مسخ

فرانتس کافکا
ترجمه صادق هدایت

مَسخ (به آلمانی: Die Verwandlung) رمان کوتاهی از فرانتس کافکا است که در پاییز ۱۹۱۲ به زبان آلمانی نوشته شد و در اکتبر ۱۹۱۵ در لایپزیگ به‌چاپ رسید. مسخ از مهمترین آثار ادبیات فانتزی قرن بیستم است که در دانشکده‌ها و آموزشگاه‌های ادبیات سراسر جهان غرب تدریس می‌شود.

داستان در مورد بازاریاب جوانی به نام گرگور سامسا است که یک روز صبح از خواب بیدار می‌شود و متوجه می‌شود که به یک مخلوق نفرت‌انگیز حشره‌مانند تبدیل شده‌است….

110,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 130 گرم
ابعاد 22 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

صادق هدایت, فرانتس کافکا

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

چاپ چهارم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

103

سال چاپ

1403

موضوع

داستان خارجی

تعداد مجلد

یک

وزن

130

در آغاز کتاب مسخ می خوانیم :

یک روز صبح همین که گره گوار سامسا از خواب آشفته ای پرید ، در رختخواب خود به حشره ی تمام عیار عجیبی مبدل شده بود . به پشت خوابیده و تنش ، مانند زره، سخت شده بود. سرش را که بلند کرد ، ملتفت شد که شکم قهوه ای گنبد مانندی دارد که رویش رگه هایی به شکل کمان تقسیم بندی کرده است . لحاف که به زحمت بالای شکمش بند شده بود ، نزدیک بود به کلی بیفتد و پاهای او که به طرز رقت آوری برای تنه اش نازک می نمود جلو چشمش پیچ و تاب می خورد .

گره گوار فکر کرد : ” چه به سرم آمده ؟ ” مع هذا در عالم خواب نبود. اتاقش ، درست، یک اتاق مردانه بود. گرچه کمی کوچک ، ولی کاملاً متین و بین چهار دیوار معمولی اش استوار بود . روی میز کلکسیون ، نمونه های پارچه گسترده بود .  گره گوار شاگرد تاجری بود که مسافرت می کرد . گراووری که اخیرا از مجله ای چیده و فاب طلایی کرده بود، به خوبی دیده می شد. این تصویر زنی را نشان می داد که کلاه کوچکی بر و یخه ی پوستی داشت و خیلی شق و رق نشسته و نیم آستین پر پشمی را که بازوی اش تا آرنج در آن فرو می رفت، به معرض تماشای اشخاص با ذوق گذاشته بود .

گره گوار به پنجره نگاه کرد. صدای چکه های باران،که به حلبی شیروانی می خورد ، شنیده می شد این هوای گرفته او را کاملا غمگین ساخت . فکر کرد: “کاش دوباره کمی می خوابیدم تا همه ی این مزخرفات را فراموش بکنم!” ولی این کار به کلی غیر ممکن بود زیرا وی عادت داشت که به پهلوی راست بخوابد و با وضع کنونی نمی توانست حالتی را کا مایل بود به خود بگیرد . هر چه دست و پا می کرد که به پهلو بخوابد با حرکت خفیفی ، مثل الاگلنگ هی به پشت می افتاد. صد بار دیگر هم آزمایش کرد و هر بار چشمش را می بست تا لرزش پاهایش را نبیند . زمانی دست از این کار کشید که یک نوع درد مبهمی در پهلویش حس کرد، که تا آنگاه مانند آن را در نیافته بود.

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “مسخ”