تنگسير

صادق چوبک

تنگسیر را بسیاری شاهکار صادق چوبک می دانند. بی تردید تنگسیر واقع گراترین داستان این نویسنده ی جنوبی می باشد. داستانی بر مبنای عدالت خواهی و سر به شورش برداشتن مردی که در تنگنای رذالت های معتمدین یک شهر، حاصل عمری زحمتش را بربادرفته می بیند و چون هیچ مرجعی را برای دادخواهی نمی یابد، تحمل این ننگ را نمی کند، سلاح برمی گیرد و همه ی آنان که سال ها تحقیرش کرده و نیش زبانش زده اند مجازات می کند.

175,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 450 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

صادق چوبک

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

نهم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

234

سال چاپ

1402

موضوع

رمان فارسی

تعداد مجلد

یک

وزن

450

گزیده ای از کتاب تنگسیر

کتاب تنگسیر نوشتۀ صادق چوبک

باز هم مورچه‌هاى ديگر اين طرف و آن طرف در تكاپو بودند. هولكى به هم مى‌رسيدند و شاخَك‌هاى‌شان تو شاخك هم مى‌رفت و سلام و احوالپرسى مى‌كردند يا به هم بد و بيراه مى‌گفتند و تندى رد مى‌شدند. محمد نگاه مى‌كرد و دلش مى‌خواست از آنجا پا شود برود دنبال كارش، اما گرما او را پاى درخت خُشكانده بود.

در آغاز رمان تنگسیر می خوانیم

 هواىِ آبكىِ بندر همچون اسفنج آبستنى هُرْمِ نمناك گرما را چِكه چِكه از تو هواى سوزان ورمى‌چيد و دوزخ شعله‌ور خورشيد تو آسمان غرب يله شده بود و گردى از نم بر چهره داشت. جاده «سنگى»، كشيده و آفتاب تو مغز سرخورده و سفيد و مارپيچ از «بوشهر» به «بهمنى» دراز رو زمين خوابيده بود. جاده خالى بود. سبك بود. داغ و خاموش بود. سفيدى آفتاب بيابان با سايه يك پرنده سياه نمى‌شد.

«كُنار مهنّا» گرد گرفته و سوخته و خاموش با برگ‌هاى ريز و تيغ‌هاى خنجرى‌اش، برزخ و خشمگين كنار جاده نشسته بود. همه مى‌دانستند كه اين درخت نظر كرده است و هركس از پهلوى آن مى‌گذشت، چه روز و چه شب، بسم‌اللهى زيرلب مى‌گفت و آهسته رد مى‌شد. اين «كُنار» خانه اجنه و پريان بود و خيلى از مردم بوشهر قسم مى‌خوردند كه عروسى و عزاى پريان را در ميان شاخه‌هاى آن به چشم ديده‌اند.

سايه پهن تبدار «كُنار» محمد را به سوى خود كشيد و نيزه‌هاى سوزنده خورشيد را از فرق سر او دور كرد. پيراهنش به تنش چسبيده بود و از زير ململ نازكى كه به تن داشت، موهاى زبر پرپشت سياهش تو عرقِ تنش شناور بود. تو سايه «كُنار» كه رسيد ايستاد و به نيزه‌هاى

مويين خورشيد كه از خلال شاخ و برگ‌ها تو چشمش فرومى‌رفت نگاهى كرد و بعد كُنده كلفت پرگره آن را ورانداز كرد و گرفت نشست بيخ كُنده‌اش و به آن تكيه زد. يك برگ تكان نمى‌خورد. سايه خفه سنگين «كُنار» رو دلش فشار مى‌آورد.

بيخ ريشه موهاى سرش مى‌سوخت و مغز استخوانش مى‌جوشيد. كلاهش را كه از برگ خرما بافته شده بود و لبه نداشت، از سرش برداشت و گذاشت رو زمين. سرش را خاراند و ماسه‌هاى نرم كه لاى موهاش بود زير ناخن‌هايش نشست. نگاهش تو شاخ و برگ «كُنار» كَند و كو مى‌كرد. مى‌خواست ببيند آيا برگى تكان مى‌خورد يا نه. هوا داغ و سوخته بود. شعاع خورشيد از پشت روبنده نم، مانند شعله جوش اكسيژن، تو نى‌نى چشمانش مى‌نشست. دلش مى‌خواست شمال بِوَزَد و باد خنكى به دلش بخورد. هُرم سوزان خورشيد و ذراتِ غليظ نم تو هوا، تو هم غوطه مى‌خوردند و مى‌جوشيدند و او دلش مى‌خواست هرچه نم تو هواست دود شود و به هوا رود.

