است
خنجر شکسته در تن دیوار
عزم سترگ مرد بیابان فسرده است :
«اسب سفید وحشى! مشکن مرا چنین
بر من مگیر خنجر خونین چشم خویش
آتش مزن به ریشه خشم سیاه من
بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خویش
گرگ غرور گرسنه من
اسب سفید وحشى!
دشمن کشیده خنجر مسموم نیشخند
دشمن نهفته کینه به پیمان آشتى
آلوده زهر با شکر بوسههاى مهر
دشمن کمان گرفته به پیکان سکهها
اسب سفید وحشى!
من با چگونه عزمى پرخاشگر شوم
من با کدام مرد درآیم میان گرد
من بر کدام تیغ، سپر سایبان کنم
من در کدام میدان جولان دهم ترا
اسب سفید وحشى! شمشیر مرده است
خالى شده است سنگر زینهاى آهنین
هردوست کو فشارد دست مرا به مهر
مار فریب دارد پنهان در آستین
اسب سفید وحشى!
در قلعهها شکفته گل جامهاى سرخ
بر پنجهها شکفته گل سکههاى سیم
فولاد قلبها زده زنگار
پیچیده دور بازوى مردان طلسم بیم
اسب سفید وحشى!
در بیشهزار چشمم جویاى چیستى؟
آنجا غبار نیست گلى رسته در سراب
آنجا پلنگ نیست زنى خفته در سرشک
آنجا حصار نیست غمى بسته راه خواب
اسب سفید وحشى!
آن تیغهاى میوهاشان قلبهاى گرم
دیگر نرست خواهد از آستین من
آن دختران پیکرشان ماده آهوان
دیگر ندید خواهى بر ترک زین من
اسب سفید وحشى!
خوش باش با قصیل تر خویش
با یاد مادیانى بور و گسسته یال
شیهه بکش، مپیچ ز تشویش
اسب سفید وحشى!
بگذار در طویله پندار سرد خویش
سر با بخور گند هوسها بیا کنم
نیرو نمانده تا که فروریزمت به کوه
سینه نمانده تا که خروشى بهپا کنم
اسب سفید وحشى!
خوش باش با قصیل تر خویش!»
اسب سفید وحشى اما گسسته یال
اندیشناک قلعه مهتابِ سوخته است
گنجشکهاى گرسنه از گرد آخورش
پرواز کردهاند
یاد عنان گسیختگىهاش
در قلعههاى سوخته ره باز کردهاند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.