پيراهن، رو تنش سنگينى مى‌كرد. آن را كَند. پوست بِرشته تنش از زير موهاى زبر پُرپشتش نمايان شد. پوست تنش رنگ چرم قهوه‌اى سوخته بود، تكه چرمى كه سال‌ها تو صحرا زير آفتاب و باران افتاده و ديگر چرم نيست و سفال است، هيچ‌كس سر درنمى‌آورد كه اين آدم چرا اين‌قدر پشم‌آلود است. تنش مثل خرس بود. پشم‌آلود بود و بوىِ عرق هيچ‌وقت از تنش درنمى‌رفت.

پيراهنش را توى مشت‌هاى گُنده‌اش فشرد. شُرّى عرق روى خاك ريخت. خاكِ تشنه، لب ورچيد و عرق‌ها را بلعيد. آن وقت پاشد پيراهنش را تكانى داد و بُردش و آن طرف سايه «كُنار» آفتابش كرد و برگشت و باز سر جايش زير «كُنار» نشست.

يك شلوار چِلوار كه تا مچ پاهاش بود با ليفه زُمخت برجسته به تنش ماند. پاهاش برهنه بود. كونه پاش زير كورِه گم شده بود. اندامى گُنده داشت. مثل غول بود. هيچ‌كس تو جاده نبود. تنهاى ِ تنها بود و گُنده بود و سياه سوخته بود و داغ بود و تشنه بود و برزَخ بود.

زانوهايش را تو بغل گرفت و به مورچه سوارى درشتى كه مى‌كوشيد سوسك نيمه‌جانى را به دنبال خودش بِكشد خيره ماند. گرما كلافه‌اش كرده بود. به هيچ‌چيز فكر نمى‌كرد. فكرش خوابيده بود. سوسك، گُنده و سياه و براق بود. قد يك خرما بود. مورچه سوارى به جان كَندن آن را دنبال خود مى‌كشيد. هردم يك جاى آن را مى‌چسبيد و وِل مى‌كرد و باز مى‌كشيد. سوسك هنوز رمقى داشت و شاخك‌هايش تكان مى‌خورد و مورچه شاخك‌هايش را گاز مى‌گرفت و سوسك، پاهايش مى‌پريد و تنش تكان نمى‌خورد. مورچه  هرجاى تن او به دندانش مى‌رسيد آن را گاز مى‌زد و مى‌كشيد. مورچه حريص و شتاب‌زده و گرسنه بود.

يك مورچه سوارى ديگر، دوان و پُرشتاب از راه رسيد و هولكى سوسك را گاز زد و طرف ديگر كشيد. هردو مورچه به هم پريدند و سوسك بى‌حال رو زمين خشكش زده بود و محمد به آن نگاه مى‌كرد و پوست تنش مى‌سوخت و نمى‌دانست چه كار كند.

باز مورچه‌ها به لاشه غش كرده سوسك برگشتند و آن را گاز زدند و رو خاك كشيدندش. دوباره باهم جنگشان شد و سخت به هم افتادند و پيچ و تاب خوردند و بعد يكى از آنها، راست ايستاد و تندى افتاد و آن مورچه ديگر چرخ تندى زد و رفت سراغ سوسك. و آن مورچه‌اى كه افتاده بود رو زمين، تو خودش مى‌پيچيد و دور خودش حلقه زده بود و با دنداش ته خودش را گاز مى‌گرفت و تنش كه براق بود خاكى شده بود و
نمى‌توانست پا شود و آن مورچه ديگر، سوسك را رو زمين مى‌كشيد و مى‌بُرد.

باز هم مورچه‌هاى ديگر اين طرف و آن طرف در تكاپو بودند. هولكى به هم مى‌رسيدند و شاخَك‌هاى‌شان تو شاخك هم مى‌رفت و سلام و احوالپرسى مى‌كردند يا به هم بد و بيراه مى‌گفتند و تندى رد مى‌شدند. محمد نگاه مى‌كرد و دلش مى‌خواست از آنجا پا شود برود دنبال كارش، اما گرما او را پاى درخت خُشكانده بود.

هميشه اين هفت، هشت كيلومتر ميان «دَوّاس» و «بوشهر» را پياده مى‌رفت و مى‌آمد. صبح از «دَوّاس» كه خانه‌اش آنجا بود، پياده راه مى‌افتاد و مى‌رفت بوشهر سر دكانش، دكان جوفروشى داشت، بعد شب برمى‌گشت خانه. صبح‌ها كه مى‌رفت بوشهر هوا خنك بود و شب‌ها هم كه برمى‌گشت باز هوا خنك بود و اين در تابستان بود كه وقتى به بوشهر مى‌رسيد تازه خورشيد سرش را از پشت كوه‌هاى دوردست فيلى رنگ خاور بيرون مى‌كشيد و زمين را مى‌گداخت و سبزه‌ها را مى‌سوزاند و پوست تن‌ها را سفال مى‌كرد.

و امروز، غير از روزهاى ديگر بود كه بى‌وقت به «دَوّاس» مى‌رفت. همين يك ساعت پيش بود كه يكى از بچه‌هاى «دَوّاس» برايش خبر آورده بود كه گاو سكينه ياغى شده و در گاورو، بند را پاره كرده و فرار كرده رفته تو نخلستان كنار دريا و هيچ‌كس نمى‌تواند نزديكش برود و اگر نگيرندش مى‌تركد. سكينه، زن بيوه‌اى بود كه مرد نداشت و شوهرش پارسال مرده بود. چاه آبى داشت كه دور و ورش را هندوانه و خربُزه و خيار و سبزى مى‌كاشت و خودش زمين را با همين يك دانه گاو شخم مى‌زد و كِشت مى‌كرد و آن را آبيارى مى‌كرد. حالا با اين ورزاىِ ياغى

دستش بسته شده بود و هيچ‌كس نتوانسته بود او را بگيرد و همه از او مى‌ترسيدند و چشم و اميد همه به‌محمد بود كه برود و گاو را بگيرد. حالا هيچ به فكر گاو نبود. دلش مى‌خواست باد شمال خنكى رو پوست تنش سُر بخورد و خنكش بشود.

بعد به ياد جوانى كه رفته بود گاو سكينه را بگيرد و گاو شاخش زده بود افتاد. همان كسى كه خبر آورده بود گاو ياغى شده، به محمد گفته بود كه پنج نفر از بچه‌هاى دِه، ورزا را دوره كرده بودند كه بگيرندش و يكى‌شان گرفتارِ ورزا شده بود و بعد گاو را هِى كرده بودند و پسرك تو خون خودش غلت مى‌خورد كه بُردندش تو كَپرش و دوا درمانش كردند و پدر و مادرش بالاى سرش گريه مى‌كردند و تو سرشان مى‌زدند، مادرش غش كرده بود و محمد آن جوان را مى‌شناخت كه اسمش لهراسب بود.

حالا محمد دكانش را تخته كرده بود و مى‌رفت «دَوّاس» كه گاو را بگيرد. او ورزاىِ سكينه را خوب مى‌شناخت كه تو ده تا نداشت. از آن گاوهاى نكره بحرينى بود كه شوهر سكينه، پارسال، دو، سه ماه پيش از مُردنش، آن را از بحرين خريده بود و با خودش آورده بود و قد يك گاوميش بود، گُنده بود و سفيد با شاخ‌هاى راست و مُل گنده برآمده.

زانوهايش را تو بغل گرفته بود. گردن كلفت كوتاهش ميان زانوهايش افتاده بود و رو خاكِ پُف كرده پُرِ پِشكل، خيره شده بود و به لاشه از حال رفته سوسك نگاه مى‌كرد.

«اگه بنا بشه هر روز اين وخت روز از اين راه بيام، مِثِ كنجه گوشت، زير آفتاب جزغاله مى‌شَم. ببين هيچكه از تو جاده رد نمى‌شه. گفتم اگه امروز نگيرمش، ديگه كسى حريفش نمى‌شه. شايدم بتركه يا بزنه به دريا خفه بشه. كُلّى قيمتشه. اما لهراسب كه اهل اين‌جور كارا نبود كه بِره به
جنگ يه ورزاىِ ياغى. بچه خوبيه. نَنَش همى يه بچه‌رو داره. اما هنوز دهنش براى اين‌جور كارا بو شير مى‌ده. خوبه كه بازم زهله‌اش را داشته.»

چشمانش رو پيراهنش افتاد كه آن را آفتاب كرده بود و اول كه آن را انداخته بودش رو زمين، پيراهن رو ماسه‌ها خوابيده بود و حالا كه خشك شده بود مثل ورق كاغذ سوخته‌اى رو زمين پف كرده بود و پاشده بود نشسته بود و عرق‌هايش تو هوا رفته بود و چروك خورده بود. از پيراهنش بدش آمد و جدايى و ناجنسى دردناكى ميان آن و خودش حس كرد.

انتشارات نگاه

تنگسیر       صادق چوبک        تنگسیر       صادق چوبک        تنگسیر       صادق چوبک        تنگسیر       صادق چوبک        تنگسیر       صادق چوبک

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “تنگسير”